eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت اتوبوس به نجف نزدیک میشد..💨🚌... وضربان قلب 💓من تپش به تپش بالا میرفت. اینجا حتی هم ایی و ویژه داشت. حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند. و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.😢😍حس عجیبی مانند طوفان 🌪یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیداست دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم. طعمی شیرین، شاید هم ملس.. اصلا نمیدانم. هر چه که بود کامم داشت را میچشید.. در این بین حســـ🌷ــام مدام تماس📲 میگرفت و جویای مکان و حالمان میشد. بماند که چقدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من حریصانه صبوری میکردم. نمیدانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری میگذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که بریم به تماشایِ سرایِ علی.. اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محضه ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ.. 🌴مگر میشد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟؟ 🌴اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی میکرد.. هر دلی که سر سوزن محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را میدویید.. 🌴💖ما که ندیده، مجنون شدیم.💖 راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت میدادیم یا طناب به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش میبستیم؟؟😧😣 🌴این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل اسیرِ سلطان، غلامی میکرد؟؟ 🌴نمیدانم.. اما باید ترسید..این خودِ مجنون، اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید، لیلی را دو دستی میفروشد.. حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند. 👥هجوم جمعیت👥 آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم. 👀از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد..👀قلبم پر گرفت و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی..😢 با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود..اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه.. قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟؟ در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک میرختند و هر کدام به زبان خودشان،امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، 👈ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک 😭از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد.. در دل قهقه زدم ، با تمام وجود.. اینجا خودِ خدا حکومت میکرد..بیچاره پدر که با نانِ نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود..😇👇 👈و این یعنی ” من الظلمات الی النور” ..👉 🌴طی دو روزی که در نجف بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم. 🌴حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشته گی میکرد و یک پایِ این عاشقی بود. با گذشت دو روز بعد از وداع با امیرشیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت 🌴کربلا🌴 حرکت کردیم..💨🚌... با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زده گان حسینی..🌴🚶🌴🚶 ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴