eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ روي يكي از نيمكت هاي محوطه نشستم تا ببينم سرانجامم چيست. فكر زندگي گذشته و آينده مبهم چنان مرا مشغول كرده بود كه اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم. كم كم، ديگران هم آمدند. مسئولين اردو به همه طرف مي‌دويدند. در آن ميان يكي بود كه خيلي از كارها به او ختم مي‌شد. هميشه هم اطرافش شلوغ بود. يكي صدايش كرد: « فاطمه »! فهرست اسامي هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمي آمد كه منهم جلو بروم. ولي دلم مي‌خواست زودتر وضعيتم مشخص شود. دلشوره عذابم مي‌داد. تصميم خودم را گرفتم و رفتم جلو. - بالاخره تكليف من چي شد؟ اين را بلند گفتم. آن قدر بلند كه خودم هم از صدايم تعجب كردم. اما فاطمه اصلاً از صداي بلندم جا نخورد. - چي شده عزيزم؟ از اين همه خونسرديش لجم گرفت. - بالاخره منو مي‌برين يا نه؟ - خانم « مريم عطوفت»؟! چند لحظه اجازه بدين! و بعد برگشت به سمت دختري كه تا قبل از رسيدن من باهاش حرف مي‌زد. - سميه جان! منم مي‌دونم كه راننده گفته ماشين مشكل داره. گفته اگر عيبي هم پيدا كنه مسئوليتش با اون نيست. ولي چيكار مي‌شه كرد؟ ديگه حالا براي عوض كردن ماشين يا هر كار ديگه اي ديره! دختري كه اسمش سميه بود، همان طور كه به حرفهاي فاطمه گوش مي‌داد، كمي چادرش را جمع كرد. پسري از كنار ما رد مي‌شد كه نگاهش بيشتر به يك مگس مزاحم مي‌رفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت. - و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخيره هاست. بايد منتظر بشين تا بچه‌ها سوار شن. اون وقت مشخص مي‌شه كه جاي خالي داريم يا نه! اگر جاي خالي داشته باشيم، خوشحال ميشيم كه در خدمت شما باشيم. صداي تند و عجولانه يك نفر ديگر، صحبتهاي فاطمه را قطع كرد. - فاطمه! آقاي پارسا مي‌گن پس چرا معطل هستين؟ بچه‌ها سوار شن راه بيفتيم. اگر ديرتر بشه، ممكنه به اشكال بخوريم. فاطمه در حالي كه زير لب غرغر مي‌كرد از كنار من رفت: « خوبه كه بيشتر تقصيرها هم به گردن خودشونه! » دوباره تنها شدم. ساكي را كه روي شانه‌ام بود پرتاب كردم روي زمين. همان وقت بود كه دختري توجهم را جلب كرد. نمي دانم به خاطر تنهايي اش بود يا رنگ و مدل مانتويش. من خودم يك مانتوي اين مدلي داشتم كه براي عروسي دختر دايي رضا خريده بودم. بابا هيچ وقت نمي گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. مي‌گفت ! نگاهش به جاي مبهمي خيره بود. نگاهش برايم آشنا بود. اما چيزي به ياد نياوردم. دختر هم خيلي زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوبوش ايستاده بود و با حرارت با كسي حرف مي‌زد. رفتم جلوتر و رسيدم به او. گفتم: - خانم تا كي بايد صبر كنم؟ اين بار ديگر صدايم بلند نبود. بغض كمي هم صدايم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمي زد و گفت: - الان وضعيتتون مشخص مي‌شه. اون خانمي هم كه اسمش جلوي شما بود، آمده! - ولي من الان سه ساعته كه اين جا معطلم! اون تازه آمده! - به هر حال اسم ايشان جلوي شماست. در صورتي كه تا پيش از اين اسمتون در ذخيره‌ها هم نبود! فاطمه برگشت طرف دختري كه كنار دستش بود. - بيا عاطفه جان! شما اين فهرست رو بگير ببر توي اتوبوس، يه آمار از بچه‌ها بگير. ببينم كيا نيومدن تا تكليف دوست هامون هم مشخص بشه. و برگشت سمت من. - راضي شدي عزيزم؟ الان همه چيز معلوم مي‌شه. عاطفه، دختري كه رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ايستاد و از همان جا فرياد زد: - فقط يه نفر نيامده. و خيلي تند از پله‌هاي اتوبوس جست زد پايين، با آن قد و قامت ريزه اش، حركاتش بيشتر به پسرها مي‌رفت تا دخترها... دويد و آمد كنار ما. - خاله جون! يه نفر جا داريم. براي اولين بار از وقتي ديده بودمش، فاطمه ناراحت شد. اين را از نگاهش فهميدم و چروك‌هاي پيشانيش. ولي دليلش را نمي فهميدم. البته خيلي هم طول نكشيد، فاطمه گفت: - حالا ما دو نفر ذخيره داريم و فقط يه جاي خالي. عاطفه همان طور كه با فهرست اسامي بازي مي‌كرد، ادامه داد: - پس فقط يكيشون رو مي‌تونيم ببريم! انگار نمي توانست آرام بگيره: - بله؛ ولي كدوم يكي رو؟! سكوت عاطفه و فاطمه نشانگر اين بود كه هر دو به حل اين مشكل فكر مي‌كنند. اما اين سكوت زياد هم طولاني نشد. صداي عصبي و لحن ناراحت سميه آن را قطع كرد... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞