📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت166 هوم .. بد نبود .... دیداری تازه شد ... تی شرت آستین کوتاهو بلندمو که ک
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت167
هیجانمو کنترل کردم و لب گزیدم ... چشماموبستم ....
...همش اون کامنته میومد توی سرم و آدرنالین خونم بالا پایین میشد ... حس میکردم ش
بیه دخترای نوجونی شدم که تازه وارد جامعه مجازی شدن و از هر کامنت برای خودشو
ن خونه رویا میسازن ...
پاکت و گذاشت جلومو باز لبخندی سراسر احترام پاشید تو صورتم
-بفرمایید ... اینم حق الزحمه شما...
تشکری کردم و پاکت و گذاشتم توی کیف کوچیکم نمیشمارید یوقت کم و کسر نباشه من شرمنده شم ...
-اختیار دارید این چه حرفیه ... با اجازتون من دیگه رفع زحمت کنم
بلند شدو دستشو دراز کرد سمت من
-خوشحال شدم از آشناییتون خانوم پناه
-منم همینطور آقای آسایش ... از طرف من سها کوچولو رو ببوسین...
-ممنون از لطفتون حتما ....
از دفتر تازه تاسیسش اومدم بیرون و راهی کتابخونه دانشگاه شدم .... صندلی و کنار کشیدم و کتابارو گذاشتم روی میز گوشیمو برداشتم صداشو خاموش کنم که چشمم به آر م اینستا گرام بالای صفحه افتاد ...
سریع بازش کردم ... سامان تگم کرده بود
با باز شدن تصویر دیدن عکسی که دسته جمعی گرفته بودیم کنار بچه های گروه غم عالم ریخت توی دلم ...
نفهمیدم چشمام که شروع کردن به باریدن و قلبم کی مچاله شد از درد ...
دست بردم و عکس دو نفرمونو برش زدم و گذاشتم ...میدونستم با دیدنش میفهمه کدوم
عکسمونه
با دیدن تائیدیه سبز رنگی که روی صفحه مانیتور بود دستامو از سر هیجان بهم کوبیدم
...بالاخره موافقت شد ...
بالاخره میتونم همه وقت و انرژیمو بزار پای چیزی که دوسش دارم
هوا فضا خستم میکرد ... روحمو ذهنمو ... حالا میتونستم برم دنبال علاقم ... دنبال نوشتن ....
یک سال پیش فوقمم گرفتم و دیگه انگیزه ای برام نمونده بود برای ادامه تصمیمم قطع
ی کردم ... انقدر ایندر اون در زدم تا بالاخره تونستم موافقت اساتیدو بگیرم و وارد رشتهه́ بشم ... میخواستم نویسندگی و شروع کنم ...
میخواستم اینبار زندگی کنم وزندگیمو خلاصه کنم توی قلم و کاغذم ...
داشت دوسال از اومدن به پاریس میگذشت و من روز به روز روحم بیشتربا پاریس اجین
میشد ... این شهر منو وادار میکرد برم سراغ علاقم ... برم سراغ نوشتنم ....
پاریس رنگ و بوی غریبی داشت ...توی کوچه پس کوچه هاش کنار سن توی کاباره هاش نمیگم عشق ولی حسی بود که بهت عشق میداد ..
تو این مدت یاد گرفتم روی پای خودم وایستم و خودمو بالا بکشم و اینبار میخوام همه
زندگیمو بزارم به پای نوشتنم .... پشت مانیتورم نشتم و فایل اصلیمو باز کردم ...
شروع کرده بودم به نوشتن داستانم .... داستان زندگی خودم با چاشنی کمی آب و تاب ...
. شاید زندگی من برای دیگران شیرین نباشه ولی تلخیاش برای من پر از خاطرس ...
انگشتام تند تند روی کیبورد میشینه و بلند میشه و من حذ میکنم از صدای تق تق کلید
های صفحه ... درست مثله یه پیانو زن ماهری که حذ میکنه از صدای نتایی که به صدا
در میاره ..نمیدونم دقیق چند ساعت خیره مونده بودم به اون مانیتورو انگشتامو روی دکمه های
کیبورد چپ و راست میکردم ..... با صدای مبایلم به خودم اومدم و برش داشتم .... سابین بود ...
-الو
-سلام سانی ...
پفی کردم و خندیدم .... هیچوقت نمیتونم انگار این سانی گفتنارو از زبون سایمون و سا بین بندازم
-سلام سابین ... چطوری ... خبری شده ؟
-نه بابا چه خبری با اکیب آخر هفته رو میخوایم بریم کوه میای ؟
با چشمایی گرد شده گفتم
-کجا ؟... کوه!!
-هوم ...
من کوه دوست ندارم ... خسته میشم ...-نمیشی ...پس فردا رو آماده باش میام دنبالت
-هوی ... سابین من نمیـ..
صدای بوقی که پیچید تو گوشم باعث شد حرفم تو دهنم بماسه ... چقد بیشعور بود که نمیذاشت من حرفمو بزنم...
با حرص شمارشو گرفتم که رد کرد.... وقتی فردا آماده نشدم حالش جا میاد که برای کسی
بیخودی تصمیم نگیره ...
نگاهی به ساعت کردم ... هنوز چهار بعد از ظهر بود .. .
بلند شدم آماده شم یه سر برم دانشگاه .. باید حسنارو میدیدم ...قرار بود امروز همراه
هم برای خرید بریم بیرون ...
یه تیشرت آستین کوتاه بلند سفید با ساپورت آبی پوشیدم و اسپورتای سفیدمم پام کردم .
.. کیفمو برداشتم و یه شونه سر پایی به موهای بازم کشیدم و از خو نه زدم بیرون ...
از ساختمون زدم بیرون ...هنوز قدم اول و برنداشته بودم که چشمم افتاد به میثم که دا شت برمیگشت انگار....
ماشینشو کنارم نگه داشت ..
-خانوم شماره بدم؟
خندیدم و قری به گردنم دادم
-آقا برو مزاحم نشو من شوهر دارم ..
با شیطنت خندید
-جونمی ... خوش به حال شوهرت ..
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی