eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بود... رفتم یه سیب بردارم که یه چیزی دیدم که بیشتر از سر و وضع مامانم منو بهت زده کرد... دیدم دو تا بشقاب بیشتر نیست... این ینی یا دو نفر مهمون بودند یا با مامان دو نفر بودند... اما... وسط پوست میوه های یکی از بشقابا یه ته مانده سیگار هم بود!! داشتم دیوونه میشدم... مامانم با اون سر و وضع... با اون خواب عمیقش... ته سیگار وسط بشقاب میوه ها... اصلا نمیدونستم چیکار کنم... حتی نمیتونستم پلک بزنم... عصر خونه ما چه خبر بوده؟! مامانم بیدار شد... داشتم تلوزیون نگاه میکردم... اما مدام تو فکر عصر بودم... خودمو زدم به حواس پرتی که ینی مثلا متوجه بیدار شدن مامانم نشدم... اما فهمیدم که مامانم تا بیدار شد، لباسشو عوض کرد و لباس همیشگیش را پوشید و اومد توی حال... گفت: سلام افشین! کی اومدی؟ خیلی معمولی گفتم: سلام. خیلی وقت نیست. دو تا نون هم خریدم گذاشتم توی نایلون رو سر یخچال. مامانم رفت توی آشپزخونه... دیگه رو تمام حرکات و کارای مامان حساس شده بودم... یواشکی حواسم حتی به آب خوردنش هم بود... رفت سراغ تلفن خونه... داشت شماره میگرفت که منم رفتم نشستم پیش تلفن توی حال... آروم گوشیو برداشتم... جوری که متوجه نشه... وقتی بوق خورد، دیدم افسانه گوشیو برداشت... بعد از سلام و احوالپرسی، مامانم با دلخوری گفت: افسانه ور پریده چرا نگفتی صاب کارت مرد هست؟! افسانه هم بلند خندید و گفت: ای بابا! از وقتی برگشته مزون، همینجوری داره پیش همه ازت تعریف میکنه! مثل اینکه پیش مامان گلم بهش خوش گذشته بوده! من داشتم روانی میشدم... خیلی اعصابم خورد بود... اما مامان جوابی داد که منو آتیش زد... به افسانه گفت: جدا؟! بهش خوش گذشته بود؟!!! افسانه گفت: آره مامانی! پس چی؟ مامان به این نازی! راستی بهم گفته که قراره بیایی مزون پیش خودمون کار کنی!! مامان گفت: حالا گفتم درباره اش فکر میکنم... خیلی خودمو مشتاق نشون ندادم... ببینم چی میشه حالا... کی میایی ور پریده؟ افسانه گفت: امشب کار خاصی ندارم... زودتر میام... افشین خونه است؟ مامان گفت: آره... پس من تا یه چیزی درست میکنم بیا! افسانه گفت: چشم مامان... راستی لباس جدید مبارک! کوروش خان (اسم صاب کار کثافت مزون) گفته لباس ایمپایر تاپ مشکی را هدیه بده به مامانت! نمیخواد برگردونی مزون! مامان با خنده و ذوق زده گفت: اینجوری که بده آخه! حالا بعدا باهاش حساب میکنیم. من دیگه داشتم میپکیدم... حرفهای سنگینی شنیده بودم... حرفهای افسانه و مامانو که پای چیزایی که دیده بودم میذاشتم، دیگه چیزی برای گفتن و قضاوت نکردن نمیذاشت... یکی دو ساعت بعد، افسانه هم اومد خونه... شام خوردیم... تلوزیون دیدیم... خبری از درس و بحث دانشگاه افسانه هم کلا تو خونه نبود... اصلا انگار نه انگار که خواهر ما مثلا دانشجو هست و واسه شهریه کوفتی دانشگاه آزادش داره کار میکنه! تا اینکه افسانه و کرد به من و گفت: «راستی افشین جون! یه خبر خوب! صاب کار من، عصر اومده پیش مامان... مامان واسش مدل شده... اونم خوشش اومده و گفته مامان بیاد پیش خودمون و از فردا توی مزون با خودمون کار کنه!» مثلا تعجب کردم و گفتم: صاب کارت! صاب کارت کیه دیگه؟! گفت: نمیشناسیش! آدم خوبیه! یه نگاه به مامان انداختم... چیزی که میخواستم بپرسم خیلی سنگین بود... با احتیاط به چشمای افسانه نگاه کردم و گفتم: خانمه؟! افسانه خیلی عادی و معمولی نگاهش را برگردوند به طرف لب تاپش و گفت: نه بابا! مگه زن ها عرضه گردوندن مزون به اون با کلاسی دارن؟! آدم با جذبه و مدیری هست. هر کسی باهاش کار کرده پیشرفت کرده. من که زبونم بند اومده بود... حدسم داشت درست درمیومد متاسفانه... اما قادر نبودم چیزی بگم... چون بالاخره میخواستم یه فکری به حال زندگیمون بکنیم و از این وضعیت اسفبار دربیایم. به همین راحتی... اون شب مامان هیچی نمیگفت... اما بعدش، جوری که مثلا خیلی راضی بودن و ناراضی بودنش مشخص نبود اما مشخص بود که بدش هم نیومده، گفت: «خودمم از کار سبزی و میوه خسته شدم. خدا خیرش بده کوروش خان که اینقدر دست به خیره و خودش پیشنهاد کار داده! کجا برم و سر چه کاری برم که بدونم ارزشش داره؟ اینجوری پیش دخترم هستم.» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت11 با دقت خیره بود به چهار تا نقشه ای که زیر همدیگه روی میز عریضش پهن بود ..
نگاشو از طرحاشون گرفت -چون وقت کمه بی مقدمه میگم به نظرم طرح امیر برای کار کردن خیلی خوبه .... هرچه سریعتر باید شرع بشه تا به موقع برسونیمش .... اخمای هر سه نفرشون رفت توهم ... رعوفی سعی کرد بی توجه به ابروهای گره کردشو ن باشه تا دیر نشده باید سریعتر دست به کار میشد ... تا دوروز آزمایشگاه با همه تجهیزاتش براتون آماده میشه ....با لحنی جدی خیره شد تو چشماشونو گفت -میخوام این اطمینان و بهتون بدم که هر امکاناتی بخواید براتون فراهم میشه ولی به شرط اینکه آخر کار یه چیز عالی تحویلم بدین ... یه چیز در حد ترکیدن یه بمب بین المللی چیزی که همه نگاهارو بچرخونه سمت خودش ... امیر با خونسردی گفت - و در ازاش؟! نگاشو روی تک تکشون که منتظر یه جواب درست و حسابی از سمتش بودن چرخوند ... -خب امکانات و همه چی که فراهمه این به کنار ولی به علاوه همه اینا .... مکث طولانی کردو هوارو کشید توی ریه هاش -اگه طرحتون جزو طرحای برتر باشه که نفری پونصد میلیون پاداش میگیرین به اضافه یه سری سوپرایزای دیگه سامان یه تای ابروشو داد بالا -واگه جزو برترینا نبودیم؟ به چهره جدیش خیره شد .... میدونست سرو کله زدن با این بچه ها کار آسونی نیست و لی باید برای رسیدن به چیزایی که میخواست با چنگ و دندون حفظشون میکرد -بهتره که باشین چون یه قرداد تنظیم میکنیم که دو طرفس .... در صورت موفقیت که گفتم چی به کی میرسه ولی اگه .... اگه نشه ... شما باید کل هزینه های متحمل شده رو برگردونید میثم پوزخند صدا داری زد -هه ....جدا خسته نباشین که شد سراسر سود برای شما و اما و اگر واسه ما .... رعوفی تکیه زد به میزش -پیشنهاد شما چیه ... پناه کولشو از روی صندلی بغل دستیش برداشت وبلند شد ... -متاسفم استاد من کارامو با ایشالا ماشالا پیش میبرم .... پا میزارم وسط بازی که باخت من بشه برد بقیه ... رفت سمت میز تا نقششو از روی میز برداره که رعوفی دستشو گذاشت روی نقشه ها . باشه قبوله پنجاه درصد ضررو شما میدید قبول کنید ریسک این کار برای منم زیاده همگی نگاهی بهم دیگه انداخت ... جایی برای چک و چونه باقی نذاشته بود ... میثم ن گاهی به جمع و بعد به ساعتش انداخت و بلند شد -خب پس حله دیگه .... من باید سریعتر برم به کلاس بعدیمم برسم اگه همه چی اوکیه ما رفع رحمت کنیم رعوفی لبخندی زدو سری براشون تکون داد ... تکیشو از میز برداشت -بله انگار که اوکیه همه چی فقط میمونه کارای آزمایشگاه و قرداد که تا یکی دوروز دی گه اونارم راس و ریس میکنم امیر ارسلان-کلاسای دانشگامون چی میشه چشمکی بهش زد -نگران اون نباش ... بسپرینشون به من شما فقط فکرو ذکرتون بشه شیش ماهه دیگه و اول شدن ....فقط اول شدن سامان بلند شدو گوشیشو از روی میز برداشت ...سعی میکرد خودشو بی تفاوت نشون بده ولی داشت فقط تظاهر به آروم بودن میکرد .... میدونست طرحش اونقدری بی عیب و نقص بوده که جای هیچ حرف و حدیثی و براکسی باقی نذاره ولی اینکه طرح امیر ارسلان امیری قبول و طرح اون رد شده بود بد جوری داشت به عصابش فشار می آورد نگاش به صفحه گوشیش و حرفش رو به بقیه بود -باشه پس منم منتظرم هر موقع همه چی آماده شد خبرم کنید اینو گفت و سرشو آورد بالا لبخند تصنعی و کجکی به رعوفی و بقیشون زد -خوش باشین فعلا ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿