📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت117 برگشتم هتل .... چمدوcو گذاشته بودن تو اتاقم ... بی هیچ تعللی با همون لبا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت118
سامان
صدای آزار دهنده مجری مسابقات و مدیر برگزاریش تو سرم عین صدای تبلا توی محرم
بوم بوم میکرد .... نمیدونستم اصلا این دو سه روزو چطوری گذروندم انگار معلقم بین ز مین و هوا.... آخرین تیمم سازه پرندشونو نمایش دادن .... سعی میکردم حواسمو متمرکز
کنم ولی نمی تونستم ...
-نظرت چیه؟
یوسف بود از بچهای شریف .... -در مورد چی ؟!
چپ چپ نگام کرد ... -در مورد پیشنهاد ازدواج من .... راجب مسابقه دیگه .... بیخیال شونه ای بالا انداختم .... انگار همچینم منتظر جواب من نبود .... -انتخاب بهترینشون کا ر سختیه ... میگن دارن میلی متری برسی میکنن .... امتیاز دهی خیلی سخت شده ... بی
توجه به حرفاش رفتم و روی صندلی های مرتب کنار هم چیده شده نشستم ... چشمم
به مجری بود که داشت با داورا بحث میکرد و انگار میخواستم که نتایج و اعلام کنن ...
ههمه جمعیت آزار دهنده بود .... تعداد شرکت کننده ها بیشتر از حد تصور من بود ... ا ز زرد پوست و سفید پوست بگیر تا سیاهپوستای آفریقایی بودن ...
مجری اعلام کرد تا ده دیقه دیگه نتایج روی مانیتور بزرگ سالن نمایش داده میشه ... به
ثانیه نکشید جلوی مانیتور شد صحرای محشر .... بلند شدم و منم رفتم سمتش .... ارتفاعش بالا بودو و میشد از عقبم دیدش .... تبلیغات اسپانسر و دانشگاها و سازه ها می اوم
دو میرفت .... فضا خسته کننده و استرس آور بود .... به اندازه کافی ذهنم در گیر بودو ا ین شلوغیا بیشتر آشفتم میکرد ...باور حرفاش سخت بود ولی حقیقت تو چشماش غیر قابل انگار بود ... حس میکردم این چند وقته وسط یه خوابی افتادم که از همه رویاهای
شیرینش فقط کابوساش داره نصیبم میشه نمیتونستم فراموش کنم پس باید تحمل میکردم ..نمیتونستم بیخیال شم پس باید درک میکردم ....نمی تونستم احساساتی باشم پس باید مثله همیشه منطقی باشم .... من مرد این راه نیستم ... دلشو ندارم ... دلشو ندارم ... سخت مرد باشی و اعتراف کنی ولی اعترف میکنم
بی جنم و بی وجود تر از اونیم که حالا کنارش باشم .... نمیشه و نمی تونم باشم ...
صدای هیاهوی بلند جمعیت حواسم و آورد سر جاش .... نگاهی به شرکت کننده های اخموو مغموم و میثمی که سر از پا نمیشناخت .... نگام چرخ خورد رو مانیتور
"Amir
kabir university"
ناخداگاه خنده هجوم آورد سمت لبام .... از زور هیجان دستمو گذاشتم روی دهنمو جیغمو خفه کردم .... ارسلان و میثم و بقیه بغلم میکردم و من نگام هنوز خیره بود به مانیتور ...پس بالاخره نتیجشو گرفتیم .... خواستم ارسلان و بغل بگیریم که نگام به پناهی ا فتاد که با لبخندی که به تلخی اسپرسو بود خیره شده بود به مانیتور ... گاهی به جایی میرسی که تو هیجان انگیز ترین لحظات زندگیتم بی حسی .... اون موقعس که میفهمیی حسی بد ترین حس دنیاست ....
نگامون بهم گره خورد .... اون پر از غم و من پر از حسرت ... بعضی وقتا واسه بهم رسید ن فقط علاقه مهم نیست ....
وقتی یکی تو خط فالت نباشه به آب و آتیشم بزنی خودتو مال تو نمیشه ... ماله اون نم
یشی ... سرنوشت برای ما دوتا خیلی بد نوشت .
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی