eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
844 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت158 رفتم توی اتاقی که به عنوان رخت کن در نظر گرفته بودن ... یه دستمال مرطو
سلام .... خوشحالم دوباره میبینمت ... صدای عصبی سامان از میون دندوناش شنیدم ولی برنگشتم سمتش ... -بچتو بپا گذاشتی برای من ؟ قبل اینکه اون دهن باز کنه سریع گفتم .. -من دیگه باید برم وگرنه به موقع به پر وازم نمیرسم ... خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمتون .. مو.. موفق باشین .... گفتم و سریع از کنارشون گذشتم ... میثم با دیدنم اومد سمتم .. -داری میری .. -اهوم ... مشتی به بازوم کوبید -چقد تو کله شقی ... میموندی چهار روز دیگه باهم بر میگشتیم خب ... نگاش کردم و با نمک خندیدم و با لحن بچه گونه ای گفتم -عمو جون من کار دارم بار دارم زندگی دارم ... عین تو که الاف نیستم ... خواست بزنتم که با خنده از زیر دستش در رفتم ... -میرم ماشینمو روشن کنم ... بیا من میبرمت ... -نه نمیخوام.. -زر نزن باو ... گفت و بی توجه به من از ساختمون زد بیرون ... فرصت و غنیمت شمردم و رفتم سمت مهسیما و خانوادشون .. از تک تکشون خدافظی کردم ...ارسلان و خانوادشم حسابی مراسم ماچو روبوسی راه انداختن و به اصرار نذاشتم بیان بدرقم ... با حالی که دلتنگی توش بیداد میکرد سوار ماشین میثم شدم و راهی فرودگاه .... چقدر ممنونش بودم که با وجو این همه خستگی به روی خودش نیاورد و منو رسوند ... به اصرار مجبورش کردم برگرده و منتظر پرواز من نباشه ... خودمم خسته بودم چشمامو بستمو سعی کردم فکرم و خالی از هر خیالی بکنم و وقتی به خودم اومدم که توی فرودگاه پاریس بودم و داشتم کمربندمو باز میکردم ... گوشیمو روشن کردم و بلافاصله صدای زنگش در اومد ... با دیدن عکس سابین با اون خنده گل و گشاد خندیدم .... -الو .. . -سلام مادام ... خوش اومدی ... با تعجب ابرو کردم .. -چی ؟تو از کجا فهمیدی رسیدم ... بلند خندید ... -خب نابغه وقتی تلفنتو روشن کردی یعنی رسیدی دیگه ... لبخند کمرنگی زدم وساکمو برداشتم ... -بله شما درست میگی .. -کجایی الان ؟ -الان دارم میام سمت خروجی .... -اَ.. چه عالی ... وای پناه چقدر توی لباس ایرانی خوشگلتری ... رنگ بنفش خیلی بهت میادا -آره خودمم میدونم... یدفعه خشکم زدو نگاهی بین اونایی که برای استقبال اومده بودن کردم ... با دیدن سابینی که با لبخند گل و گشادش برام دست تکون میدادو سایمونی که روی یه تیکه کارتن نوشته بود "کله پوک خوش اومدی " خشکم زد ... جدا اینا دیوانه بودن .... رسیدم بهشون ... سایمون –ایول خوشم اومد خیلی خوش قولی ... چپکی نگاهی به موهای مسخرش که از کنارا تراشیده بودو اون شلوار شیش جیب با تی شرت سرخ آبی گل و گشاد انداختم ... بیشتر شبیه رپرا شده بود ... سابین-پرواز چطور بود ؟ -اونقدر خستم که هیچی ازش نفهمیدم ... سایمون اخمی کردو با همون کارتنی که دستش بود کوبید تو سرم که شالم از سرم افتاد -نگو که خستگیتو برای ما از ایران آوردی ... با زدن این حرف یه آن یادم افتاد که من هیچ سوغاتی براشون نیاوردم و از خجالت آب شدم و لب گزیدم ... -هی سابین من جای پارک پیدا نکردم... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی