eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت164 در هر صورت متاسفم .. نگاش کردم ... دیگه نیازی به این پر ونده ها نداشت
ترجیح دادم و چک و چونه نزنم ... رفت سمت ماشین شاسی بلندش و درو برای منم باز کرد ... هردو سوار شدیم ... -خانوم پناه اگه وقتتونو نمیگیره میتونم دخترمو از خونه دوستش بردارم و بعد شمارو بر سونم ؟ خواستم بگم وقتمومیگیره ولی خب کمی ادب قاطی لحنم کردم و به الجبار گفتم -نه مانعی نداره ... لبخندی زدو حرکت حرکت .. یه خیابون و رد کردو جلوی یه خونه نگهداشت ... کمربند شو باز کردو رو به من گفت -پنج دیقه بیشتر طول نمیکشه ... سریع پیاده شدو راه افتاد سمت خونه ... چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلی .. عجب روزگاری داشتین ... موندم این زند گی کی میخوای روی خوش خودشو به ما نشون بده .. با صدای باز شدن در سرمو چرخوندم به عقب و دیدم آقای آسایش داره دختر بچه حدود ا سه چهار ساله ای رو میزاره رو صندلی کودک و کمربندشو میبنده ... -سها به خاله سلام کن ... دختر با لحنی شیرین گفت -فارسی ؟ کامل چرخیدم سمتشو تونستم صورت عروسکی و لپای آویزونشو دقیق تر ببینم ... دستمو دراز کردم سمتش .. سلام عروسک ... لبخند نازی زد -سلام دستای تپل و کوچیکشو گذاشت توی دستم ... آسایش سوار شدو حین بستن کمربند گفت -اینم دختر کوچولوی من سها خانوم گل ... -خدا حفظش کنه براتون ... لبخندی از سر قدر دانی زد ... دختر بچه با شورو هیجان شروع کرد به تعریف کردن تمام ماجراهایی که تو طول روز براش اتفاق افتاده بود ... خسته تر از اونی بودم که بتونم توی دلم قربون صدقه شیرین زبونیاش برم چشمامو بستم و وقتی حس کردم داریم به خونم نزدیک میشیم بازش کردم ... سر خیابون که رسیدیم گفتم -ممنون نگه دارید همینجاست... -اجازه بدین تا دم در برسونمتون ... درو باز کردم و لبخندی از سر قدردانی حوالش کردم -ممنونم ... تا همینجام حسابی تو زحمت افتادین ... چرخیدم عقب و رو به سها گفتم -خیلی خوشحال شدم دیدمت کلوچه ...مواظب خودت باش ... -با نمک خندید جوری که لپای گردو وقلمبش زد بیرون و دندونای ریزش مشخص شد ... درو بستم و منتظر شدم تا حرکت کنند ... با تک بوقی از من دور شدن . من پیاده با قد مایی آروم آروم راه افتادم سمت آپارتمانمون ... باید سریعتر دنبال یه دکتر درست و حسابیم بگردم ...البته اگه نحسی من دامن گیر اونم نشه و به کشتنش ندم ... کلیدو و از توی کیفم در آوردم و بی حوصله توی در چرخوندم ... نمیدونم چرا حس کسلی و رخوت میکردم ... تا چند دیقه پیش حالم خیلی خوب بود ... -سلام و علیکم .... سریع چرخیدم و میثم و پشت سرم دیدم ... لبخندی نشست رو لبم .. -سلام ... کی اومدی تو بی توجه به من اومد سمت درو بازش کرد ... قبل من رفت تو خونه ... -همین چند ساعت پیش رسیدم ... خودشو پرت کردروی کاناپه و پاهاشو دراز کرد روی میز جلوی پاش ... شالگردن و از سرم در آوردمو با اخم نگاهی بهش انداختم ... -هوی بی فرهنگ جمع کن لنگاتو ... بیخیال کنترل تی وی رو برداشت و گفت -برو بابا .... لنگ واسه دراز کردنه دیگه ... تمایل عجیبی داشتم که بگم خیر گاهیم لنگ واسه هوا کردنه ... خودم به افکار خودم خندیدم و راه افتادم سمت اتاقم ... -تعطیلات وطنی چطور بود خوش گذشت ... صدای از توی سالن میمومد ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی