📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت160 با دیدن رز با چشمایی گرد شده گفتم -رز ... توام اومدی ... سفت بغلم کر
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت161
ایی هنوزم نمیتونم صحنه ای که رز موقع پیاده شدن با کله رفت تو پهنارو فراموش کنم
-رز سایمون از اون اتفاق یه سال گذشته ...
-بله و دقیقا یه ماهم موهات بومیداد ..
رز با حرص گفت
-اون فقط یه بد شانسی بود ..
-هی مامان کسی مجبورت نکرده بود با فشای پاشنه ده سانتی سوار ماشین شی و بعد و لو شی تو پهنا ...
صداشو کمی آورد پایین
-وتا یه ماهم بو بدی ...
از جرو بحث بین دوتاشون داشتم لذت میبردم و میخندیدم ... واقعا خانوادی سابین بی
نظیر بودن ... چشمم به سابینی افتاد که اومد سمت ما و درو باز کردو نشست تو ماشین
-خب تموم شد ...
-امید وارم تا رسیدنمون دیگه خراب نشه ...
سابین با خنده از آینه نگام کرد
-هی ایرانیا همیشه انقد غر میزنن ... اینو بزار به پای یکی از خوشیای سفر با ما ...
گفت و دنده عوض کرد و حرکت کردیم .....
برای منی که تجربه سفر های خانوادگی و نداشتم میشد گفت بهترین سفره ممکنه بود ..
..
آهنگی که چهار نفره با نهایت ناهماهنگی میخوندیم و تخمه میشکوندیم ... کلاهای
صیری که سابین برامون خرید ونهاری که توی یه غذاخوری بین راهی خوردیم ...
سایمونی که باهام سر ورق بازی کردن شرط بست و کل کلایی که باهم میکردیم ...
همه و همه باعث شد فراموش کنم خودمو و توی حال زندگی کنم ... واقعا داشت بهم
خوش میگذشت ...
با رسیدن به روستایی که محلیا اسمشو بهشت گذاشته بودن با لذت داشتم مناطق اطرا ف و نگاه میکردم ...
با اینکه زمستون بود ولی همه جا سر سبز بود واقعا که اسم بهشت بهش میومد ... سابین کنار یه کلبه چوبی نگهداشت ...
-خب اینم از ویلای پدر بزگ من ... میتونین پیاده شین بچه ها ...
از ماشین اومدیم پایین ..
-رز بچه ها بهتره بریم خرید لباس ...
-به این زودی بزارید برسیم بعد ...
سابین لوازم و گذاشت تو کلبه ...
-میشه پس دقیقا بگی تا اون موقع ما چی باید بپوشیم ...
سوالی نگاش کردم که رز دستم و گرفت و کشید ..
-ما هیچ کدوم لباس نیاوردیم ... تصمیم گرفتیم از همینجا بخریم ...
واقعا این خانواده نو برش بود ... بدون مخالفت همراهیشون میکردم خودمم چند دست
لباس خریدم ... سایمون و سابین که همونجا لباساشونو پوشیدن و درم نیاورن ... جفتشو ن با اون شلوارک و تیشرت از صد متری داد میزدن داداشن ...
میشه گفت واقعا داشت بهم خوش میگذشت ...
البته اگه غذاهای مسخره سایمون و که تو رستوران موقع شام انتخاب کردو باعث شد حالم بهم بخوره رو فاکتور بگیریم ...
چطوری میتونست پاهای هشت پارو بخوره و انقدر هم تعریف بکنه ....
بعد کلی گشت و گذار برگشتیم به کلبه ای که مال خانواده ارنست بود انگار ...
چوبی با یه شومینه و مبلمان ساده ...
سابین دستمو کشید دنبال خودش ...
-هی پناه بیا باهم تخته بازی کنیم ...
نشستیم روبه روی هم و سایمونم کنارمون ... رز بلال هایی که خریده بودیم و توی دستش بودو آورد بالا ...
-هی سابین بهتره اول یه آتیش درست کنی تا من اینارو بپزم ...
سابین با دیدن بلالا چشماش برق زدو جلدی از جا پرید ...
-سه سوته آمادش میکنم ... شما آماده شید تا بیام ...
از کلبه زد بیرون و من و سایمون شروع کریدم به چیدن مقدمات بازی ... سایمون رو بهم گفت
-پناه
-هوم ..
-اسم خیلی مزخرفی داری
با چشمایی گرد شده نگاش کردم
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی