https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا زینب کبری س
🖤وفات جانسوز
❣صدف دریای ایثار و عصمت
🖤پرورش یافته دامان ولایت
❣محبوب مصطفی(ص)
🖤و نور دیده مرتضی(ع)
❣سکاندار کربلا
🖤و عطر خوش زهرا(س)
❣و الگوی عفاف و پاکی
🖤حضرت زینب
❣سلام لله علیها تسلیت باد
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
اومد فورا سرش رو تکون داد و سعی کرد روی کارای دیگش تمرکز کنه، به هر حال هر چی باشه فاطمه الان زن کس
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_پانزدهم
-باز شدنی نیست.
-گره کورم که باشه من بازش میکنم،یه کاری نکن که همین وسط پارک بپرم و بغلت کنم، آبروی جفتمون میره ها؟
فاطمه چپ چپ نگاهی به سهیل که داشت خیلی جدی به رو به رو نگاه میکرد انداخت و با ترس خودش رو کنارتر
کشید که دست سهیل بهش نرسه.
سهیل که از درون داشت از خنده میترکید اما میخواست جدی باشه گفت:
-مثلا فکر کردی اون ور تر بری دستم بهت نمیرسه؟ به من میگن بابا دست دراز
-سهیل اینجا وسط پارکه مسخره بازی رو بطار کنار
سهیل برگشت و توی چشمای فاطمه نگاه کرد و گفت: زن شرعیمی، اشکالی داره بغلت کنم؟
فاطمه با شنیدن کلمه زن شرعی دوباره یاد فدایی زاده افتاد، با خودش گفت احتمالا اونم زن شرعیت بوده ...
کلافه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری
اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت.
انقدر حرسش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که جیغ ریحانه اونو به خودش آورد،
نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش
رفت و بغلش کرد:
-وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن
اما فقط صدای جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و
تکرار میکرد: کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین.
در همین حال دستی مردونه ریحانه رو از بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: ولش کن، باید ببریمش
بیمارستان. بعدم بدون توجه به جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت
سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید.
-چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده
-اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمیگفتی چیزیش نشده.
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_پانزدهم -باز شدنی نیست. -گره کورم که باشه من بازش میکنم،یه کاری نکن که همی
فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا
ریحانه رو توی ماشین گذاشت و از پارکینگ اومد بیرون، فاطمه هم بعد از سفارش کردن به علی سوار ماشین شد و
به سمت بیمارستان حرکت کردند، ریحانه دائما توی ماشین جیغ میزد و فاطمه هر کاری میکرد نمی تونست ساکتش
کنه، تمام تلاشش رو کرد، انقدر حرف زد و بوسش کرد تا یک کم گریش آروم شد و تونست نفس بکشه.
به بیمارستان که رسیدند فورا از دست و پاش عکس گرفتند و معلوم شد، دست چپش مویه برداشته، سهیل دائما
دنبال کارهاش بود و فاطمه بالای سر ریحانه در حال دلداری دادنش، بعد از اینکه دستش رو گچ گرفتند و بهش آرام
بخش تزریق کردند، سهیل ریحانه رو که خواب بود توی ماشین گذاشت و با هم سوار شدند و به سمت خونه حرکت
کردند.
شب بود و فاطمه خسته از اتفاقات امروزش بالای سر ریحانه نشسته بود، بعد از کلی نوازش و دلداری تونسته بود
دوباره آرومش کنه، دست ریحانه بدجوری درد میکرد و با زاری کردن اون، دل فاطمه هزار تیکه میشد، چون
خودش رو مقصر اون اتفاق میدونست. و حالا نفسهای آروم وخسته ریحانه بهش آرامش میداد، توی نور کم شبخواب
به صورت کوچیک دخترش نگاه میکرد و آروم سرش رو نوازش میکرد که در اتاق باز شد.
علی آروم وارد اتاق شد و بی سر و صدا کنار فاطمه ایستاد، فاطمه سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره نگران علی،
لبخندی زد و آغوشش رو باز کرد. علی هم که انگار روحیش حسابی کسل بود، از خدا خواسته بغل مادرش نشست و
آروم طوری که ریحانه بیدار نشه تو گوش فاطمه گفت: خیلی دستش درد میکنه؟
-آره مامان، فکر کنم خیلی درد کنه
-الان که خوابیده پس یعنی درد نمیکنه دیگه
-آدم توی خواب دردها رو کمتر احساس میکنه.
علی در حالی که اشکی گوشه چشمش جمع شده بود با صدای لرزانی گفت: امروز صبح که داشتیم میرفتیم پارک من
سر ریحانه داد زدم، بهش گفتم با ما نیاد، اونم ناراحت شد.
فاطمه که میدونست پسرش الان چه عذاب وجدانی داره آروم سرش رو تو بغلش فشار داد و بوسید و گفت: آدمها
خیلی وقتها اشتباه میکنند، مهم اینه که تکرارش نکن، ریحانه که خوب شد ازش معذرت خواهی کن، خوب؟
علی که به زور داشت بغضش رو فرو میخورد با سر باشه ای گفت و نگران به ریحانه نگاه کرد.
فاطمه با بوییدن تن علی احساس آرامش میکرد، چقدر خوب بود که چنین پسر دوست داشتنی ای داشت، برای
همین آروم شروع کرد برای علی و ریحانه لا لایی خوندن:
لا لا لایی گل پونه
بخواب ای ناز یک دونه ...
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص 2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا
علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا
بالشتی بیاره و بره کنار تخت ریحانه بخوابه که سهیل صداش کرد
-فاطمه بیا اینجا کارت دارم
حوصله حرف زدن با سهیل رو نداشت، خسته تر از اون بود که آروم و صبور بشینه یک جا و به حرفهای سهیل گوش
بده، در واقع شاید مقصر اصلی اتفاق امروز رو سهیل میدونست، برای همین گفت: خسته ام، بذار یک شب دیگه
اما سهیل از جاش بلند شد و پشت سر فاطمه وارد اتاق شد، بعد هم خیلی محکم گفت: بشین.
فاطمه برگشت و به سهیل نگاه کرد و خسته روی تخت نشست.
-دیگه نمیخوام اتفاق امروز تکرار بشه، فهمیدی؟
فاطمه تعجب کرد، از لحن سهیل خوشش نیومد، برای همین معترض گفت: خودت داری میگی اتفاق، پس دست من
نیست که تکرار بشه یا نه.
بعد هم از جاش بلند شد تا از توی کمد بالشت برداره، اما هر کاری که میکرد در کمد باز نمیشد، عصبی با خودش
گفت: باز این قفل لعنتی گیر کرد. محکم قفل رو میچرخوند و در رو تکون میداد که سهیل اومد کنارش زد و با یک
حرکت در رو باز کرد، اما از جلوی در نرفت کنار، همونجا ایستاد و گفت: خودت خوب میدونی منظورم چیه، دیگه
نمی خوام اتفاق امروز هیج وقت تکرار بشه، مشکلات منو تو مال خودمونه و حق نداریم به بچه ها آسیبی بزنیم.
بعد هم دستش رو به نشانه تهدید بالا آورد و گفت: دیگه هیچ وقت حرسی که از من داری رو سر بچه ها خالی نکن،
به جاش بیا و یک کشیده بزن تو گوش من، فهمیدی؟
فاطمه که از این حرکت سهیل گریش گرفته بود، نتونست خودش رو کنترل کنه و بی اختیار زد زیر گریه، خودش
همیشه همین جمله رو تکرار میکرد، "مشکالت زندگی ما مال خودمونه، نه بچه ها" اما حالا با یک لحظه غفلت باعث
شده بود دختر کوچیکش اینقدر درد بکشه. و از طرفی سهیل داشت اینجوری توبیخش میکرد مخصوصا حالا که
اینقدر خستست...
سهیل که میدونست فاطمه سر قضیه امروز چقدر خسته و ناراحته، همسرش رو در آغوش گرفت و با همون اخم
عمیق بدون هیچ حرفی شروع کرد به نوازش فاطمه، اجازه داد فاطمه هر چقدر که دلش میخواست توی آغوش اون
گریه کنه.
فاطمه هم خودش رو سپرد به دستهای سهیل.
-سلام، صبحتون بخیر آقا سهیل
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا بالشت
سهیل سرش رو بالا آورد و با دیدن منشی شرکت لبخندی زد و گفت: علیک سلام، صبح شمام بخیر، دیر تشریف
آوردید سر کار، معمولا منشی ها باید زودتر بیان، مثل اینکه اینجا همه چی برعکسه
-ببخشید مشکلی برام پیش اومد.
-از همون مشکالت خواب موندن و اینا دیگه؟
-اذیت نکن دیگه سهیل
سهیل سرش رو انداخت پایین و همون طور که مشغول کارش می شد گفت: چند بار بهتون بگم من رو به اسم
کوچیک صدا نکنید، دیگران فکرای بدی میکنن
خانوم سهرابی منشی شرکت خندید و گفت: یک خانومی باهاتون کار داره آقای نادی
بعدم با شیطمنت گفت: بگم بیاد تو؟
-کی هست؟
-نمیدونم اما فرمودند با شما کار دارند.
-بفرستش بیاد ببینم کیه
منشی هم با غمزه چشمی گفت و بیرون رفت.
صدای تقه در که اومد سهیل سرش رو بالا آورد، اما محکم خودکارش رو پرت کرد روی میز و زیر لب گفت: خر
مگس معرکه
شیدا که جلوی در ایستاده بود با این حرکت سهیل فورا داخل شد و در رو بست و به سمت سهیل حرکت کرد و
گفت: صبر کن، هیچی نگو، نیومدم اینجا که ناراحتت کنم. بذار حرفمو بزنم، خوب؟
-بیرون
-به خدا سهیل اگه بخوای بیرونم کنی همین جا چنان کولی بازی ای در بیارم که نظیرش رو ندیده باشی
-توغلط میکنی
-آره من غلط میکنم اما خواهش میکنم بذار باهات حرف بزنم،
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص4
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣
❄️خدایا🙏
🌼گوشه چشمی از تو کافیست
❄️تا هر رنجی به رحمت...
🌼هر غصهای به شادی...
❄️هر بیماری به سلامتی...
🌼هر گرفتاری به اسایش وآسانی...
❄️هر فراقی به وصل...
🌼هر قهری به آشتی...
❄️هر زشتی به زیبایی...
🌼هر تاریکی به نور...
❄️هر نا ممکنی به معجزه تبدیل شود❗️
🌼پروردگارا تمام وجود و هستیمان را
❄️آرزوهایمان را غرق محبت
🌼و نگاه معجزهگرت بفرما...🙏
🌟شبتان پرانرژی در کنار خدا💫
🌈زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
سلام دوستان گلم
به علت گرفتاری ، زیاد نمیتونم این کانال رو سرپا نگهدارم
اگر کسی باشد ، کانال رو تحویل بگیرد و ادامه دهد.
یعنی تمام کارهای کانال رو انجام دهد
به پی وی مدیر پیام دهد
@A_125_Z ای دی مدیر
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سهیل سرش رو بالا آورد و با دیدن منشی شرکت لبخندی زد و گفت: علیک سلام، صبح شمام بخیر، دیر تشریف آورد
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_شانزدهم
سهیل که حسابی عصبانی شده بود گفت: فکر کردی بیکارم وقتم رو بذارم واسه تو، تا ندادم بندازنت بیرون خودت
بفرما.
شیدا فورا به سمت میز رفت و با حالتی که به التماس شباهت داشت گفت: سهیل، جان عزیزت صبر کن،بذار حرفم
رو بزنم
سهیل کلافه به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: زود
شیدا که انگار فرصتی گیر آورده بود نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست. نگاهی به چهره اخموی سهیل
انداخت و بعد با صدای آهسته ای گفت:
-من نمی خواستم تولد دخترتو خراب کنم. .... یعنی .... نیومدم که اونطوری بشه .
سهیل با غیض گفت:
-اومدی که چطوری بشه؟
-اومدم که بفهمی من...
به سهیل نگاهی انداخت، دست به سینه با اخمی روی ابروهاش منتظر ادامه حرف شیدا بود
-سهیل من عاشق توام، هیچ وقت توی زندگیم این طور عاشق کسی نشده بودم، تو تنها کسی هستی که من دارم،
خواهش میکنم بذار من هم جزوی از زندگیت باشم... حتی یک جزو کوچیک و کم رنگ .... حتی اگر دیده هم
نمیشم اما بذار باشم، خواهش میکنم.
سهیل همچنان با اخم و خیره به شیدا نگاه میکرد، دلش به حال این دختر میسوخت، فکرش رو هم نمیکرد باصیغه
کردنش، شیدا این طور عاشقش بشه، اما نمیتونست بپذیرتش، عشوه گری های خودش باعث شده بود که به سمتش
بره و تنها نتیجه ای که اون عشوه ها داشت این بود که چند ماهی باهاش خوش باشه و تموم.
شیدا که سکوت سهیل رو دید از توی کیفش سی دی هایی رو در آورد و روی میزش گذاشت و گفت: این همون سی
دی هاییه که دنبالش بودی، من نمی خوام ازشون استفاده کنم. من نمی خوام به تو ضربه ای بزنم، فقط میخوام مال تو
باشم، اجازه بده روح و جسمم مال تو باشه، دیگه هیچ توقعی ندارم، باور کن.
بعدم در حالی که اشکاشو پاک میکرد ادامه داد: میدونم تو علاقه ای به من نداری، می دونم دلت جای دیگه ایه، اما
خوبه که حداقل میدونی عشق چیه ، میدونی عاشق شدن یعنی چی، میفهمی دلتنگی برای کسی که دوستش داری
یعنی چی، پس منو درک میکنی.
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_شانزدهم سهیل که حسابی عصبانی شده بود گفت: فکر کردی بیکارم وقتم رو بذارم و
بعد هم منتظر به چشمهای سهیل نگاهی انداخت، سهیل نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد، رو به روی پنجره
اتاقش ایستاد و به شهر نگاه کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
-من درکت میکنم، اما کاری نمی تونم برات بکنم. متاسفم.
-چرا نمیتونی؟ مگه تو یک بار منو صیغه نکردی؟ خوب دوباره این کار رو بکن ... عین همون زمانا، هر روز هفتت
مال زنت باش و اما یک روز مال من ... هیچ کس هم چیزی نمی فهمه، من بهت قول میدم هیچ وقت زنت چیزی
نفهمه.
سهیل که تازه داشت عمق فاجعه رو میفهمید برگشت و روبه روی شیدا روی صندلی نشست، کمی به جلو خم شد و با
حالتی که دلسوزی ازش میبارید گفت:
-شیدا، تو می تونی با مرد دیگه ای خوشبخت بشی، تو پول داری، امکانات داری، دختر خودساخته ای هستی، پس
مطمئن باش حتما مردی هست که آرزوی رسیدن به تو رو داشته باشه ... اما ... اون مرد من نیستم.
-پس چرا اولین بار اومدی سراغم؟ چرا صیغم کردی؟ چرا منو به یک زن مطلقه تبدیل کردی؟
-تو چرا قبول کردی؟ من که همون اول بهت گفته بودم من فقط چند ماه بیشتر نمی تونم باهات باشم، تو چرا قبول
کردی؟
-فکر کردم انقدر معرفت داری که وقتی بفهمی چقدر عاشقتم باز هم پیشم بمونی.
-هیچ وقت یادت نره آدمی که تو رو فقط برای جسمت بخواد هیچ وقت هم معرفتش رو برای تو خرج نمی کنه
شیدا ساکت بود. اشکهاش بی اختیار جاری میشدند،نمی تونست تصور کنه که یه مرد می تونه اینقدر سنگدل باشه
-تو ... خیلی سنگدلی
بعدم هم شروع کرد به گریه کردن، سهیل که دلش برای شیدا سوخته بود دستمالی رو به روش گرفت و بعد هم
گفت:
-خودم میدونم، اما چیزی که تو نمی دونی اینه که تلاشت بی فایدست، بهتره به فکر زندگی دیگه ای باشی، به فکر
مرد دیگه ای، من مرد زندگی تو نیستم.
-اما من عاشقتم لعنتی
+متاسفم، تو فرد مناسبی رو برای عاشف شدن انتخاب نکردی
شیدا دیگه نمی دونست چی باید بگه، آخرین نگاه رو به سهیل دوخت و بعد هم برای آخرین بار گفت:
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
بعد هم منتظر به چشمهای سهیل نگاهی انداخت، سهیل نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد، رو به روی پنجره اتا
این آخرین حرفت بود؟
-اره
شیدا از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و جلوی در مکثی کرد و بدون اینکه برگرده و یا به سهیل نگاهی کنه
گفت: تو برای خیانتی که به عشق من کردی تاوان پس میدی، مطمئن باش.
بعدهم در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت و با تمام قدرتش در رو به هم کوبید.
سهیل به سی دی های روی میز نگاهی انداخت، برشون داشت و دونه دونه شروع کرد به شکستنشون، از تهدید شیدا
نترسیده بود، فقط از اینکه گاهی چقدر خودش شیطان صفت میشه چندشش شده بود ... کاش هیچ وقت به شیدا
نزدیک نمیشد که اینطور درموندش کنه، کاش یک کم جلوی نفسش رو میگرفت و امروز و نمیدید ...
سها تو فکر رفته بود که با سقلمه فاطمه به خودش اومد:
-کجایی؟
-رو ابرا، به تو چه...
-اون بالا رفتی چیکار، بیا همین پایین و با زن داداش دوست داشتنیت باش...
سها ابرویی بالا انداخت و گفت: میبینی دوره زمونه چقدر عوض شده؟ قدیما عروسا جرات نداشتن پیش خواهر
شوهرشون نفس بکشن، حالا این ور پریده رو ببین!! آخه من نخوام بیام کارگاه فرش بافی باید کی رو ببینم؟
فاطمه در حالی که کم کم داشت ماشین رو پارک میکرد گفت: فایده ای نداره، چون دوره زمونه عوض شده هرچی
عروسا میگن، خواهر شوهرا فقط یک کلمه جواب میدن، چشم. .. بفرمایید رسیدیم.
سها با بی حوصلگی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید. فاطمه که از تنبلی سها
خندش گرفته بود گفت: هوی، چه خبرته، ماشینو داغون کردی
-عروس، بیا بریم اون روی منو بالا نیارا، کله سحر منو از خواب انداختی به زور منو آوردی اعصاب ندارما.
بعدم بدون اینکه منتظر فاطمه بشه وارد کارگاه شد، دنبال اتاق مدیر میگشت که بالاخره دری رو پیدا کرد که
کنارش نوشته بود مدیریت کارگاه، در زد و باشیندن جواب بله وارد شد.
فاطمه که داشت از توی ماشین یکی از کارهاشو برمیداشت و دیرتر از سها وارد شده بود، سرگردون دنبال خواهر
شوهرش میگشت:
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
این آخرین حرفت بود؟ -اره شیدا از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و جلوی در مکثی کرد و بدون اینکه بر
آخه این دختره کجا رفت؟
-چیزی میخواستی بابا جان؟
فاطمه با دیدن پیرمرد قد خمیده ای که موهای کمی داشت و سینی چایی توی دستش لبخندی زد و گفت: دنبال یک
خانوم لاغر و قد بلند میگردم، الان اومد تو اما نمیدونم کجا رفت.
-کسی رو ندیدم بابا جان
-ببخشید اتاق اقای خلنی کجاست اومدم کارم رو بهشون نشون بدم
-خوب برو اونجا اتاق مدیریته.
بعدم با دست اتاق رو نشون داد، فاطمه بعد از اینکه تشکر کرد همون اطراف سرکی کشید تا بلکه بتونه سها رو پیدا
کنه، اما خبری نبود که نبود، عصبانی گوشی موبایلش رو در آورد و بهش زنگ زد:
-جانم؟
-تو معلومه کجا رفتی؟
-فاطمه جان من توی اتاق مدیریتم بیا اینجا
فاطمه خشکش زده بود آخه این دختر چی با خودش فکر کرده بود که هنوز نیومده رفته اون تو نشسته، جلوی در
اتاق ایستاد نفسی تازه کرد و کمی چادر و روسریش رو مرتب کرد، بعد هم در زد و با گرفتن اجازه وارد شد.
محسن پشت میز ریاست نشسته بود که با دیدن فاطمه از جاش بلند شد و خوش آمد گفت، فاطمه هم تشکر کرد و
به سها که راحت روی مبل لم داده بود نگاه خشمگینی کرد و کنارش نشست.
-خیلی خوش اومدید خانوم شاه حسینی،
-ممنون. شما لطف دارید ببخشید کمی دیر شد.
-مشکلی نیست، فقط من جایی کار دارم و باید سریعتر برم.
گوشی تلفن رو برداشت و گفت: مش رجب سه تا چایی بیارید لطفا. بعد هم از پشت میزش اومد و رو به روی سها و
فاطمه نشست و گفت: میتونم کارتون رو ببینم
فاطمه که کمی معذب بود فورا گفت: بله بفرمایید،
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص4
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
آخه این دختره کجا رفت؟ -چیزی میخواستی بابا جان؟ فاطمه با دیدن پیرمرد قد خمیده ای که موهای کمی داشت و
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_هفدهم
و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد. که سها گفت: آقاق خانی کار زن
داداش من حرف نداره، شما به رنگ های این قالیچه نگاه کنید، به گره های مرتب و زیباش نگاه کنید، تازه انقدر هم
دستش تنده که این قالیچه رو در عرض دو هفته بافته، تصورش رو بکنید ...
و همین جور پشت سر هم حرف میزد، محسن هم در سکوت به قالیچه نگاه میکرد و گاه گاهی به نشانه تایید سرش
رو تکون میداد، فاطمه که از حرف زدن سها کلافه شده بود با اومدن مش رجب، فرصتی پیدا کرد و خیلی آروم دم
گوش سها گفت، بس کن دیگه.
سها هم بدون توجه به حرف فاطمه چاییشو با شیرینی برداشت و مشغول خوردن شد و گاه گاهی هم به تعریف
کردناش ادامه میداد.
محسن که به اندازه کافی قالیچه رو بررسی کرده بود، دوباره لولش کرد و روی مبل کنارش گذاشت و رو به فاطمه
گفت: چاییتونو بفرمایید میل کنید.
-ممنون.
-عرضم به خدمتتون همون طور که خواهر شوهرتون فرمودند کار شما قشنگه، اما مسئله اینه که ما توی این کارگاه
بیشتر تابلو فرشهای سفارشی عرضه میکنیم، که طبعا سخت تر از اینه که شما یک طرحی انتخاب کنید و پیاده کنید،
محدودیت زمان هم داریم و البته فکر میکنم با تعریفهایی که خواهرشوهرتون ازتون کردند حتما از پسش برمیاید.
فاطمه که میدونست سها نمکشو زیاد کرده بوده و همون قالیچه رو حداقل یک ماه و نیم سرش وقت گذاشته بوده
گفت: بله اما ...
نمیدونست چی بگه که بتونه چاخان سها رو ماست مالی کنه
-اما ... من یک مقدار دستم کنده
سها که دید داره ضایع میشه فوری گفت: آقای خانی ایشون دو تا بچه زلزله دارند که واقعا نمیذارن ایشون کار کنند،
برای همین فکر میکنن دستشون کنده ...
محسن که خندش گرفته بود گفت: مسئله زمانش رو میتونیم حل کنیم، اما کیفیت خیلی برامون مهمه...
به جای فاطمه سها سر تکون میداد و دائم میگفت: بله بله.
محسن از شرایط کار و دستمزد صحبت کرد و در آخر هم عذرخواهی کرد که جایی کار داره و باید هر چه زودتر
بره، برای همین سها و فاطمه که دیگه کاری نداشتند بلند شدند و خداحافظی کردند که محسن گفت:
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_هفدهم و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد.
خانوم نادی، میتونم بپرسم شما شاغلید یا خیر
سها که تعجب کرده بود، ابرویی باال انداخت و گفت: من حقیقتش چند جایی مشغول به کار بودم اما فعال خیر
محسن لبخند محوی زد و گفت: ما اینجا به یک مسئول روابط عمومی نیاز داریم که فکر میکنم شما مناسبش باشید،
سها که فکر نمیکرد همچین چیزی بشنوه حسابی ذوق کرد، اما جلوی خودش رو گرفت و گفت: خوب من باید ببینم
شرایطش چیه
-البته، حق با شماست، من االن کار دارم اما از آقای اصغری می خوام که براتون شرایط رو توضیح بدند.
بعدم گوشی رو برداشت و به آقای اصغری گفت بیاد، خودش هم خداحافظی کرد و رفت. آقای اصغری هم شرایط
کار رو برای سها توضیح داد، ازونجایی که این شغل کامال با روحیات سها سازگاری داشت فورا پذیرفت و بعد از
خداحافظی از کارگاه اومدن بیرون.
-میبینم که پشیمون نشدی با زن داداشت اومدی، میگن دست گیر تا دستت بگیرند.
-اوال که من هر جا برم واسم کار هست، خودم عالقه ای به کار کردن نداشتم، اما از اونجایی که تو داری میری سر
کار نمیشه که من نرم که، میشه؟ معلومه نه، بنابراین برای اینکه اینجا تنها نباشی، قبول کردم کار کنم، بعدش هم
مطمئنی اینی که گفتی ضرب المثل بود؟
فاطمه در حالی که سوئئچ ماشین رو میزد گفت
-من کی گفتم ضرب المثله، گفتم میگن
-کی میگه؟ کبری خانوم سر کوچه؟
-بشین بابا، بشین تو.
-عیب نداره، درکت میکنم حالت گرفته باشه، به هر حال فکر کنم زیاد از فرش تو خوشش نیومد، بیشتر به خاطر
اینکه منو جذب کار کنه، به تو هم گفت حاال بذار ببینیم سفارشی هست بهت بدیم یانه
فاطمه که از حرفهای سها خندش گرفته بود، ماشینو روشن کرد و گفت: امان از زبون تو..
شب که شد فاطمه تمام اتفاقات اون روز رو برای سهیل تعریف کرد، اما نمیدونست باید به سهیل بگه که قبال محسن
خواستگارش بوده یانه، با خودش میگفت شاید یک روزی بفهمه که قبال فامیلش بوده، مخصوصا با بودن سها توی
کارگاه، حداقل اینو که باید بهش بگم، اگر نگم ممکنه فکر بدی در موردم بکنه، برای همین به سهیل گفت:
-راستی میدونی این آقای خانی قبال با ما فامیل بوده.
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_هفدهم و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد.
ــجدی؟ چرا قبال؟
-آخه برادر شوهر ساجده بوده
سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت:
-خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته
-چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اوال که برادرش آدم درستی نبود، به خودش چه ربطی داره، بعد هم
توی ماجرای ساجده هر دوتاشون مقصر بودند، هم مهران، هم ساجده.
-چه راحت با این قضیه برخورد میکنی!!!!
-خیلی وقت از اون قضایا گذشته، دلیلی نداره من سخت بگیرم، از همون زمانم محسن، یعنی همین آقای خانی با
کارهای خانوادش مخالف بود، خیلی سعی میکرد روابط این دو تا رو سر و سامون بده، بعد از مرگ ساجده هم چند
بار اومد پیش بابا و کلی حاللیت طلبید.
-دو تا آدم توی یک خانواده بزرگ شن و این قدر با هم فرق داشته باشن؟!
-آخه این محسن پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریش بزرگ شده، اونها آدمهای خوبی بودند و خوب تربیتش
کردند، اما مادرشون خیلی آدم درستی نبود، کال تو خونشون زن ساالری بود، مهران هم زیر دست مادرش تربیت
شد و پدرش هم کال غالم حلقه به گوش زنش بود.
-چرا محسن پیش مادر و پدرش زندگی نمیکرد؟
-چون بچه که بود آسم کودکان گرفته بود، نباید توی شهرهایی زندگی میکرد که ارتفاعشون از سطح دریا زیاده،
مادر بزرگ و پدربزرگش هم شمال زندگی میکردند، اینم پیش اونا موند، بعد که مریضیشم خوب شد، پدر بزرگش
نذاشت برگرده، میگفت دلم میخواد زیر دست خودم بزرگ شه، مادرش خیلی قشقلق به راه انداخت اما ازونجایی که
خود محسنم پدر بزرگش رو بیشتر دوست داشت، باالخره پیششون موند.
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
-ساجده تعریف میکرد واسمون، همیشه میگفت کاش به جای مهران زن محسن میشدم، اما قسمته دیگه، کاریش
نمیشه کرد. خوب حاال که شما مشکلی نداری با این که من اونجا کار کنم؟
-وقتی خودت مشکلی نداری من چرا مشکل داشته باشم، نه عزیزم، تازه سها هم که هست، دو تایی که با هم باشید،
خیال منم راحت تره.
📝نویسنده:مشکات
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
ــجدی؟ چرا قبال؟ -آخه برادر شوهر ساجده بوده سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کر
آره خیلی خوبه که سها هم هست، دلگرمی بزرگیه
سهیل سری به نشانه تایید تکون داد، در همین زمان صدای زنگ اس ام اس سهیل اومد، فاطمه نگاهی به سهیل
انداخت و سرش رو به سمت تلویزیون برگردوند،دل تو دلش نبود که نکنه پیامی که به شوهرش رسیده از جانب
یک زن باشه، اما نمیخواست چیزی بروز بده. حتی اگر از جانب یک زن هم بود، مهم نبود، چون کاری از دستش بر
نمی اومد، فقط در دلش شروع کرد به دعا کردن ...
سهیل به سمت موبایلش رفت، پیام رو که باز کرد، دید نوشته: سهیل عزیزم، با وجود همه حرفهایی که به من زدی
باز هم بهت میگم من دست از سرت بر نمیدارم، چون عاشقتم. هیچ چیز ازت نمی خوام، جز عشق ...
سهیل دکمه حذف پیام رو زد و بی خیال موبایل رو روی مبل پرت کرد و مشغول پوست کردن سیب شد.
کسی که این پیام رو فرستاده بود در طرف دیگه شهر منتظر جواب پیامش بود، احتمال میداد جوابی دریافت نکنه،
اما با خودش میگفت: من هر جور که شده به دستت میارم، حتی شده به زور...
بعد از بستن قرارداد اولین روز کاری سها به عنوان مسئول روابط عمومی و فاطمه به عنوان یک مربی و همچنین یک
قالی باف شروع شده بود، قرار بود این دفعه سها ماشین بیاره، فاطمه هم بچه ها رو آماده کرده بود که سهیل
برسونتشون مهدکودک، ساعت از هفت و نیم گذشته بود که باالخره سها رسید و زنگ زد، فاطمه آیفون رو برداشت
و گفت: سالم، چه عجب اومدی؟ االن میام
بعد فوری کیف و وسایل دیگش رو برداشت و از سهیل خداحافظی کرد و رفت.
سهیل که از هول بودن فاطمه خندش گرفته بود، بدرقش کرد و بعد هم مشغول لباس پوشیدن شد که موبایلش زنگ
زد، شماره خانم سهرابی منشی شرکتشون بود، دکمه رو زد و گفت: بله
-سالم سهیل
-علیک سالم خانوم سهرابی
-اوه، ببخشید سالم آقای نادی
سهیل خندید و گفت: امرتون.
-آقای رئیس امر کردند که شما امروز بازدید از ساختمون رو کنسل کنید و یک راست بیاید شرکت.
-چرا؟ مگه چی شده؟
-نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند و واسه همین گفتن حتما شما باید باشی.
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص4
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
خانوم نادی، میتونم بپرسم شما شاغلید یا خیر سها که تعجب کرده بود، ابرویی باال انداخت و گفت: من حقیقت
ــجدی؟ چرا قبال؟
-آخه برادر شوهر ساجده بوده
سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت:
-خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته
-چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اوال که برادرش آدم درستی نبود، به خودش چه ربطی داره، بعد هم
توی ماجرای ساجده هر دوتاشون مقصر بودند، هم مهران، هم ساجده.
-چه راحت با این قضیه برخورد میکنی!!!!
-خیلی وقت از اون قضایا گذشته، دلیلی نداره من سخت بگیرم، از همون زمانم محسن، یعنی همین آقای خانی با
کارهای خانوادش مخالف بود، خیلی سعی میکرد روابط این دو تا رو سر و سامون بده، بعد از مرگ ساجده هم چند
بار اومد پیش بابا و کلی حاللیت طلبید.
-دو تا آدم توی یک خانواده بزرگ شن و این قدر با هم فرق داشته باشن؟!
-آخه این محسن پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریش بزرگ شده، اونها آدمهای خوبی بودند و خوب تربیتش
کردند، اما مادرشون خیلی آدم درستی نبود، کال تو خونشون زن ساالری بود، مهران هم زیر دست مادرش تربیت
شد و پدرش هم کال غالم حلقه به گوش زنش بود.
-چرا محسن پیش مادر و پدرش زندگی نمیکرد؟
-چون بچه که بود آسم کودکان گرفته بود، نباید توی شهرهایی زندگی میکرد که ارتفاعشون از سطح دریا زیاده،
مادر بزرگ و پدربزرگش هم شمال زندگی میکردند، اینم پیش اونا موند، بعد که مریضیشم خوب شد، پدر بزرگش
نذاشت برگرده، میگفت دلم میخواد زیر دست خودم بزرگ شه، مادرش خیلی قشقلق به راه انداخت اما ازونجایی که
خود محسنم پدر بزرگش رو بیشتر دوست داشت، باالخره پیششون موند.
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
-ساجده تعریف میکرد واسمون، همیشه میگفت کاش به جای مهران زن محسن میشدم، اما قسمته دیگه، کاریش
نمیشه کرد. خوب حاال که شما مشکلی نداری با این که من اونجا کار کنم؟
-وقتی خودت مشکلی نداری من چرا مشکل داشته باشم، نه عزیزم، تازه سها هم که هست، دو تایی که با هم باشید،
خیال منم راحت تره.
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
با #بایدها پادشاهی کنید
و #کاشکی را زیر پا له کنید
✍🏼آرزوهای دست نیافتنی👇
👈 #آرزوهای_خیالی
کاش: یکی از پولدارها بودم
کاش پسانداز داشتم
کاش: ماشین مدل بالا داشتم
کاش: خانه 5 خوابه ملکی داشتم
کاش: معرف میشدم ، مثل هنرمندان
کاش: مسافرت خارج میرفتم
کاش: ایران گردی میکردم
کاش: تا جوان بودم بیمه اجتماعی میشدم
کاش: حقوق بازنشستگی میگرفتم
کاش: خانوادم در رفاه بودند
کاش: میتونستم به زیارات کربلا میرفتم
کاش: میرفتم مکه زیارت خدا
با #کاشکی به هیچ چیزی نمیرسید..
✍🏼آرزوهای دست یافتنی👇
👈 #آرزوهای_واقعی
باید: پولدار بشم خیلی زیاد
باید: ماشین مدل بالا بخرم
باید: خانهی ویلایی 5 خوابه ملکی بخرم
باید: معرف بشم همه از من امضا بگیرن
باید: مسافرتام خارجه باشه
باید: حتما زیارت کربلا برم
باید: حتما خانه خدا رو زیارت کنم
باید: ماهانه حقوق زیادی بگیرم
باید: از الانه خانوادم هرچی میخوان، داشته باشن
باید: از الان در رفاه کامل باشم
با #باید به هر چیز بخوای میرسید
⭕️اگر میخواهید موفق شوید
🔻از الانه #باید را جایگزین #کاشکی کنید
♦️ #باید یعنی: ازحالا بدون تأخیر، به امید خدا، حرکت، تلاش، کوشش، خرد، خواستن، خواستن، خواستن، خواستن
♦️ #کاشکی یعنی: ذهن خراب، شیطان، حرفهای منفی، توهم، بی حالی، قول الکی، دروغ، دور شدن از خدا
🎯اینو قدیمیها به ما میگفتن ،
کاشکی رو بکاری خشک میشه،
باید رو بکاری حتما در میاد،
✅زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد