📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت152 پناه نگام دو دو میزد تو سالن ... نگام دو دو میزد مابین آدمایی که میو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت153
هنوزم لبخندش برام شیرین ترین بود ...
سعی کردم لبخند بزنم ...
-سـ... سلام ...
دستپاچه موهای جلو صورتم و کنار زدم و یک آن نگام قفل نگاهش شد که انگشتامو دنبال کرد ....
دستم مشت شد ...
قرار نبود همه چی انقدر سریع پیش بره ...
-این حلقه ؟
انتظار نداشتم انقدر مستقیم بپرسه ... به تته پته افتادم ..
-این ... این راستش ...
یه مدتی میش... یه مدتی میشه که ..
لبخند عادی زد ...
-اهوم فهمیدم ... فقط خواستم حالتو بپرسم تنها بودم گفتم حال و احوال کردن با یه دوست قدیمی شاید کمی حوصلمو جا بیاره ...
مزاحمت نمیشم ...
اصلا مهلت نداد صحبت کنم ... خیلی با وقار و مردونه با قدمایی آروم ولی محکم از کنا
رم رد شدو فقط بوی ادکلنش موند تو دماغم
توتنهایی و تنهاییت ,به تنهاییم نفس میده
همین یعنی که تقدیرت ,تو رو یک روز پس میده
چقدر شیرینه این احساس که تنهای و غمگینی
چه شیرینی بی رحمی ,چه خود خواهی شیرینی
نفسای عمیق پشت سر هم کشیدم و سعی کردم چشمم دنبالش نگرده ... با قدمایی سلا نه سلانه رفتم و کنار دلناز نشستم ...
با بچه های دیگه گرم صحبت بود ولی من سرم پایین بودو فکرم و سعی میکردم منحرف
کنم ...
منحرف کنم از سامانی که دستام از دیدنش عرق کرده بودو فک کنم به سایمونی که ازم
قول یه سفر چهار روزه رو ازم گرفته بود ...
منحرف کنم از سامانی که قلبم و به تپش انداخته بودو فک کنم به مقاله ای که قراره ارسلان تو نوشتنش کمکم کنه ...
میخواستم به خیلی چیزا فک کنم ... به کارایی که ممکن بود یه روزی دلم بخواد انجامشون بدم .. به کارایی که داشتم انجامشون میدادم ...
به حس عجیبی که این اواخر منو تا کلاسای فلسفه و ه́ میکشوند و به حریص شدنم بر
ای نوشتن ....
به سابینی که داشت هر لحظه تشویقم میکرد برای ادامه دادن به نوشتن ...
به رزی که فهمیده بود چمه و محکم تر از قبل ازم حمایت میکرد ...
به فکری که تازگیا تو سرم افتاده بود ...
به تغیر رشته و رفتن سراغ احساسم..
ما آدما خیلی جالبیم ... تا وقتی که سالمیم و میدونیم زنده ایم همیشه میخوایم دنبال بهترینا باشیم و احساسمونو نادیده میگیریم ولی تا میفهمیم که وقتمون کمتر از اون چیزی
که فکرشو میکردیم میخوایم بریم سراغ دلمون
میخواستم منم برم سراغ دلم ... سراغ ه́ ... سراغ نوشتن ... میخواستم تا وقتی که وقت دارم دلمو خالی کنم ...
راجب تصمیم با هیچکس جز رز صحبت نکرده بودم و اونم دو دل بود ... نمیدونست چیـ
-هی خانوم ... کجایی تو از وقتی فرنگستونی شدی تحویل نمیگیری .
لبخندی به صورت دلناز زدم
-گمشو بابا .... بیشعور ...
چپ چپ نگام کرد
-بیشعور خودتیتوخودت باز ...
خندیدم ..
-پاشو برو ببین آقا داداشتون چی میگن... داره صدات میکنه
سوالی نگاش کردم
-آقا داداشم ؟!
هلم داد
-آره ... ارسلان خان نامدار ... برو دیگه ...
نگاهی به ارسلان کردم که بهم اشاره کرد برم سمتش ...
بلند شدم و راه افتادم سمتش ....
با لبخند سر خم کردم
-جونم؟
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد