eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
❣ ﷽ ❣ | 💫 👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج حضرت حجه ابن الحسن المهدی (عج) و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم. (عجل الله تعالی فرجه الشریف)فرمودند👇 برای در فرج بسیار کنید که آن و شماست 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🍃 الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ. 💖وبرای 💖 💝اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .💝 . 🌹دیـگـه چـیـزی تــا عید نمونده🌹 🌳عید پیشاپیش مبارک🌳 🌷🌷🌷🌷 🌷🌟🌟🌟🌟🌷 🌷🌟⭐️⭐️⭐️🌟🌷 🌷🌟⭐️⭐️⭐️🌟🌷 🌷🌟🌟🌟🌟🌷 🌷🌷🌷🌷 🍀 🌵 🍀🍀 🌵 🍀🍀 🍀🍀🍀 🌵🍀🍀 🍀🍀 🌵🍀 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣ 🔰رهبر انقلاب: امسال سالِ جهشِ تولید است. کسانی که دست‌اندرکار هستند جوری عمل کنند که تولید ان‌شاء‌اللّه جهش پیدا کند و یک تغییر محسوسی در زندگی مردم ان‌شاء‌اللّه به وجود بیاورد. 🎊🎈عیدتان مبارکباد🎉🎈 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز 🚫کپی بـنر حرامست🚫 نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📌رمان شماره 29 🖌 رمان : سجاده صبر 🔶تعداد صفحه 37 ✍ نویسنده: مشکات @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی
من شیدا فدایی زاده هستم. نمی تونستم رو در رو باهاتون صحبت کنم چون شرم وحیا مانع این کار میشد، بنابراین ترجیح دادم براتون نامه بنویسم. لطفا در مورد این نامه به هیچ کس علی الخصوص برادرم چیزی نگید. من چند وقت پیش با مردی آشنا شدم به اسم سهیل نادی، ایشون به من ابراز عالقه کرد و من بی خبر از اینکه ایشون همسری دارند به عقدشون در اومدم، قرار بود قضیه جور دیگه ای پیش بره و بعد از مدتی با هم ازدواج کنیم، اما بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که این مرد یک شیاد بسیار حرفه ای است که با گول زدن دخترهای ساده ای مثل من به دنبال جمع آوری پول و ثروته، خدا رو شکر میکنم که این موضوع خیلی زود برمال شد و من از گردابی که گرفتارش شده بودم نجات پیدا کردم. این تنها بخشی از وجود اونه، اون یک کاله برداره که از یک پروژه میلیونی که شرکت ما برعهده گرفته بود مبالغ زیادی اختالس کرده و به جیب زده و خیلی چیزهای دیگه که مدارکش رو میتونید بعدا خودتون توی سی دی مشاهده کنید . البته امیدوارم اصل امانت داری رو رعایت کنید. اما دلیل این که این موضوع رو به شما گفتم اینه که همسر آقای نادی توی کارگاه شما کار میکنند، امیدوار بودم شاید شما بتونید کمکش کنید، اون زن هم مثل همه زنهای دیگه اسیر دستهای اون مرد بی همه چیزه و جرات نداره اسمی از طالق بیاره چون به شدت از شوهرش میترسه و ممکنه جون خودش و بچه هاش به خطر بیفتند، از طرفی برادر و پدری نداره و دست کمک من رو هم رد کرده، من می دونم در خواست بسیار زیادیه، اما با شناختی که من از شما دارم مطمئنم هیچ وقت یک انسان مظلوم رو به حال خودش رها نمیکنید. من دلم برای اون دختر میسوزه پس دوستانه خواهش میکنم کمکش کنید. اسم اون خانم فاطمه شاه حسینیه. تمام مدارکی رو که حرفهای من توی این نامه رو ثابت میکنه توی اون سی دی هست. میتونید مطمئن شید. امیدوارم من رو ببخشید. من شکست خورده ای ام که حال خانم شاه حسینی رو درک میکنم، پس خواهش میکنم کمکش کنید. با تشکر از زحمات شما. شیدا فدایی زاده وقتی نامه تموم شد، محسن احساس کرد هیچی متوجه نشده، دوباره نامه رو خوند، سه بار، چهار بار، باز هم خوند ... اما باورش نمیشد، فورا سی دی رو توی کامپیوتر گذاشت و مشغول تماشا شد، مدارک صیغه نامه، عکسهایی از ازدواج شیدا و سهیل، طالق شیدا و فیلمها و عکسهای دیگه از سهیل و دختران دیگه هم توی سی دی بود ... محسن نمی تونست باور کنه، فشارش حسابی افتاده بود، فورا یک قند توی دهنش انداخت و برای بار هزارم نامه رو خوند. با خودش گفت: این دختر چی داره میگه، چطور همسر فاطمه میتونه همچین آدمی باشه؟ مگه ممکنه؟ .... چرا چیز عجیبی در رفتار فاطمه ندیده بود؟! حتما شوخی کرده ... نه ... ممکن نیست ... همش دروغه ... نامه رو پرت کرد روی میز و دوباره مشغول تماشای سی دی ها شد... وقتی به عکس فاطمه و سهیل و دو تا بچش رسید، عکس رو بزرگ کرد، خودش بود، همون مردی که توی بقیه عکسها بود ... یعنی خود فاطمه هم میدونه و دمنمیزنه؟!! چطور می تونه همچین مردی رو تحمل کنه ... من باید چیکار کنم ... چطور می تونم کمکش کنم؟ ... خدای من ... فکر میکردم خوشبخته ... اما ... محسن نمی تونست به همین راحتی قبول کنه که حرفهای فدایی زاده راست باشه، این دختر رو زیاد نمیشناخت، از ته دلش دعا میکرد حرفهاش اشتباه باشه... اما دلش میخواست هر جور که شده در موردش تحقیق کنه... شاید واقعا فاطمه نیاز به کمک داشته باشه!!! شیدا که حمله همه جانبه خودش رو شروع کرده بود، با فرستادن این نامه و عکسهایی که تونسته بود از گذشته سهیل گیر بیاره قصد داشت محسن رو هم وارد زندگی فاطمه کنه، میخواست هر جور شده فاطمه رو هم از سهیل بگیره، میدونست از دست دادن پول و خونه و زندگی برای سهیل اونقدر سخت نیست که بفهمه فاطمه رو از دست داده ... شیدا فدایی زاده که نتیجه یک اشتباه سهیل بود، خوشحال بود و مصمم... دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص1
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_بیست_چهارم من شیدا فدایی زاده هستم. نمی تونستم رو در رو باهاتون صحبت کنم
تحقیقات محسن نشون میداد مدارک توی سی دی درسته و سهیل نادی مورد اتهامه و شاکیانش با حکم جلب دنبالش میگردند، باورش خیلی سخت بود، با خودش فکر میکرد چطور فاطمه میتونه همه این قضایا رو بدونه و همچنان با این روحیه بیاد سر کار؟ توی این مدت که در حال تحقیق بود حسابی فاطمه زیر نظر داشتش ولی فاطمه مثل همیشه آروم و سر به زیر بود، هر روز سر وقت می اومد، با خواهر شوهرش مثل یک دوست صمیمی رفتار میکرد، موقع اذان اولین نفری بود که وارد نمازخونه میشد، با همه با مهربونی رفتار میکرد، لبخند از لبانش جدا نمیشد و ... مگه ممکن بود؟ این همه مشکالت و این همه بی خیالی؟!!! نمیدونست باید چیکار کنه، دلش میخواست با فاطمه حرف بزنه، اما از این میترسید که غرور فاطمه شکسته بشه، شاید چون خودش خواستگارش بوده، فاطمه میخواست جلوش نشون بده که زندگی خوبی داره، و وقتی اون بخواد بهش بفهمونه که میدونم زندگیت چقدر داغونه غرورش بشکنه ... نمیدونست ... اما باید کاری میکرد، برای همین شماره وکیلش رو گرفت و مشغول صحبت شد ... +++ دو هفته گذشته بود و کامران هنوز هم نتونسته بود حکم جلب سهیل رو باطل کنه، سهیل عین یک زندانی توی خونه سها بود و توی این مدت نه فاطمه رو دیده بود و نه بچه هاش، بهش خبر داده بودند که به شدت مراقب فاطمه اند تا هر طور شده جای سهیل رو پیدا کنند. بی تاب بود و نگران، بی تاب دیدن زن و بچش و نگران آینده زندگیش، باالخره فکری به ذهنش رسید و ... از طرف دیگه فاطمه دلش برای سهیل تنگ شده بود، نگران آینده زندگیش بود، خسته بود از تلفنهای تهدید آمیزی که هر روز بهش میشد و میگفت سهیل رو میکشه، نگران بچه هاش بود، تامین زندگیشون و آیندشون ... مطمئن بود راهی هست، اما چطور باید این مشکل رو حل میکردند؟! با وجود خستگی زیاد مشغول گردگیری اتاق شده بود تاشاید سرش گرم بشه و بتونه از این مشغولیت فکری رها بشه که دستش خورد به یک پاکت که زیر کشوی کمدش قایم شده بود، یادش نمی اومد پاکت چیه، بیرونش آورد و با دیدن اون سی دی های کذایی دوباره خاطره اون روز و اون تصاویر و اون فیلمها براش زنده شد ... قلبش لحظه ای تیر کشید، اون قدر درد تیرش زیاد بود که سی دی ها از دستش افتادند، روی زمین نشست و محکم به سینش چنگ زد، برای اولین بار بود که همچین دردی احساس میکرد... با خودش تکرار میکرد: نه فاطمه ... نذار چیزی از پا درت بیاره ... طاقت بیار... اما هیچ چیز سر جاش نیست ... هیچ چیز درست نیست ...گریش گرفته بود، اشکهاش سرازیر شد و گفت: از هیچ چیز مطمئن نیستم ... نه سهیل ... نه زندگیم ... نه آیندم ... مشغول شکایت کردن بود که صدای زنگ خونه بلند شد، دست از شکایت برداشت و مکثی کرد ... با اینکه بلند شدن براش سخت بود، اشکهاش رو پاک کرد و لبه تخت رو گرفت، یا علی بلندی گفت و از جاش بلند شد. دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص2
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
تحقیقات محسن نشون میداد مدارک توی سی دی درسته و سهیل نادی مورد اتهامه و شاکیانش با حکم جلب دنبالش
علی که آیفون توی دستش بود گفت: مامان میگه پست چی ام. فاطمه احتمال میداد باز هم احضاریه برای سهیل باشه، چادرش رو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت، پست چی، نامه ای رو بهش داد و ازش امضا گرفت و رفت، فاطمه همون جلوی در روی پاکت رو نگاه کرد، از طرف دادگاه نبود، اتفاقا اسم خودش روی پاکت بود، تعجب کرده بود، در رو بست و به سختی از راه پله ها باال اومد و وارد خونه شد. پاکت نامه رو باز کرد که دید دو تا نامه با چند تا مدرک توش بود، یکی از نامه ها بی نام و نشان بود و دیگریش از طرف یک وکیل کارکشته که خودش هم قبال اسمش رو از دیگران زیاد شنیده بود، نمی فهمید اینها چی ان، اول نامه ای که اسم نداشت رو باز کرد و مشغول خوندن شد. توی نامه از طرف یک فرد بی نام و نشان نوشته شده بود که قصد کمک به فاطمه رو داره و از هیچ کاری دریغ نمیکنه، بهش اطمینان داده بود هر طور شده اونو از نجات میده و قصد و نیتش رو هم این طور ذکر کرده بود که خودش دختری داشت که با مردی مثل همسر اون ازدواج کرده بود... نامه دوم از طرف وکیل نامی ای بود که توش نوشته بود که استخدام شده برای کمک به فاطمه و بهش اطمینان داده بود که در کمتر از چند ماه می تونه کاری کنه که از همسرش جدا بشه و مهریه و تمام مزایا رو هم دریافت کنه ... مدارکی هم براش فرستاده بود رونوشتی از قرارداد و پولی که در ازای کمک به فاطمه قبال دریافت کرده بود... فاطمه بعد از خوندن نامه ها شکه شده بود، چی میدید؟ چرا یکی فکر کرده که اون به کمک نیاز داره؟!!... اینها دیگه از طرف کیه؟ چرا همه چیز انقدر گنگه؟! ... جدا شدن از سهیل؟! ... درد قلبش بیشتر شده بود، احساس کرد نمی تونه دست چپش رو تکون بده، به هر سختی ای که بود خودش رو به مبل رسوند و به علی که نگران به مادرش نگاه میکرد اشاره کرد که تلفن رو بهش بده، اما هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد ... قبل از اینکه تلفن به دستش برسه، از هوش رفت ... -سهیل تو نباید بری اونجا، بذار من االن میرم، خواهش میکنم...بس کن سها. سهیل کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد، سوار ماشین سها شدو با تمام سرعت به سمت خونه حرکت کرد، صدای علی که با گریه بهش میگفت مامان مرده داشت دیوونش میکرد، نفهمید چطور به خونه رسید و در رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی مبل از حال رفته فورا شماره اورژانس رو گرفت و آروم فاطمه رو روی مبل خوابوند ... چند بار صداش زد ... فاطمه ... فاطمه بیدار شو ... اما جوابی نشنید ... لباسهاش رو تنش پوشید و داشت شونه هاش رو مالش میداد که همون زمان سها و اورژانس با هم رسیدند، بعد از وصل کردن دستگاه اکسیژن فورا سوار برانکاردش کردند و بردنش سهیل کالفه و نگران می خواست همراهشون بره که سها سرش داد زد: نمی فهمی سهیل، تو نمیفهمی که االن اگه از این خونه پاتو بذاری بیرون میان دستگیرت میکنن؟ ... البته اگه تا االن نفهمیده باشن اومدی خونه ... تو همین جا میمونی، من همراه فاطمه میرم، خوب؟ بعد هم بدون اینکه منتظر بشه که ببینه سهیل چی میگه سوئیچ رو ازش گرفت و در حالی که داشت از خونه بیرون میرفت گفت: حواست به بچه ها باشه.... بعد هم در خونه رو بست و رفت. سهیل که عصبی و کالفه بود علی رو در آغوشش گرفت و مشغول نوازشش شد، حسابی دلش برای علی تنگ شده بودو حاال گرمای وجودش رو دوست داشت، علی که هم دلش برای پدرش تنگ شده بود، هم از بی هوش شدن مادرش به شدت ناراحت شده بود با صدای بلند توی آغوش پدرش مشغول گریه شد ... -آروم باش بابا جون، آروم باش... مامان حالش خوب میشه ... اما خودش هم نمیدونست فاطمه چش شده، خودش هم دلش می خواست گریه کنه، اما جلوی علی نمیشد. برای اینکه جو رو عوض کنه گفت:ریحانه کجاست بابا؟ علی با گریه گفت: خوابیده سهیل توی دلش خدا رو شکر کرد که ریحانه خوابه وگرنه نمیدونست چطور باید هر دو تاشون رو آروم کنه، خودش که بدتر از اون دو تا بود، دو هفته ندیده بودتشون و حاال باید اینجوری برمیگشت ... همچنان که علی رو در آغوشش گرفته بود سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه، باالخره اونقدر باهاش حرف زد که علی دست از گریه برداشت و با خوردن یک لیوان آب کم کم چشماش روی هم رفت. ساعت 44 شب بود و سها موبایلش رو جواب نمیداد، سهیل، علی رو هم مثل ریحانه روی تخت خوابوند و توی هال مشغول قدم زدن شد که چشمش به برگه هایی افتاد که پایین مبل افتاده بودند، با کنجکاوی برشون داشت و مشغول خوندنشون شد ... برای چند لحظه احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده ... چی میدید؟ .... یعنی واقعا .... شک و دودلی بدی توی وجودش شکل گرفته بود ... یعنی خود فاطمه از کسی خواسته بود که کمکش کنه ... یعنی دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص3
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
علی که آیفون توی دستش بود گفت: مامان میگه پست چی ام. فاطمه احتمال میداد باز هم احضاریه برای سهیل با
خودش میخواست طالق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد ... اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟ ... خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ... یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ... شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طالق بگیره چی؟ بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد: خدایا ... حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا، به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار خونش باال رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان میموند ... حاال همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش کنه ... نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود: الهی و ربّی، من لی غیرک؟ )معنیش: ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟( همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد: الهی و ربّی، من لی غیرک؟! الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّی، من لی غیرک؟! یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت: خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا. وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ... و حاال سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه ... فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه مشتاقانه پریدند بغلش: -الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟ مادرجون گفت: چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، االن بهش میگم کارش داری تا بیاد باال، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه مادر جون. بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت بخنده، روی تخت نشست و گفت: چطوری پهلوون؟ فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: خوب سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها میخندیدند که فاطمه گفت: تو چطوری؟ -ای! بدک نیستم. -راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟ -نه، شانس آوردم، فعال که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن. بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده ... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت: -اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟ -چه نامه ای؟ -چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود. سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت: چرا دیدم، گذاشتمش توی کشوی میزت. فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: خوندیش 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص4
📌رمان شماره 29 🖌 رمان : سجاده صبر 🔶تعداد صفحه 37 ✍ نویسنده: مشکات @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
خودش میخواست طالق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد
یک نگاهی انداختم -من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده سهیل پوزخندی زد وگفت:جدا؟ -تو غیر از این فکر میکنی؟ سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت: به هر حال زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی. داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد: چرا هستم. سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت: راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو خیلی سخته، اما تا حاالش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم. -اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن -من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن ... سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست. نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها بود یادداشت کرد تا بره و باهاش حرف بزنه. -سالم، عذر می خوام میخواستم با آقای نامی صحبت کنم -سالم خانوم، وقت قبلی داشتید؟ -نه، اما اگر زحمتی نیست بهشون بگید شاه حسینی هستم و می خوام همین االن باهاشون صحبت کنم در غیر اینصورت ازشون به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکنم منشی که با تعجب به صورت عصبانی فاطمه نگاه میکرد گفت: بفرمایید بشینید و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد.فاطمه عصبانی روی مبل نشست و مشغول ذکر خوندن شد: رب اشرح لی صدری، و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی، یفقهوا قولی، این ذکری بود که همیشه وقتایی که میخواست حرف بزنه میخوند و بهش کمک میکرد درست حرف بزنه. منشی که از اتاق خارج شد رو کرد به فاطمه و گفت: میتونید برید تو. فاطمه از جاش بلند شد و چند تقه کوچیک به در زد و بدون اینکه منتظر دریافت جواب بشه وارد شد. مرد میانسال الغری رو دید که با کت و شلوار شیکی پشت میز بزرگش نشسته بود و با ورود فاطمه از جاش بلند شد و لبخندی زد: -سالم. بفرمایید بنشینید. -سالم. ممنون. -خیلی از مالقاتتون خوش بختم، منتظرتون بودم. فاطمه نفسی کشید و گفت: میتونم بپرسم این مسخره بازی ها چیه؟ کی به شما اجازه داده همچین نامه هایی برای من بفرستید؟ -اجازه بدید خانم، براتون توضیح میدم. فاطمه برگشت و مستقیم و جدی زل زد توی چشمهای آقای نامی، نامی ادامه داد: -بنده موکلی دارم که ازم خواستند این کار رو انجام بدم، البته من تمام اسناد و مدارک مربوط به کارهای خالف قانون همسرتون رو دیدم و با حصول یقین از این موضوع که شوهر شما فرد راست و درستی نیست تصمیم گرفتم کمکتون کنم خون خون فاطمه رو میخورد اما ترجیح داد اجازه بده صحبتش تموم بشه، نامی ادامه داد: البته من درک میکنم که شما بترسید، اما بهتون اطمینان میدم تا وقتی پشتتون به من گرم باشه، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد. فاطمه نفسی کشید و گفت: با عرض معذرت اما شما و موکلید اشتباه کردید که به جای من تصمیم گرفتید، من اصال و ابدا نمی خوام از همسرم جدا بشم و دلیلش هم ترس یا هر چیز دیگه ای که شما فکر میکنید نیست، در ضمن به اون موکل بی نام و نشونتون هم بگید این جور در زندگی دیگران سنگ نندازند. بعد هم از جاش بلند شد که بره، اما برگشت و گفت: یک بار دیگه اگر از این جور دعوت نامه ها به دست من برسه مطمئن باشید حاضرم هر چقدر که پول بخوان به رقیباتون بدم تا متهمتون کنم دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص1
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_بیست_پنجم یک نگاهی انداختم -من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده سهیل پوزخند
و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد. آقای نامی که مشخص بود ناراضیه گوشی رو برداشت و بعد از چند تا بوق گفت: آقای خانی، بنده خدمتتون عرض کردم کارمون اشتباهه، اما شما اصرار داشتید ادامه پیدا کنه، بنده از همین االن از این کار خارج میشم و دیگه تعهدی نسبت بهش ندارم. در ضمن خانم شاه حسینی گفتند بهتون سالم برسونم و بگم توی زندگی دیگران موش ندوونید. محسن بعد از شنیدن حرفهای وکیلش گوشی رو گذاشت، نفسی کشید و با خودش گفت: یعنی اون مرد بی همه چیز این همه ارزش حمایت رو داره؟! ... +++ -بله؟ -سالم، خانی هستم -سالم، خوبید؟ بفرمایید -ممنون، اگر براتون ممکنه تشریف بیارید کارگاه -اما امروز من کالس ندارم -میدونم، میخوام باهاتون صحبت کنم فاطمه فکری کرد و گفت: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت، سهیل که کنار فاطمه نشسته بود گفت: کی بود؟ -خانی بود -چی میگفت؟ -گفت باهام کار داره، باید برم کارگاه -چرا امروز؟ نمیشد یه روزی که کالس داشتی بری؟ فاطمه گفت: نمیدونم... خودش هم نمیدونست چرا امروز باید بره سهیل ساکت شد و چیزی نگفت، دلش گواهی بدی میداد، اما به روی خودش نیاورد فاطمه که از ماشین پیاده شد نمی دونست سهیل یک ضبط صوت کوچیک توی کیفش جاسازی کرده تا بتونه حرفهای محسن و فاطمه رو بشنوه، با فرض اینکه حرفهای محسن در مورد کاره، وارد دفتر مدیریت شد و بعد از سالم کردن روی مبل نشست، محسن هم از پشت میزش بیرون اومد و رو به روی فاطمه نشست. فاطمه استرس بدی توی وجودش احساس میکرد، خودش هم نمیدونست چرا، اما وقتی محسن شروع کرد به صحبت فهمید حس شیشمش بهش دروغ نگفته. -خانم شاه حسینی، میخوام یک حقیقتی رو بهتون بگم فاطمه متعجب گفت: بفرمایید -من از آقای نامی خواسته بودم وکالت شما رو بر عهده بگیرند تمام تن فاطمه یخ کرد، بی روح گفت: و حتما نامه ای که توش بود رو هم شما نوشته بودید؟ -بله، البته میخواستم اعتمادتون رو جلب کنم ... که ... نشد. فاطمه از جاش بلند شد که محسن سریع گفت: اجازه بدید حرفم رو بزنم، من در مورد شوهر شما همه چیز رو میدونم. فاطمه نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت: زندگی من به شما ربطی نداره، شوهر من هر چیزی که باشه شوهرمه. بعد هم به سمت در اتاق حرکت کرد که محسن فورا جلوی در ایستاد و نذاشت فاطمه بیرون بره و گفت: صبر کن ... من عاشقت بودم و به خاطر تو و عشقت حاضر بودم از همه چیزم بگذرم، اما بهم جواب رد دادی و حاال داری با مردی زندگی میکنی که حتی به خودت هم وفادار نیست... فاطمه داد زد: به تو مربوط نیست، برو کنار ... محسن هم صداش رو باال برد و گفت: به من مربوطه چون من عاشق بودم فاطمه ... من عاشقت بودم. کشیده ای که توی گوش محسن خورده بود ساکتش کرد، دستش رو روی لبش فشار داد، فاطمه تهدید کنان دستش رو باال آورد و گفت: از سر راه من برو کنار و دیگه به من و زندگیم کاری نداشته باش. محسن برگشت و نگاه آزرده ای به فاطمه انداخت و آروم گفت: اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره، اون مرد حتی لیاقت تو رو نداره .... دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد. آقای نامی که مشخص بود ناراضیه گوشی رو برداشت و بعد از چند تا
بعد از سر راهش کنار رفت، فاطمه عصبانی در رو باز کرد و بیرون رفت، محسن هم بیرون اومد و گفت: من حاضرم همه زندگیمو به خاطر تو بدم ... حاضرم نجاتت بدم ... فاطمه ... اما فاطمه بدون اینکه حتی لحظه ای برگرده به سمت ماشینش میدوید، اشکهاش امانش رو بریده بودند، شروع کرد به خوندن : اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم ... اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم.... اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم +++ -کامران، آدرس یک آدمی رو میخواستم، محسن خانی -خانی؟ رئیس سها؟ -آره -چرا؟ -کاری نداشته باش، آدرسش رو میخوام -باشه، ببینم چیکار میتونم بکنم خداحافظی که کرد دوباره ضبط رو روشن کرد و از اول تا آخر گوش داد، " به من مربوطه چون من عاشق بودم فاطمه ... من عاشقت بودم."، "اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره ..." ، " من حاضرم همه زندگیمو به خاطر تو بدم " ضبط رو خاموش کرد و نگاهی به عکس عروسیشون که روی دیوار اتاق نصب کرده بودند انداخت، هردوشون جوون ترو شادتر بودند ... اما االن ... چقدر احساس بدبختی میکرد، نه کاری داشت، نه در آمدی، هر لحظه تهدید میشد، از خونه نمیتونست بره بیرون، زندگیش داشت از هم میپاشید... شاید فاطمش هم داشت از دست میرفت... و ... هیچ کاری نمیتونست بکنه... منتظر بود دوستش پیام که توی یکی از شهرهای شمالی زندگی میکرد بهش خبر بده که میتونه براش کاری دست و پا کنه، اگر میتونست دست فاطمه و بچه ها رو میگرفت و از این شهر کثافت دور میشد، از این شهر که توش به عنوان یک جانی روانی شناخته شده بود، از این شهر پر از تهدید و اضطراب، ... همش تقصیر خودش بود، خودش هم میدونست، میدونست داره تقاص چی رو پس میده... تقاص یک عمر بی تعهدی، تقاص هرزگی هاش ... توی رخت خواب غلطی زد و با خودش گفت: اگر با شیدا ازدواج کرده بودم هم این همه بدبختی داشتم؟ ... نه ... اما بدبختی های بدتری داشتم ... کابوس روانی بازی های شیدا ... هر لحظه چشم گفتن به اون ... برده حلقه به گوشش بودن ... کابوس شکست از یک زن ... احساس کرد چقدر از زنها بدش میاد ... فاطمه هم یکی مثل همه اونها، تنهاتفاوتش توی این بود که این یکی ناتوانتر از بقیه بود ... از کجا معلوم اگه فاطمه هم امکانات شیدا رو داشت بدتر از اون نمیشد... در خونه که به صدا در اومد ضبط رو توی کیفش قایم کرد و خودش رو به خواب زد، فاطمه وارد اتاق شد و با دیدن سهیل که خوابیده بود، رفت باال سرش و آروم تکونش داد: -سهیل، هنوز خوابی؟ ساعت 5 ها! پاشو اما سهیل چشماش رو باز نکرد فاطمه از اتفاقات امروز صبح خسته بود، بعدش هم که اومد خونه و سهیلی که جز چند کلمه کوتاه باهاش حرفی نزده بود، دوباره مجبور شده بود برای خرید خونه تنها بره بیرون و حاالم که خسته و کوفته اومده بود،باز هم سهیل خواب بود ... به سمت کمد رفت و مشغول عوض کردن لباسهاش شد، بعد هم اومد و دوباره کنار سهیل نشست، سهیل چشماش بسته بود و چیزی نمیدید اما میتونست حضور فاطمه رو احساس کنه، فاطمه دلش گرفته بود، خیلی زیاد ... دلش میخواست از ته دل فریاد بزنه، اما نمیتونست، لبه تخت کنار سهیل نشسته بود و بهش نگاه میکرد ... یاد حرفهای محسن که می افتاد تمام تنش میلرزید ... اون سهیل رو دوست داشت ... هرچی که بود ... عاشقش بود، عاشق مهربونی هاش، عاشق خنده هاش، عاشق حرف زدناش، عاشق دل نگرونی هاش، سهیل اون بی وفا نبود، بهش قول داده بود و سر قولش مونده بود... آروم سرش رو روی بازوی لخت سهیل گذاشت و شروع کرد به گریه کردن ... از اینکه چه کاری کرده که محسن به خودش اجازه داده در مورد سهیلش این طور حرف بزنه کالفه بود ... قطرات اشکش که روی زیرپوش سهیل میریخت مثل آب یخی بود که روی تمام افکار سهیل ریخته میشد، نه فاطمه چیزی میگفت و نه سهیل میخواست بگه که بیداره و گریه فاطمه رو میفهمه، فاطمه سرش رو باال آورد و لبخندی زد و آروم زمزمه کرد: دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم بعد هم بازوی سهیل رو بوسید و از اتاق خارج شد ... سهیل چشماش رو باز کرد ... جای اشکهای فاطمه روی لباسش رو دست زد ... نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... احساس کرد بدون هیچ اختیاری داره توی دلش گریه میکنه، احساس کرد بار سنگینی روی قلبشه ... فاطمه رو دوست داشت ... فاطمه مال اون بود .... فاطمه .... زنگ در خونه رو که زد چند لحظه منتظر موند، با اون لباس مبدلی که پوشیده بود تا وقتی از خونه میاد بیرون نشناسنش حسابی خنده دار شده بود، صدای مردی بلند شد: -بله؟ -آقای خانی؟ 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣ 💌 پیام بهار اینه که از خواب زمستانی بلند شو و ذهن و دلت رو بتکون و از نو شروع کن ...💪 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز 🚫کپی بـنر حرامست🚫 نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣ 💟 مهمترین کاری که امروز باید انجام بدی چیه ⁉️ 💟 اصلا برنامه تدوین شده و معینی برای شبانه ، روزت داری❓❓ ✳️ رابرت کیوسکی سرمایه‌گذار بزرگ آمریکایی میگه : (( کسانی که هدف خود را رها کنند پیروز نخواهند شد ❗️ ⚜یکی از بهترین خصوصیاتی که هر کس می‌تونه تو خودش تقویت کنه اینه که اونقدر مسیری که برای خودش در نظر گرفته رو ادامه بده تا به هدف برسه . ⚜در هر کاری که انجام میدین اگر می‌خواین پیروز بشین این نکته رو در نظر داشته باشین 💪 🔆هر وقت پیروز شدی کارت را رها کن اما هیچ وقت بخاطر اینکه داری می‌بازی کار را رها نکن. 💟 خب امیدوارم شمام جزو اون دسته از افرادی نباشین که وقتی از خواب بلند میشن با خودشون میگن : أه ❗️ 💟 بازم یه روز تکراری دیگه 😔 بله ❗️ ⚜ روزمرگی تبدیل به یه معضل بزرگ در اجتماع شده و اکثر انسانها درگیر اون هستند ... 💟 ولی تفکر موفقیت و تفکر کارآفرینی و درآمد به ما میگه باید هر روز برای یک مبارزه نو از خواب بلند بشیم ، هر روز باید نسبت به روز قبل جلوتر باشیم 😏💪 💟 رفقا ، میدونم شرایط سخته‌، من راه کارودرامد رو از صفرِ صفر شروع کردم. ⚜ میدونم گاهی وقتا احساس میکنی رسیدی به ته خط ❗️ 😞 ⚜ ولی یادتون باشه بهترین اتفاقا تو همون ته خط رخ میده 😄 ⚜ پس از الان با خودت عهد ببند که هیچوقت تسلیم نشی 💪 ✅ میدونم تو این زمونه کار سخت‌گیر میاد و شایدم گیر نیاد، اگر هم گیر میاری حقوقش کفاف زندگیتو نمیده❗️ ⚜ ولی شدیدا ایمان دارم و معتقدم، شمایی که داری این متنو میخونی با هر وضعیتی میتونی شغل پردرآمد خودتو بسازی 💪👏 میتونی امپراطوری شخصی خودتو از حالا تاسیس کنی 😎 🔰 فقط کمی جرأت و ایمان میخواد که تو حتما داری👈شروع کن دیر نشه. بسم‌الله.... ⭕️زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز 🚫کپی بـنر حرامست🚫 نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣ ✅متن انگیزشی 🔅Don't forget to make time for yourself today; you matter💯 ⭕️ فراموش نکن امروز برای خودت وقت بذاری، تو خیلی مهمی💯 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز 🚫کپی بـنر حرامست🚫 نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📌رمان شماره 29 🖌 رمان : سجاده صبر 🔶تعداد صفحه 37 ✍ نویسنده: مشکات @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
بعد از سر راهش کنار رفت، فاطمه عصبانی در رو باز کرد و بیرون رفت، محسن هم بیرون اومد و گفت: من حاضرم
خودم هستم بفرمایید -میتونم چند لحظه در خدمتتون باشم، باهاتون حرف دارم -شما؟ -نادی هستم، سهیل نادی محسن خشکش زده بود، نمیدونست باید راهش بده یا نه، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: بفرمایید دکمه آیفون رو که زد چند لحظه همون جا ایستاد و با خودش فکر کرد... این اینجا چیکار میکنه؟ ... حتما فهمیده من می خوام به زنش کمک کنم ... نکنه اومده بالیی سر من بیاره؟ ... جراتش رو نداره ... حاال که خودش با پاهای خودش اومده می دونم چجوری به حسابش برسم. در رو که باز کرد با دیدن مردی توی یک لباس کهنه متعجب شد، سهیل که تعجب رو از چشماش خونده بود گفت: تعجب نکنید، خودمم، فقط لباسم عوض شده. بعد هم کالهش رو از سرش برداشت. محسن نگاهی به صورتش انداخت وخیلی خشک دعوتش کرد تو. سهیل وقتی قدم به خونه محسن گذاشت کل خونه رو سرسرکی نگاهی کرد که ... ایستاد .... تمام تفکراتش ایستاد ... همه چیز ... حتی قلبش ... اومده بود با محسن دعوا کنه ... اومده بود بزنه تو دهنش که چرا میخواد زندگیش رو خراب کنه ... اومده بود بگه که مزاحم فاطمه نشه چون فاطمه اونو دوست داشت ... اومده بود بگه در موردش اشتباه فکر میکنه و خودش هم عاشق فاطمه ست ... اما ... اون تابلو فرش ... منظره غروب ... تابلویی که هر روز فاطمه با عشق مشغول بافتنش میشد ... روی دیوار خونه محسن ... فاطمه میگفت برای یک آدم خاصه ... پس محسن از نظر فاطمه خاصه ... اشتباه کردم ..... بدون حرفی برگشت به سمت در و در خونه رو باز کرد، محسن که از رفتار سهیل تعجب کرده بود گفت: وایستا! مگه نمی خواستی حرف بزنی اما سهیل بدون هیچ حرفی کفشش رو پوشید و رفت. محسن نگاهی به راه پله خالی کرد، در رو بست و به نقطه ای که سهیل خیره شده بود نگاه کرد، تابلو فرش فاطمه بود ...حتما سهیل هم اونو دیده بود... نکنه فکر بدی در مورد فاطمه کنه... نکنه االن بره خونه و بالیی سرش بیاره ... ترسیده بود ... موبایلش رو برداشت و شماره فاطمه رو گرفت ... اما فاطمه که شماره محسن رو دید گوشیش رو خاموش کرد و پرتش کرد یک گوشه ... تو نمیدونی کجاست؟ نکنه گرفته باشنش؟ سها تو رو خدا یک فکری بکن -آخه این پسره کله خر کجا گذاشت رفت؟ مگه من بهت نگفتم نذار از خونه بره بیرون، زنگ زدی بهش؟ -گوشیش خاموشه، من خونه نبودم وقتی اومدم نبود -ای بابا، بذار به کامران بگم ببینم چی میشه.. -خبرشو بهم بده... سها بدجوری دلم شور میزنه... -نگران نباش ... پیداش میکنم گوشی رو که قطع کرد باز هم قفسه سینش درد گرفته بود، فورا به سمت آشپزخونه رفت و یکی از قرصهایی که دکتر براش تجویز کرده بود خورد تا کمی از دردش کمتر بشه ... یعنی از دیروز تا حاال سهیل کجا میتونه رفته باشه؟ ... حتما طلبکارا گرفتنش و یک بالیی به سرش آوردن ... خدایا ... خودت نگهدارش باش ... صدای تلفن بلند شد، فورا به سمتش رفت: -بله؟ -سالم -سهیل! تویی؟!! کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت سهیل چیزی نمیگفت، فاطمه که فکر کرده بود تلفن قطع شده گفت: الو، الو سهیل -دارم گوش میدم. تموم شد؟ صدای خشک سهیل باعث شد تمام ذوق فاطمه از شنیدن صداش از بین بره، گفت: -چیزی شده؟! -وسایل خونه رو جمع کن، تا چند روز دیگه باید از اون خونه بریم. کارتون توی انباری هست، همه رو بسته بندی کن، من پنج شنبه با کامیون میام. بعد هم در حالی که صدای خشن و عصبیش رو باال میبرد گفت: نه می پرسی چرا و کجا، نه به کسی چیزی میگی، نه توی این مدت پاتو از خونه میذاری بیرون، فهمیدی؟ فاطمه که از لحن حرف زدن سهیل تعجب کرده بود، با صدای آهسته ای گفت: سهیل دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_بیست_ششم خودم هستم بفرمایید -میتونم چند لحظه در خدمتتون باشم، باهاتون حرف د
اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ... این مرد سهیل اون نبود ... سهیل دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟... پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که سهیل سرش رو باال آورد و نگاهش کرد، سها گفت: این چه لباسیه روانی، ترسیدم... سهیل با اخم نگاهی به سها انداخت و برگشت به سمت فاطمه و گفت: مگه بهت نگفته بودم به کسی چیزی نگو؟ قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت: یعنی چی به کسی چیزی نگه؟! اوال خودم دیروز اومدم اینجا و دیدم یه سری از وسایل توی کارتونه و فهمیدم خبریه، دوما خیلی بی شعوری که میخواستی به من چیزی نگی، مگه من خواهرت نیستم. سهیل کالهش رو از سرش در آورد و گفت: تو که همه جا جار نزدی؟ -نه، حتی به کامران هم نگفتم، یعنی فاطمه نذاشت... سهیل کجا می خواین برین؟ بدون خبر؟ ... سهیل بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلش رو گرفت و مشغول صحبت شد:کجایی؟ کی میرسی؟ ...- -باشه، تا دو ساعت دیگه منتظرتم ها، دو تا کارگر هم با خودت بیار ...- -آره همون آدرسی که بهت گفتم فاطمه که فهمیده بود سهیل خیلی عصبانیه به سمت آشپزخونه رفت و با دو تا استکانی که هنوز جمع نکرده بود برای سهیل یک استکان چایی ریخت و پیشش گذاشت. تلفن سهیل که تموم شد بدون توجه به چایی و فاطمه که رو به روش نشسته بود رو کرد و به سها و گفت: بچه ها کجان؟ این بار قبل از اینکه سها جواب بده فاطمه پرید وسط و گفت: من اینجا نشستم الزم نیست از سها بپرسی... خونه مامان باباتن سهیل اخمی کرد و گفت: سها همین االن میری میاریشون... به مامان و بابا هم در مورد رفتن ما چیزی نمیگی...بعد هم به سمت دستشویی رفت. فاطمه رو کرد به سها و گفت: زودتر برو سها جون، این خیلی عصبانیه ... سها هم در حالی که به سمت لباسهاش میرفت با صدای بلند چند تا فحش آبدار نثار سهیل کرد و از خونه خارج شد... +++ -نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟ -وقتی رفتیم می فهمی فاطمه با شیطنت گفت: حاال مثال کجا؟ سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت: قبرستون فاطمه لبخندی زد و گفت:جای خوبیه، حاضرم باهات بیام. بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت: جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم االن بهش نیاز داری... سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت: بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی االن حوصله ندارم؟! فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت: چرا سهیل؟ چرا اینجوری با من رفتار میکنی؟! صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد آورده بود، باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به کمرش زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت: فاطمه، با من کل کل نکن، یه مدت کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ... -فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر سفر چیزی نگم. -قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره فاطمه خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حاال بس میکنی یا نه؟ -سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟ 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص2