📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_هشت
#فصل_چهارده
با صداي جيغي از خواب پريدم. كنار فاطمه بودم. او هم بلند شد.
ـ چي شده؟
ـ خواب ديدم!
ـ خيره!با پشت دست عرق پيشانيم را پاك كردم. فاطمه دستم را گرفت.
ـ چه عرقي كردي، ترسيدي؟!
ـ همه جا آتش گرفته بود!
ـ نگراني؟
ـ مادرم!!
فاطمه بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند كرد.
ـ بلند شو تا بريم!
ثريا با نگراني غلت خورد.
ـ كجا؟
ـ به مادر مريم تلفن بزنيم. خانه شان!
ـ حالا؟!
ـ مريم خواب ناراحت كننده اي ديده، نگرانه.
ـ الان كه ساعت يازده ست. نزديك ظهره! باشه بعد از ظهر كه براي وداع مي ريم، سرِ راه زنگ مي زنه.
ـ الان بزنه بهتره! خيالش راحت مي شه.
من هنوز منگ بودم. لباس هايمان را پوشيديم و رفتيم. مخابرات خلوت تر از روزهاي پيش بود.
شماره را فاطمه داد به مسئولش و كمي بعد صدايم زدند. كابين سه.
گوشي را كه برداشتم، صداي آشنايي در گوشم پيچيد:
ـ الو! الو!
صداي مادر بود. چيزي در گلويم گره خورد. دلم لرزيد. يعني ممكن است مادر برگشته باشد. صدا باز هم با نگراني تكرار كرد
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد