eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
844 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت162 چی؟! بی تعارف و ریلکس گفت -اسم مزخرفی داری ... نمیتونم راحت تلفظش کن
تند دستاشو تو هوا تکون داد .. -نه نه نه ... ببین پناه میخوام ازت تقاضا کنم ... هیچوقت .. هیچوقت ولمون نکن ... ما ما بهت نیاز داریم ... برای ثانیه ای همه احساستم فوران کرد ... از تخت پریدم پایین و با یه خیز بلند سفت تو آغوشم کشیدمش ... این خانواده برای من واقعا تکیه گاه بودن .. -شنیده بودم آمار همجنسبازی روز به روز توی فرانسه در حال رشده ولی فک نمیکردم شمام اهلش باشین ... هی بلندی کشیدم و چرخیدم سمت سایمون ..... بالش رز و پرت کردم طرفش که جا خالی دادو ریز خندید ... -باشه بابا .. من چیزی ندیدم ... -تو خیلی بی ادبی سایمون یه روز باید مفصل باهم بحث کنیم ... سری تکون دادو وارد اتاق شد -حتما منتها اگه نخوای به منم عین مادرم تجاوز کنی ... اینو که گفت پتو مسافرتی منو برداشت و عین جت از اتاق زد بیرون ... به زور تونستم جلوی خندمو بگیرم ... این بچه همون گودزیلایی بود که تو ایران زیاد میشد دید.... چهار روز تفریح و گشت و گذار ماتا چشم رو هم بزاریم تموم شد ... باید بر میگشتیم .. هم کارای مطب و هم کارای خودم مونده بودن و تصمیم داشتم تو روزای باقی مونده تعطیلات تمومش کنم ... از موقع برگشتن سعی کردم بگیرم بخوابم تا فرداش که خستگی حسابی از تنم در بره ... حتی نمیدونستم میثم برگشته یا نه چون آخرین باری که باهم حرف زدیم گفت شاید زود تر برگرده تا اونم به کاراش برسه .. کیفمو از روی میز برداشتم و شالگردنمو دور گردنم کامل پیچیدم ...هوای امروز صبح پار یس یکم بارونی بودو فک کنم سردم باشه ... کیفمو یه وری انداختم روی دوشم و نیم بوتای کرم رنگمو پام کردم ... در خونه رو بستم و راه افتادم سمت مطب ... باید کارای نیمه تموممو زودتر تموم میکردم تا به مقاله دانشگام میرسیدم ... کلید انداختم روی درمطب و بازش کردم ....ساکت تر از همیشه بود ... جز خودم کس دیگه ای تو مطب نبود ... رفتم سمت میزم و نشستم روی صندلیم ... کشوی مخصوص پرونده ها رو بیرون کشیدم و شروع کردم به برداشتن پرونده های ناقص که باید تکمیلشون میکردم ... -شما کی هستین ؟ با شنیدن صدای مرد غریبه ای از پشت سرم تند چرخیدم سمت صدا و هین بلندی کشیدم ... دستمو گذاشتم رو ی دهنم و خیره موندم به مرد جون حدودا سی –سی و پنج ساله ای که پشت سرم ایستاده بودو اورکت شیکی به تن داشت ... دستشو بالا آورد -معذرت میخوام خانوم نمیخواستم بترسونمتون .. اخمامو کشیدم تو هم -شما ؟ یه تای ابروشو داد بالا -من اول این سوال و از شما پرسیدم بلند شدم و صاف ایستادم روبه روش .. -من منشی اینجا هستم و شما ؟ دستشو دراز کرد سمتمو لبخند دوستانه ای زد ... -اوه ... تسلیت میگم ... آسایش هستم مالک جدید ساختمون ... اخمام رفت توهم -تسلیت ؟ کمی جا خورد -مگه شما اطلاع ندارید دکتر سه روز پیش فوت شدن ... انگار بهم شوک وارد کردن خشکم زد -فو..فوت شدن ؟ سری تکون دادو صندلی و برام جلو کشید -اوه .. متاسفم مثله اینکه خبر و بد دادم بهتون... من شرمندم .. -کی ؟ -همین سه روز پیش سکته قلبی کردن و به خاطر کهولت سن فوت شدن متاسفانه ... دخترشونم اینجا رو واگذار کردن به من ... حالم پریشون شد ... ناراحت بودم به خاطرش مرد محترم و مهربونی بود ... -میخواید یه لیوان آب براتون بیارم ... انگار شوکه شدین ... سری به معنی نه تکون دادم ... -نه ... ممنونم ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت