eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت.. قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه..😊👌 و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ میبرد..😍 💜مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، 💜تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور..😕 و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم.☺️ فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم.😍😢 🌴اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش.. وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد.😅 نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تاسف تکان داد..😕 باید میرنجیدم… حسام زیادی خودخواه نبود؟؟ خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان میکشید؟؟🙁 جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبرمیداد ومخالفت شدید..😠✋ دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیاندازد. اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.😊 سری به نشانه ی مخالفات تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم. ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمد _سارا بگم خدا چکارت کنه....یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت.. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..😃 از نگرانی هایی مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست.😄دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد _میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟؟ مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت ..دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟ 😕😃 شالِ مشکیم را مرتب کردم _تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی..😌 طلبکارو پر سوال پرسید _چی؟؟؟ یعنی چی؟؟ ابرویی بالا انداختم _یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم..😇واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟؟؟😉 نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی میدادم. 💖من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم.💖 پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم..وا رفته زیر لب زمزمه کرد _بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..کی میتونه از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه…😃 انگشتم را به سمتش نشانه رفتم _هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا..😠😄 از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام..😃 بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم..سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..💨🚌... کاخِ پادشاهیِ علی.. اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟؟ ادامه دارد.... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴