eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت165 ترجیح دادم و چک و چونه نزنم ... رفت سمت ماشین شاسی بلندش و درو برای من
هوم .. بد نبود .... دیداری تازه شد ... تی شرت آستین کوتاهو بلندمو که کمی پایین تر از باشنم بودو مرتب کردم و اومدم بیرو ن از اتاق .. -بله دیگه ... صله ارحام ... رفیق رفقاو دیدن دوست دخترای اسبقتم رفتی ... با هیجان چرخید سمتم... -وای پناه بگم چی شد میپوکی از خنده ... در یخچالو باز کردم و گوشت چرخ کرده روگذاشتم بیرون تا یخش واشه و رفتم سراغ پیاز ا ... اومدو با یه جهش پرید رو اپن نشست ... با حرص گفتم -میمون درختی اپن جای نشستن نیست ... برو بابایی گفت و با هیجان شروع به تعریف ماجرا کرد ....کلا خاطراتش بی مزه بودن و لی انقد با لحن شوخ تعریف میکرد سرت گرم میشدو نمیفهمیدی که زمان گذشته ... شام آماده شده بود ... بشقابارو گذاشتم رو میز و از اپن پرید پایین -وای چرا زحمت کشیدی من میخواستم برم دیگه ... چپکی نگاش کردم ... دو ساعت داشتم آشپزی میکردم یبار تعارف نکرد که میخواد بره ز یاد زحمت نکشم حالا که غذا آماده بود نطق میکرد ... -اگه بخوای میتونی بری ... اومد دم ظرف شویی و شیر آب و باز کرد تا دستاشو بشوره ... نه دیگه نمیخوام بهت بربخوره پس فردا بگی میثم خونه من لب به غذا نزد ... داشتم لیوانا رو از کابینت بالای ظرف شویی بر میداشتم که با باسنش قری داد و یه به زد به من که تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین ... با غیض نگاش کردم -میثم آب و هوای ایران بهت نساخته ها حسابی خل شدی ... -خل و عمت شده ....زود باش غذارو بیار مردم از گشنگی ... اخمالو دیس استامبولی و گذاشتم روی میز ... -همین .. پس سالادی چیزی ؟! اینبار جدی جدی حرص خوردم .. -شرمنده نمیدونستم یه چتر باز میخواد بیاد خونم وگرنه تکمیل پذیرایی میکردم ... بی توجه به تیکه ای که بهش انداختم گوشیشو از تو جیبش در آوردو یه عکس از دیس انداخت ... -چیکار میکنی ... -میخوام بزارم اینستا چشم بچه ها در بیاد ... عجب دل خوشی داشت این پسر ...غذامونو خوردیم و اون چترشو جمع کردو رفت .... بماند که برای جبران ظرفارو کامل شست ... خودموانداختم روی تخت .... چشمام به سقف اتاق بود که یه آن یه جرقه تو سرم زده شد .... دست بردم سمت گوشیم ... برش داشتم .... شاید برنامه های اجتماعی توی زدگی من الویت آخر باشن ... اینستا گرمم و باز کردم ... صفحه داشتم ولی سالی ماهی یبار چکش میکردم ... نگام به تعداد فالوئرام افتاد 32 نفر ... خندم گرفت ... فک کنم چند ماه پیش میثم و فالو کرده بودم .... باز کردم صفحشو ... عکسای عجق وجقش اولین چیزی بود که به چشمم خورد و غذامون که آخرین پستش بود ... ارسلان و سامان و چند نفر دیگه نمیشناختمشونم تگ کرده بودو زیرش نوشته بود چشتون در آد دسپخت پناه پز ... خندیدم و لایکش کردم ... صفحه ارسلان باز شد .... بادیدن عکسای خودشو خانومش که انگار تو مالزی انداخته بودن وجودم سراسر پر شد ا ز هیجان ... تند تند عکساشونو باز میکردم و یکی یکی میدیدم ... زیر آخرین پستش نو شتم "زندگیتون .. عشقتون ... تا ابد پایدار " صفحه سامانم باز کردم ... مثله صفحه من جز چندتا پست چرت و پرت چیزی نذاشته بو د ... نمیدونم چرا هوس کردم از این به بعد عکس بزارم اینستا ... خیلی یهو یه عکس از خودم انداختم و گذاشتم زیرشم نوشتم ... "وقتی یه مهمون ناخونده چترمیکنه خونتو مجبور میشی براش شام درست کنی و از خستگی داری هلاک میشی" میثم و بچه ها رو تگ کردم.... اون علامت نارنجی رنگ که نشونه کامنت بودو وقتی عکس سامان و کنارش دیدم وجودم پر شد از هیجان "خدا بده شانس ...چتر بازم نشدیم چترمونو بندازیم خونه ملت " قلبم تپشش چند برابر شد ... درست وقتی انتظار چیزیو نداری باهاش روبه رو میشی احتمال اینکه سامان الان این و ببینه برام تقریبا صفر بود ... سریع گوشی و پرت کردم اونطرف که وسوسه نشم و باهاش حرف نزنم .. ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی