eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
842 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ فاطمه-پس اگر موقعيتي برامون پيش بياد كه از طريق بحث و تفكر بتونيم معارفي رو كسب كنيم، بايد به وظيفه مون عمل كنيم، حتي اگر كنار حرم امام رضا باشه! ديگه اگه بتونيم با اين مباحث به كسي هم كمك كنيم، به طريق اولي به وظيفمون عمل كرده ايم. سميه كمي من من كرد: - درسته خوب اين كار ممكنه براي تو وظيفه باشه، ولي براي من نباشه - چرا؟ - چون تو اين قدر به خودت اطمينان داري و چنان قوت و قدرتي داري كه مي‌توني روي اطرافيانت حتي اگر افراد منحرفي باشند، تاثير بذاري. ولي من چنين به ايمانم ندارم، ممكنه بيشتر از اين‌ها بشم تا اين كه روي اون‌ها تاثير بذارم. فاطمه- باشه! من هم نمي گم تو به هر آدمي معاشرت كن، حتي آدم‌هايي كه ممكنه بدي هاشون روي تو تاثير بذاره. ولي من مي‌گم اين برو بچه‌هاي ما اصلاً جزو اين دسته از آدم‌ها نيستن. سميه سرش را پايين انداخت. شايد حرف‌هاي فاطمه را قبول كرده بود. فاطمه با تك انگشتانش ضربه‌هاي آرامي به گونه‌هاي سميه زد: - كمي سعي كن عزيزم! . ياد بگير كمي هم با دلت نگاه كني و با عقلت. كمي دل بده به اطرافيانت سميه. كمي دل بده بهشون و بذار برات درد دل كنن. اون وقته كه مي‌بيني چه دل‌هاي پاك و روح‌هاي سبزي اطرافت بودن و تو ازشون غافل بودي. دستش را كنار كشيد و بلند شد: - و اما در مورد كساني كه باهات بحث مي‌كنن، ازت سوال مي‌كنن. اگه حرفشون حقه، ازشون قبول كن. اگه حق نيست جوابشون رو بده. اگه جوابشون رو بلد نيستي، برو ياد بگير، ولي فرار نكن. فرار راه حل خوبي براي حل اين مشكلات نيست. مواظب دروازه غرور هم باش! ممكنه شيطان از همين دروازه بياد تو. سميه چشم هايش را پايين انداخت. فاطمه لبخند آسوده اي زد. خيال من هم راحت شد. چقدر ازش خوشم مي‌آمد. - حالا ساك و وسايلتون رو بردارين بريم سالن بالا. جمع دختران خوب خدا جَمعه!☺️ فاطمه همه ما رو به دور هم جمع كرد. چه قدر خوشحال شدم از اين كه هم فاطمه را داشتم و هم كنار ثريا بودم. مطمئنم ثريا هم سميه را نمي شناخت كه اين قدر جلوي سميه اخم مي‌كرد و پشت سر مسخره اش مي‌كرد. كاش او هم حرف‌هاي سميه را مي‌شنيد تا مي‌فهميد كه چرا سميه نگران است. با شنيدن صداي عاطفه، فهميدم بچه‌ها دارند از مخابرات مي‌آيند. از پنجره كه نگاه كردم، اول عاطفه و سميه را ديدم. عاطفه بلند حرف مي‌زد: - واي سميه جون! خدا نصيب نكنه كه بياد. كاش اين زبونم لال بود و آدرس اين جا رو نداده بودم. آخه اولش نمي دونستم مي‌خواد بياد. آخر سر بود كه مامانم گفت مسعود هوس كرده بياد مشهد! واي فكرش رو بكن، من اين جا هم نبايد از دست اين داداش راحت باشم! عاطفه و سميه رسيده بودند پاي پله كه راحله و فهيمه و فاطمه هم آمدند داخل. پاي عاطفه كه رسيد تو اتاق اول رفت سراغ ثريا: - به به! عافيت باشه خانم خوابالو! بالاخره خوابيدي يا حموم رفتي؟ ثريا حتي از جايش تكان نخورد: - راستي با داداشت حرف زدي يا نه عاطفه؟ مي‌خواستي دعوتش كني بياد. مطمئنم خوش مي‌گذره! - نترس به زودي خدمتتون شرفياب مي‌شن. راحله و فهيمه هم آمدند توي اتاق. سلام و عليكي كردند و رفتند گوشه اي نشستند. فاطمه رفته بود اتاق تداركات. نفر بعدي من بودم. عاطفه آمد كنارم . نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت