eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت160 با دیدن رز با چشمایی گرد شده گفتم -رز ... توام اومدی ... سفت بغلم کر
ایی هنوزم نمیتونم صحنه ای که رز موقع پیاده شدن با کله رفت تو پهنارو فراموش کنم -رز سایمون از اون اتفاق یه سال گذشته ... -بله و دقیقا یه ماهم موهات بومیداد .. رز با حرص گفت -اون فقط یه بد شانسی بود .. -هی مامان کسی مجبورت نکرده بود با فشای پاشنه ده سانتی سوار ماشین شی و بعد و لو شی تو پهنا ... صداشو کمی آورد پایین -وتا یه ماهم بو بدی ... از جرو بحث بین دوتاشون داشتم لذت میبردم و میخندیدم ... واقعا خانوادی سابین بی نظیر بودن ... چشمم به سابینی افتاد که اومد سمت ما و درو باز کردو نشست تو ماشین -خب تموم شد ... -امید وارم تا رسیدنمون دیگه خراب نشه ... سابین با خنده از آینه نگام کرد -هی ایرانیا همیشه انقد غر میزنن ... اینو بزار به پای یکی از خوشیای سفر با ما ... گفت و دنده عوض کرد و حرکت کردیم ..... برای منی که تجربه سفر های خانوادگی و نداشتم میشد گفت بهترین سفره ممکنه بود .. .. آهنگی که چهار نفره با نهایت ناهماهنگی میخوندیم و تخمه میشکوندیم ... کلاهای صیری که سابین برامون خرید ونهاری که توی یه غذاخوری بین راهی خوردیم ... سایمونی که باهام سر ورق بازی کردن شرط بست و کل کلایی که باهم میکردیم ... همه و همه باعث شد فراموش کنم خودمو و توی حال زندگی کنم ... واقعا داشت بهم خوش میگذشت ... با رسیدن به روستایی که محلیا اسمشو بهشت گذاشته بودن با لذت داشتم مناطق اطرا ف و نگاه میکردم ... با اینکه زمستون بود ولی همه جا سر سبز بود واقعا که اسم بهشت بهش میومد ... سابین کنار یه کلبه چوبی نگهداشت ... -خب اینم از ویلای پدر بزگ من ... میتونین پیاده شین بچه ها ... از ماشین اومدیم پایین .. -رز بچه ها بهتره بریم خرید لباس ... -به این زودی بزارید برسیم بعد ... سابین لوازم و گذاشت تو کلبه ... -میشه پس دقیقا بگی تا اون موقع ما چی باید بپوشیم ... سوالی نگاش کردم که رز دستم و گرفت و کشید .. -ما هیچ کدوم لباس نیاوردیم ... تصمیم گرفتیم از همینجا بخریم ... واقعا این خانواده نو برش بود ... بدون مخالفت همراهیشون میکردم خودمم چند دست لباس خریدم ... سایمون و سابین که همونجا لباساشونو پوشیدن و درم نیاورن ... جفتشو ن با اون شلوارک و تیشرت از صد متری داد میزدن داداشن ... میشه گفت واقعا داشت بهم خوش میگذشت ... البته اگه غذاهای مسخره سایمون و که تو رستوران موقع شام انتخاب کردو باعث شد حالم بهم بخوره رو فاکتور بگیریم ... چطوری میتونست پاهای هشت پارو بخوره و انقدر هم تعریف بکنه .... بعد کلی گشت و گذار برگشتیم به کلبه ای که مال خانواده ارنست بود انگار ... چوبی با یه شومینه و مبلمان ساده ... سابین دستمو کشید دنبال خودش ... -هی پناه بیا باهم تخته بازی کنیم ... نشستیم روبه روی هم و سایمونم کنارمون ... رز بلال هایی که خریده بودیم و توی دستش بودو آورد بالا ... -هی سابین بهتره اول یه آتیش درست کنی تا من اینارو بپزم ... سابین با دیدن بلالا چشماش برق زدو جلدی از جا پرید ... -سه سوته آمادش میکنم ... شما آماده شید تا بیام ... از کلبه زد بیرون و من و سایمون شروع کریدم به چیدن مقدمات بازی ... سایمون رو بهم گفت -پناه -هوم .. -اسم خیلی مزخرفی داری با چشمایی گرد شده نگاش کردم ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی