📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت107 چت...چت شده ؟! رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تن
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت108
الو سلام خانوم خسته نباشید پرورشگاه مریم؟
-نصفه شبی زنگ زدی اینو بپرسی ... میدونی ساعت چنده ؟!
-شرمنده خانوم .... یه کار مهمی داشتم میشه وصل کنید مدیریت ...
-هه....خانوم جان خوبی ساعت دوازده شب زنگ زدی بعد میخوای با مدیرم حرف بزنی
؟
سایه سریع شناسنامه هارو برداشت
-خانوم خیلی واجبه کارم ... شما ... شما میتونید کمکم کنید
-کارتو بگو
سریع شناسنامه هارو باز کرد
-شما آقای علیرضا موسوی و نازنین احمدی و میشناسید .... فک کنم یه بچه از اونجا رو
به سرپرستی قبول کرده باشن ... حدودا یه بچه یه ساله ....
-برای اون باید زنگ میزدین قسمت شیر خوارگان ....
قیافه سایه آویزون شد ...
-با...
-ولی صب کن میشناسمشون ...
همگی نگاهی بهم کردیم .... صدای زن باز تو گوشی پیچید
-از بچه های همینجا بودن جفتشون .... پنج سالی میشه رفتن از اینجا .... باهم ازدواج کردن ... و دوتایی رفتن
-یع... یعنی اونام پرورشگ...
آره بچه پرورشگاهی بودن ولی ماشالا الان خودشون یه دختر دارن ..حالا میخوای چیکار
....
سایه مات نگام کرد ... و بابا دست بردو گوشی و قطع کرد ...
تاسف و میشد تو نگاه هممون دید ... مامان داشت بانوا حرف میزدو قوربون صدقش میرفت ...
دلم بد گرفت ... مامان عاشق بچه بودوخوب بلد بود عشق بده به بچه ولی الان باید ماد ر خودش مادرانه خرجش میکرد ....
تا رسید کنارمون چشم نوا به من افتادو باز صداش بلند شد ... انگار تو اون آدما فقط من
و میشناخت ... دستمو دراز کردم سمتشو خودشو پرت کرد تو بغلم و باز بازوم تیر کشید ...
مامان-بده لباساشو تنش کنم سرما میخوره ....خب چی شد ...
همگی ساکت شده بودیم ...مامان گیج نگامون میکرد سایه بلند شدو رفت آشپز خونه با
جعبه کمک های اولیه برگشت ...
نگاه مامان به لبای حسینی بود که داشت تعریف میکرد چی شدو چی شنیدیم ... سایه
تیشرتمو باز کردو خون باز فواره زد بیرون .... بد سکوتی پیچیده بود مابینمون .... سایه
شروع کرد به پانسمان زخمم ...
مامان-الان میخواید چیکار کنید ....
حسین –بهتره فردا ببریم و تحویل پلیس بدیمیش ...
سهیل نگاهی به نوای تو بغل مامان انداخت ...
-گناه داره ... اونقت اونم یکی میشه عین پدرو مادرش ...با کلی حسرت باید زندگی کنه
سایه –میگی چیکار کنیم پس
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سهیل نگاهی به منو نوا کرد ...
-چرا نگهش نمیداریم ...
همه سرا بلافاصله چرخید سمتش ....
-ببینید نه خدارو شکر وضع مالی بدی داریم که از پس یه بچه بر نیایم نه انقد قصی القلبیم که بچه رو ول کنیم به امون خدا ...
بودن این بچه چیزی و تو زندگیمون عوض نمیکنه ....
اینبار دهن باز کردم که حرف بزنم ...
-سخته مسئولیت یه بچه رو به عهده گرفتن.... سایه درگیر زندگی خودشه من و تو ول معطلیم مامانم که
اینبار مامان سریع گفت
-من مشکلی ندارم ...
نگاهمون روش بود
-مامان احساساتی نشو لطفا ... حرف یه عمره ....
بابا اینبار جدی تراز همیشه رو کرد سمت من
- سهیل راست میگه وقتی میدونیم آ خر زندگی این بچه چی میشه چرا یه تکونی به خود مون نمیدیم .... اونقدری دارم که بشه این بچه رو از آب و گل درش بیارم ....
-یبار تو زندگیت مفید باش یه کاری و شروع کردی تا آخرش برو ... قسمت این بوده امشب این بچه سر راه زندگیت قرار بگیره ....بمون و بزرگش کن ....
مات بودم ....گیج بودم ..
همه دنیا متحد شدن منو دیونه کنن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی