📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت11
افشین در مدتی که افسانه سر کار رفته بود، حتی تصمیم میگیره که از مامانشون خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی میدونسته.
این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه. افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه، خیلی عالی میشه!
افشین مینویسه: شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه. اون شب، افسانه باز هم دیر اومد. اما نه ساعت 2 و3 نصف شب! حدودا ساعت طرفای 11 بود که سر و کله افسانه پیدا شد. مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست پوشش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه میخوردم... افسانه سر حرف را برداشت... گفت: «مامان! فردا جایی نرو که مهمون داریم!
مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری (صاب کار اصلی مامان) قول دادم فردا کارای سبزی و میوه جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟
افسانه گفت: وای مامان! یه کلمه گفتم نرو! ببین چیکار میکنی؟! همچین میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با رییس فراکسیون زنان مجلس قرار داری! والا...
مامانم گفت: اسم مردم نیار اینجوری... خوبیت نداره دختر! نگفتی... کیه مهمونمون! اصلا مگه خودت نباید سر کار باشی؟ همینجوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟
افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت: پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاپ مشکی جدیدی که آوردیم بهت میاد یا نه؟!
مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش و... نمیکرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود... رفتند تو اتاق... نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت... منم داشتم میمردم از فضولی... پاشدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چیکار میکنند... تا در اتاقو باز کردم، مامانمو 20 سال جوون تر دیدم... خیلی عوض شده بود... اینقدر عوض شده بود که از عمد، نگاه به افسانه کردم و گفتم: «مامان من خوابم میاد... شب بخیر!» بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: «شب بخیر افسانه جون!»
متوجه این تیکه ی سنگینی که انداختم شدند و یهو صدای قهقهه شون رفت آسمون... خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم، از اتاقشون رفتم بیرون... همینطور که رفتم بیرون و دراز کشیدم، میشنیدم که افسانه میگفت: مامان خیلی بهت میاد! این مدل به تو که هیکلی تر از منی، بیشتر میاد... صاب کارم فردا عصر میاد و این مدلو توی تنت میبینه... اشکال نداره که؟
مامانم گفت: صاب کارت؟ ببینه که چی؟
افسانه گفت: نگران نباش! اجازه بده بیاد... بعدا بهت میگم...
من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود... اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد...
فرداش مثل همیشه رفتم سر کار... ظهر اومدم ناهار بخورم و برم... برخلاف همیشه، سر سفره تنها بودم... کسی نیومد سر سفره... دم رفتنم، دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه... مامان پشتش به من بود... وقتی خدافظی کردم، تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خدافظی کرد، متوجه آرایش غلیظش شدم! حساسیت نشون دادم و رفتم... چون واسه یه مهمونی زنونه هم غیرت آدم ورم نمیکنه...
اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود... دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد... به خاطر همین، یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه...
همینطور که برمیگشتم، دو تا نون بربری گرفتم و رفتم... تا رسیدم دم دمای مغرب بود... کلید انداختم و رفتم داخل... خونه ساکت بود... رفتم توی حال... آشپزخونه... مامان نبود... رفتم توی اتاقش... دیدم روی تخت خوابیده... خیلی عمیق خوابیده بود... اما... پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد... خیلی پوشش باز و اپنی داشت... تا حالا مامانو اونجوری ندیده بودم... اگه کاملا برهنه بود سنگین تر بود... داشت چشمام از حلقه درمیومد... حتی سابقه نداشت مامان اون موقع از روز، خواب باشه... چه برسه با این پوشش... !
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت10 جلوی اینه ایستاد و یه نگاه کلی به خودش انداخت .... امروز بد جوری هوا بار
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت11
با دقت خیره بود به چهار تا نقشه ای که زیر همدیگه روی میز عریضش پهن بود ... تو
ی حیرت بود از این همه خلاقیت و نبوغی که خرج این چهار صفحه سفیدو خط کشیا
ش شده بود ...
این طرحا هر کدوم به تنهایی میتونست زندگی اونو زیرو رو کنه ...میتونست تصمیم بگ
یره کدوم بهتره ....تند تند صفحه هارو بالا پایین میکردو هر بار بیشتر از قبل به دقت وا
رزش کارشون پی میبرد ...
سنگینی نگاه هر چهارتاشونو قشنگ روی خودش حس میکرد ... کمی نگاشو بالاتر کشید
و به چهره تک تکشون دقت کرد ... توی چشماشون یه کنجکاوی یه حس رقابت موج می
زد ولی خبری از استرس نبود ...
کمرشو صاف کرد ... دستاشو کوبید بهم
-جدا مرحبا به این همه زحمت و دقت والبته ... .
انگشت اشارشو گرفت بالا
-به این همه خلاقیت ....کاراتون عالی بودن .... بهتر بگم یه چیزی ماورای عالی فوق العا ده بودن .... بهتر از اونی بودن که تصورشو میکردم من شک ندارم هر کدوم از این طرحا
برای این فستیوال بره اول میشه ...
امیر بی خیالی طی کرد
-استاد زیادی شلوغش نکنید اینا فقط یه چندتا خطن روی یه تیکه کاغذ سفید وقتی می
شه روشون اسم ورای عالی گذاشت که یه چیز مجازی و تئوریک نباشه یه چیزی باشه که
بشه لمسش کرد کارایی داشته باشه ..اونی بشه که تو ذهنمونه نه اونیکه رو اون کاغذه .
..
رعوفی با هیجانی که میتونست تو ی تن صداش پنهون کنه گفت
-میشه من شک ندارم که میشه ...
پناه کمی خودشو جلو تر کشید و با جدیت گفت
-چطوری؟!...من کاری به بقیه ندارم ولی طرح خود من هزینه برو وقت گیره دانشگاه او
نقدری بودجه داره که در اختیار ما بزاره برای طرحامون ؟...مکان و امکانات آزمایشگاهی
رو داره؟...
رعوفی نشست روی یکی از صندلیا و کمی جلو کشیدش
-ش فکر این چیزاش نباش هر امکاناتی بخواییدو براتون فراهمش میکنم فقط شما تمرکز
تونو بزارید روی این طرح
میثم پاهای بلندشو انداخت روی هم و دستاشورو سینه قلاب کرد
-دقیقا کدوم طرح استاد؟!... هنوز نگفتین طرح کی انتخاب شده
همگی نگاهی به هم کردن انگار منتظرشنیدن این جواب بودن ....رعوفی سرفه ای کرد تا
راه گلوش باز بشه .....از روی صندلی بلند شدو باز رفت سر وقت نقشه ها اولی ماله م
یثم بود ... طرح جالب بود از یه هواپیی جاسوسی رادار گریز توی ابعاد کوچیک با کارا
یی بالا
نقشه رو کنار کشید به اسم گوشه نقشه دقت کرد ماله سامان بود .... یه طرح فوق العاده
از یه جنگنده ...
حتی یه آدم آماتورم به طرحش نگاه میکرد میتونست تشخیص بده این طراحی بی نظیره
.... جنگنده ای که میتونست کلی طرفدار داشته باشه .... نگاهی به چهره خونسردش کر
د این طرح حیف بود برای این مسابقات ...با وجود اطمینانش برای بهترین بودن توی همه طرحا میخواست ردش کنه ... این طرح حالا حالاها باید خاک میخورد تا به وقتش رو
بشه ...
طرحای بعدی ماله امیر ارسلان امیری و پناه خطیب بودن ... طراحی یه سازه پرنده با امکان جابجایی نیرویی انسانی و قدرت جنگندگی .... طرز فکرشون خیلی بهم نزدیک بود .
... بهترین طرح ممکن همین بود ... امیر ارسلان و میشناخت توی دانشگاه به امیر ارسلان نامدار معروف بود ...
پسر با اراده و مصممی بود میتونست از پس سر پرستی گروه بر بیاد ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿