ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☑️ #چهلوهشت ، کتاب #pdf در کانال قرار گرفت
☑️🔅معجزه اذان
🔻 برشی از کتاب #سلام_برابراهیم
📖کتابی که رهبر انقلاب آنرا تحسین کردند
⛰در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست، مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بی سیم بودم. یکدفعه
یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف مییان! با تعجب گفتم: کجا هستند. با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما میآمدند
⚔ فوری گفتم: بچهها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقیها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر کردم؛ حتماً حمله خوب بچهها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت آنها شده
🔰درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر، یکی از بچهها که عربی بلد بود را صدا کردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درجهام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!
‼️چشمانم گرد شد.گفتم: هیچی!؟ جواب داد:ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم چرا!؟ گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی!؟ فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این المؤذن؟ این جمله احتیاج به ترجمه نداشت.
🌷با تعجب گفتم: مؤذن!؟ اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. اما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم.
🌅صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنين (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا - دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانیها شوم. هر کس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمدهاند دوستان هم عقيده من هستند. بقیه نیروهایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را میکشم. حالا خواهش می کنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!
🌺 مثل آدمهای گیج و منگ به حرفهای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. با هم من خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.
⛺️تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. میگفت من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات ونیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم.
🗻فرمانده عراقی من راصدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچههای #گروه_اندرزگو را فرستادم سمت تپه، با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود.
📝روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسولالله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد.
به هر حال عملیات مطلعالفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد.
📎از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال شصت و پنج در گیر
کربلای پنج در شلمچه بودیم...
✍ ادامه را در فایل #pdf بخوانید..👇
✍ یا در فایل #صوتی گوش کنید..👇
❇️خواندن این کتاب را به هیج بهانهای ازدست ندید❇️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی