📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_چهار
کنار یک بستنی🍦😋 فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی👀 پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم.
پس بی توجه از کنارش عبور کردم.مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج.. تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است.😊
هل شدم..
یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟😥
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواند
_سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.😊اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم..منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..😌
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
💙نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.💙
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ
_چند لحظه صبر کنید الان میام
به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، 👀وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی 🛍در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که
_اینها چیست؟؟
و او با لبخند پاسخ داد
_اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..
از رفتارش سردرنمیاوردم.
دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت 👌و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب،😍 سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم.😟
حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم.
_اینا چیه؟؟
کمی سرش را خاراند
_والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست..
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟
_خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟😟🙁
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد
_آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..☺️
متوجه منظورش نمیشدم
_خب مگه چیه؟؟
مهربانتر از همیشه پاسخ داد
_بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ.. #حیفِ که #چشمِ_هررهگذری به #طلایِ_وجودتون بیوفته..
👑 #شما_نابی.. #تاج_سری..👑
#کدوم پادشاهی تاجشو #وسط_بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟😍😇
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.😊
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا😎☝️ با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. 💎من ارزان نبود که ارزان حراج شوم..💎
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت.
_اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..😍
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..😍😇
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد
_اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین،با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه..😌😊
و این یعنی....
روسری ایت را زیبا سر کن..
شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..😎
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴