📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت119 کلافه نگامو بین اونایی که کمی دور تر از پله برقی منتظر ایستاده بودن چرخو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت120
پناه
آخرین مدارکم ارسال کردم ....تائید ایمیل که رسید نفسمو با صدا دادم بیرون . ..
خبری از بقیه نداشتم اما خودم میخواستم درخواست بورسیه برای فرانسه رو بدم ....
از دانشگاه برلین هم پیشنهاد بورسیه شده بود ولی نمیدونم چرا لحظه آخر دلم شهر شلو غ ولی آروم پاریس و خواست ...
تصمیمم جدی بود میخواستم از این به بعد زندگی درستی داشته باشم اونجوری که خودم دوست دارم ...
اونجوری که درسته ... آدما تا تلنگری تو زندگیشون بهشون نخوره هیچوقت قدر لحظه های زندگیشونو نمیفهمن و من اون تلنگره رو خورده بودم و میخواستم از این به بعد دلخوش باشم به دلخوشیای زندگیم ...
خیلی چیزا بود که خواستم و نداشتم و خیلی چیزا هستن که میخوام و ندارم ...
انگیزه ای ندارم ولی نمیتونم منتظر مرگ تدریجی خودمم بشینم ... واسه نداشته هام می
جنگم از این به بعد ...
گوشیم لرزید و نگام چرخید روش ... لب تاپ و بستم و گوشی و برداشتم ... با دیدن ا سم سامان یه آن تنم یخ کرد ...
انتظار هر تماسی و از هر کسی داشتم الا سامان ....
تا به خودم بیام تماس قطع شدو آه منم پشت تلفن قطع شد ...
لعنتی زیر لب گفتم و نگام خیره موند به گوشی ... هیجانم از لحظه اعلام نتایج اون فستیوالم بیشتر بود ...
با لرزیدن دوباره گوشی تو دستمو دیدن اسم دوبارش نفسم بند اومد ...
میدونم حق رسیدن بهش و نداشتم ولی حق ذوق کردن واسه شنیدن صداشو که داشتم .
... بی معطلی تماس و وصل کردم ...
-الو ...
کمی مکث کردو صداش تو گوشم پیچید
-سلام ...
سعی کردم صدام نلرزه ... دستامو مشت کردم ... هیجان داشتم و بی خودی خندم میگرفت ...
-سلام ...
-مزاحم که نشدم ...
نگاهی به ساعت انداختم تازه شیش بود ...
-نه ... کاریم داشتی ...
-وقت داری ... امروز همو...هموببینیم ...
سکوت کردم ... گاهی وقتا هست دلت یه چیز میگه و عقلت یه چیز دیگه اگه به حرف
دلت گوش کنی میشی احمق و اگه بنده عقلت باشی میشی عاقل ....
دوست داشتم همیشه عاقل باشم ولی بعضی حماقتا اونقدر شیرینند که یبار مزش بره ز یر دندونت تا آخر عمرت میخوای احمق مطلق باشی .
مکثم بی دلیل بود وقتی جوابمو از قبل میدونستم ...
-کجا بیام ؟
حس کر دم لبخند زیبایی رو که نشست روی لبش ...وقتی همه قلبت ماله یکی باشه راحت میفهمی تو قلبش چی میگذره ...
-پل طبیعت ..
-تا نیم ساعت دیگه اونجام ...
باشه ای گفت و قطع کردم گوشی و ....چرخیدم سمت آینه .... وقتم کم بود ولی نزدیکی
خونه دلناز به اونجا یه پوئن مثبت بودبرام ...
سریع رفتم سمت میز آرایش دلناز ...
وقت آنچنانی نداشتم.... میدونستم امکان اینکه این آخرین دیدارمون باشه زیاده .... خیلیم زیاد ....
میخواستم بد نباشم ... اگه قراره تصویر امروزم آخرین تصویر ازم تو ذهنش باشه میخوام
خوب باشم خوب خوب ...
ابروهامو مداد کشیدم و یه خط چشم محو و نازک از داخل چشمم .... وقتم کم بود ولی میخواستم سنگ تموم بذارم ....
مداد مشکی که خط انداختم باهاش زیر چشممو ریملی که زدم چشمامو کشیده ترو د
رشت تر از هر زمانی نشون میداد ... رژ سرخمم زدم و تموم .... شونه ای سر سری به مو هام کشیدم و شال بافت مشکیمو سرم کردم .... کاپشن سبزمو از روی تاپ نازکم تنم کرد م و جین جذب مشکیمو پوشیدم ....
کیف و گوشیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ...
مادر دلناز بادیدنم با تعجب گفت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد