eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
858 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت106 برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا میزد ..
چت...چت شده ؟! رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تنم در آوردم که صدای آخ بلندم باعث شد همه نیم خیز شن .... بابا عصبی بود -چی شده ... این چه سرو وضعیه این بچه کیه ... ؟!نمیخواستم جبهه بگیرن طرف این طفل معصوم سایه اومد کنارم -وای دستشو غرق خونه .... با قیافه ای مچاله دستمو آوردم بالا -نه چیزی نیست مامان-یعنی چی که چیزی نیست چت شده ... این بچه ماله کیه .... نگاهی به قیافه مظلوم نوا کردم که تو خوابم هق میزد چرخیدم سمتشون .... نفس عمیقی کشیدم ... -فقط این زنده موند ... بابا گیج نگام کرد -چی؟! نگاهی به صورت پر بهتشون کردم و دهن باز کردم ... موبه مو تعریف کردم ماجرا رو و هر لحظه قیافه همه بیشتر میرفت توهم .... حسین گفت -یعنی به پلیس و آمبولانس خبر ندادی سری به نشونه نه تکون دادم مامان پر بغض گفت بمیرم الهی مگه چند سالشه که درد یتیمیم قراره بکشه حسین-بهتره کیف مدارکشو خوب بگردیم باید یه فامیلی کس و کاری داشته باشه ... رو به سهیل کردم -برو از ماشین کیف مدارکه و کیف اینو بیار ... برای اولین بار مخالفتی نکرد سریع از در زد بیرون .... صدای گریه نو ا همه سرارو چرخوند سمتش رو کردم سمت سایه ... -تورو خدا ببین این بچه چشه نمیتونم .... مامان-دست تو داغون تر از بچس بادرد چشماموبستم -نوا واجب تره .... سایه اومد و بغلش کرد -ببینم برسیش کردی که چیزیش نشده باشه .... ببریمش بیمارستان ... کلافه سری تکون دادم -نه ندیدم ... نمیدونم ببینید چشه ... سریع نشست رو زمین و شروع به در آوردن لباسای نوا کرد همراه مامان همه جاشو بر سی کردن انگار سالم بود ولی بهونه میگرفت ... مامان پوشکشو نگاه کرد .... -خودشو کثیف کرده طفلکی .... سهیل اومد تو و کیف و گذاشت رو زمین ... مامان سریع کیف و کشید سمت خودشو باز کرد یه پوشک از توش برداشت -من برم اینو تمیزش کنم ... بدون اینکه منتظر ما بمونه سریع بلند شد ... حسین کیف مدارک و برداشت و همشو ریخت رو میز ... همراه سایه زیرو روش کردن ... حسین دست برد سمت کارتی -اینو ...کارت یه پرو رشگاهه ... سایه از دستش گرفت -پرورشگاه ؟؟!....راست میگه بابا بی حرف سرش میچرخید مابین ما ... سهیل-میگم شاید ... شاید این بچه رو به فرزندی قبولش کرده باشن ... هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سایه سریع مبایلشو برداشت ... -بزار تماس بگیریم ... بابا-این وقت شب ؟ دستمو فشار دادم و نالیدم -پرورشگاهه حتما یکی بر میداره .... سایه سریع شماره رو گرفته .... گوشی و گذاشت رو اسپیکربوقا پشت سرهم میومدن و میرفتن ولی کسی جواب نمیداد .... تا دست سایه رفت که قطع کنه صدای شاکی پیره زنی تو گوشی پیچید -الو .... همه خم شدیم سمت سایه ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی