ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺☑️ #شانزدهمین کتاب #pdf در کانال ثبت شد..
📔خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی
تهیه و تنظیم از مرکز اسناد انقلاب اسلامی
این کتاب خاطرات ارزشمندی از شهید صیاد شیرازی است که به همت مرکز اسناد انقلاب اسلامی و در پنج جلسه مصاحبه با ایشان در سال 1377 ثبت و ضبط گردیده است.
در #قسمتی_از_خاطرات می خوانیم:
...آمدیم دانشکده، بعد از دو ماه تعلیمات که دیدیم، شاه باید می آمد و به ما درجه می داد؛ یک سردوشی می داد. به آن ها که فارغ التحصیل می شدند هم درجه می داد. به حسب اهمیت دانشکده افسری هر سال شاه می آمد...عصر روزی که فردایش می خواستیم سردوشی بگیریم، کارهای ما تمام شده بود و می خواستیم برویم تو آسایشگاه گردان که به ما گفتند جلوی پله های یکی از ساختمان ها مستقر بشوید. چهار تا گروهان داشتیم. فرمانده گردان ما یک سرگرد بود. این سرگرد رفت بالا و در صحبت هایی که کرد آخر آن یک حرفی زد که خیلی ما را دل سرد کرد. صحبت آخرش این بود که دانشجوها اگر می خواهند خانواده هایشان را بیاورند اشکال ندارد، دعوت کنند، منتها آنهایی که خواهرشان، مادرشان، چادری است آنها را دعوت نکنند. مثل این که آب سردی روی ما ریختند. من خیلی تحقیر شدم، البته خانواده ما در تهران نبودند ولی این حرفش برای من خیلی تحقیر آمیز بود و خیلی ناراحت شدم؛ آن قدر ناراحت شدم که احساس کردم بر سر دوراهی قرار گرفته ام. به عمق ایمانم ضربه خورد، چون مادر من چادری بود؛ خواهرم هنوز کوچک بود، ولی تا آنجایی که خانواده ام را می شناختم همه چادری بودند. این را که گفت، به عمق ایمان من ضربه خورد و این ضربه باعث شد که من بر سر دوراهی قرار بگیرم. زمزمه ای می شنیدم که به من می گفت تو اشتباه کردی که به اینجا آمدی؛ اینجا جای تو نیست و این مرام این طوری است. زمزمه دیگری، که خیلی خطرناک هم بود، این بود که می گفت نکند شما امل بار آمده اید، نکند شما عقب افتاده هستید؛ اوضاع تغییر کرده و این را جامعه نمی پسندد که مادر و خواهر آدم چادری باشند. ببینید این تقدیر ـ تقدیر زیبای الهی که در مسیر صحبت هایم تکرار خواهم کرد ـ چقدر زیبا است و چقدر تعیین کننده برای سرنوشت انسان، که اگر خدا بخواهد شخص واقعاً هدایت می شود. از این حالت سرخوردگی و ضربه خوردن و بر سر دوراهی بودن من فقط پنج دقیقه گذشت، چرا که در این پنج دقیقه صحبت او تمام شد و گردان را مرخص کرد. بعد آن فرمانده گروهان مودب با عجله آمد بالای پله ها، همان جا که فرمانده گردان صحبت می کرد، و گفت گروهان بماند من کار دارم. این را خیلی محکم گفت؛ ما با خود گفتیم این چه کار دارد؟ باور کنید اگر فیلمی بود و از حالت و سیمای آن فرمانده فیلم برداری می کردند، خیلی بهتر بیان کننده بود برای مطلبی که من می خواهم برسانم. او چنان در خشم بود که رگ های گردنش متورم شده بود. سفید پوست بود ولی از ناراحتی سرخ شده بود. گفت دانشجویان توجه کنند که ما افتخار می کنیم که مادرمان چادری است،؛ خواهرمان چادری است، زن ما چادری است. اگر نمی خواهید اینها را نیاورید... الان برای ما شاید خیلی سنگین باشد که او چرا این طوری گفته، ولی آن موقع به نظر من شاید سنگین ترین مطلب همین بود که او چرا این طوری حرف می زند. حالا ببینید که به من چه حالی دست داد؛ یک دفعه آرامش به من دست داد و برگشتم به حال خودم و به ایمان خودم و اعتقاد خودم و محکم. مثل این بود که این سه سال در حوزه بودم، چرا؟ چون فضا، فضایی بود که هر کس که زمینه اعتقادی داشت می توانست محکم بماند، فقط باید در این فراز و نشیب ها، توکلش به خدا باشد و لنگرش نماز باشد و به این ترتیب خودش را حفظ بکند؛ این هم یکی دیگر از مصادیق بارز نقش نماز، چون ما فقط نماز می خواندیم دیگر. به این ترتیب این نماز، اینجور جاها خودش را نشان می داد و امداد الهی ظاهر می شد و ما را در مسیری که در معرض پرتگاه بود، حفظ می کرد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴