📚 #داستانـــهای_کوتاه_و_آموزنده 81
ادامه داستان👇👇👇
در آن موقع، همین یک کشتی برای حمل حجاج حاضر بود و عده مسافرین تکمیل و بلکه اضافه بر ظرفیّت آن بود؛ لذا جوازها تمام شد و به ما ندادند، اصرار هم اثری نبخشید. با رفقا به حالت ناامیدی در قایق نشستیم و به طرف کشتی حرکت کردیم. نردبانهای کشتی نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند. من هم بالا رفتم تا در کشتی بنشینم؛ ولی چون گذرنامه نداشتم نگهبان و بازرس به زور مرا از سر نردبان پایین فرستاد. با دل شکسته و حال پریشان گفتم: اگر نگذارید سوار کشتی شوم خودم را در آب میاندازم. بازرسها اعتنایی نکردند. عدهای از همراهان که در راه رفیق بودیم و سابقه حالم را میدانستند ناظر جریانات بودند، ولی کاری از آنها هم بر نمیآمد. من دیوانه وار گفتم: خدایا به امید تو میآیم. و خودم را در آب انداختم و دیگر نفهمیدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بیخود شدم. یک وقت به هوش آمدم دیدم بر روی شنهای ساحل افتادهام و لباسهایم تر است. سیدی جوان در شمایل اعراب، فصیح و ملیح و معطر و خوشبو، با کمال ملاطفت بازوهایم را ماساژ میداد. ایشان جریان افتادن در آب را سؤال فرمود. همه قضایا را خدمتش عرض کردم. فرمود: « ناامید نباش ما تو را به کشتی مینشانیم و به مقصد میرسانیم و برایت مهماندار معین میکنیم، چون ما در این کشتی سهمی داریم. برخیز این طناب را بگیر و بالا برو.» دیدم پهلوی دیوار کشتی هستم و طنابی از آن آویزان است. طناب را گرفتم و آن سید هم زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد تا بالا رفتم. وقتی به عرشه رسیدم دیدم هنوز کسی از مسافرین در کشتی ننشسته است. مقداری در کشتی گشتم و بالأخره همان عرشه را پسندیدم، بعد هم نشستم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم به قدری جمعیت در کشتی نشسته است که نمیشود حرکت کرد. شاهزادهای از اهل شیراز کنارم بود، پرسید: « از کجا به کشتی آمدید؟ شما همان کسی نیستید که در آب افتادید و هر چه ملاحان گشتند شما را نیافتند؟» گفتم: « چرا .» و قضیه نجات خود را برای او گفتم. شاهزادهای از اهل شیراز کنارم بود، پرسید: « از کجا به کشتی آمدید؟ شما همان کسی نیستید که در آب افتادید و هر چه ملاحان گشتند شما را نیافتند؟» گفتم: « چرا .» و قضیه نجات خود را برای او گفتم. خیلی گریه کرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت: « تا وقتی با هم هستیم شما مهمان من میباشید.» در همین وقت پاسبانی که معروف به «عبداللّه کافر» بود برای بازرسی گذرنامهها آمد و یکیک آنها را بررسی میکرد. شاهزاده گفت: « برخیزید و در صندوق من که خالی است مخفی شوید تا بگذرد، چون جواز ندارید.» گفتم: « یقیناً جواز من از شما قویتر است و هرگز مخفی نمیشوم.» در این حال مأمورین به ما رسیدند و گذرنامه خواستند، دست خالیام را باز کردم یعنی صاحب کشتی به من چیزی نداده است. خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا کنند که به آنها پرخاش کردم و گفتم: « شما اول جلوی مرا گرفتید اما شریک کشتی از بیراهه مرا به اینجا رساند.» هیاهو زیاد شد. مردم از اطراف به صدا آمدند که این همان بیچارهای است که او را از نردبان رد کردید و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نیافتند. وقتی عبداللّه از قضیه آگاه شد چون قسمتی از جریان را خودش دیده بود از ما گذشت اما طولی نکشید که صاحب کشتی و کاپیتانها نزد ما آمدند و عذرخواهی کردند. خواستند از من پذیرایی کنند، مخصوصاً یکی از صاحبان کشتی که مسلمان بود به عنوان این که حضرت بقیةاللّه (ارواحنا فداه) در این کشتی سهمی دارند و این حکایت شاهد صدق دارد؛ ولی آن شاهزاده مانع شد و میگفت: « هادیِ نجات دهنده، دستور ضیافت را قبلاً به من فرموده است.» انصافاً آن شاهزاده شرط پذیرایی را کاملاً به جا آورد و در هیچ کجا کوتاهی نکرد و محبّت را از حد گذراند تا به شیراز برگشتیم. خدا به او جزای خیر دهد.
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّک اَلْفَرَجْ💠
📚: ملاقات با امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف در مکّه و مدینه، ص ۴۲ الی ۴۹؛ جلد ۲، ص ۱۰۲، س ۳۰
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴