eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 📖 تربیت اناری زمانی‌ در بچگی، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوستش داشتیم. در فصل تابستان که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدودا ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت. اکثرا فامیل های نزدیک هم برای چند روزی می آمدند و با بچه هایشان در این باغ مهمان ما بودند. روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی در این باغ گذراندیم. خاطره ای که می خواهم برایتان تعریف کنم شاید زیاد خاطره خوشی نیست، اما درس بزرگی شد برای من در زندگی ام. اواخر شهریور ماه بود. همه فامیل آنجا جمع بودند، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود. هشت سالم بیشتر نبود. آن روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما برای برداشت انار جمع شده بودند. ما بچه ها هم طبق معمول، مشغول بازی کردن و خوش گذراندن بودیم. بزرگ ترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود. آن هم به خاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت. بعضی وقت ها می توانستیم ساعت ها قائم شویم، بدون اینکه کسی بتواند پیدایمان کند. بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم. من زیر یکی از این درختان قائم شده بودم که دیدم یکی از کارگرهای جوان تر در حالیکه کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی آنجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها را آنجا گذاشت و دوباره چاله را با خاک پوشاند. با خودم گفتم انارهای ما را می دزدی، صبر کن بلایی سرت بیاورم که دیگر از این غلط ها نکنی. بدون اینکه خودم را به آن کارگر نشان بدهم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم. غروب که همه کارگرها جمع شده بودند و می خواستند مزدشان را از پدرم بگیرند، من هم آنجا بودم. نوبت رسید به کارگری که انارها را زیر خاک قائم کرده بود. پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد و با صدای بلند گفتم بابا، من دیدم که او انارها را دزدید و زیر خاک قائم کرد، جای انارها را هم می توانم به همه نشان بدهم، این کارگر دزد است و شما نباید به او پول بدهید. پدرم هیچ وقت در عمرش، دستش را روی کسی بلند نکرده بود. برگشت به طرف من و نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودند. پدر بدون اینکه حرفی بزند، یک سیلی به صورتم زد و گفت برو دهانت را آب بکش، من خودم به او گفته بودم انارها را آنجا برای زمستان چال کند. پدرم پیش کارگر رفت و گفت شما ببخشید، بچه است، اشتباه کرد. مزدش را به او داد، ۲۰ تومان هم رویش گذاشت و گفت این هم به خاطر زحمت اضافه ات. من گریه کنان به اتاقم رفتم و دیگر هم بیرون نیامدم. کارگرها که رفتند، پدرم پیشم آمد. صورت مرا بوسید و گفت می خواستم از تو عذرخواهی کنم، اما این در زندگی ات هیچ وقت فراموش نشود که هرگز با آبروی کسی بازی نکنی. آن کارگر کار بسیار ناشایستی کرده بود، اما بردن آبروی انسانی از کار او هم زشت تر است. شب بود که آن کارگر آمد. سرش را پایین انداخته بود و پشت در ایستاده بود. کیسه ای دستش بود، گفت این را به پدرت بده و بگو از گناه من بگذرد. کیسه را که پدرم باز کرد، دیدیم کیسه اناری که چال کرده بود در آن است؛ به اضافه همه پول هایی که پدرم به او داده بود. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت