📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت173 دقیقا .. لبخندی زدم و رومو ازش برگردونم سمت بچه ها ... سابین انگار سنگ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت174
زنگ در حتی برای ثانیه ای قطع نمیشد ..
عصبی داد زدم
-اومدم...
وقتی دیدم بی توجه به حرف من کماکان انگشتش روی زنگه و خیال برداشتن نداره ناخد
گاه خون به مغزم نرسید همزمان با باز کردن در داد زدم
-ای زهر مار ...
یه آن از دیدن اونیکه پشت در ایستاده بود خشک زد
-ای زهرمار تو جونت ....
با بهت گفتم
-ام... امیر ارسلان
لبخند دندون نمایی بهم زد
-سلام علیکم ...
میثم هلم داد کنار و خودش خودش و دعوت کرد تو خونه
داشت از کنارم رد میشد که با انگشت اشاره زد زیر چونم
-ببند دهنتو پشه میره توش ...
با هیجان دستامو کوبیدم به هم
-وای باورم نمیشه ... تو اینجا چیکار میکنی ... کی اومدی ؟
میثم لم داده رو کاناپه تلوزیون و روشن کرد
همین پیش پای شما تشریفشونو آوردن ....
ارسلان خندید
-بکش کنار بیام تو دیگه منو یه لنگه پا نگه داشتی دم در ...
سریع کنار کشیدم و اومد تو ....
بادیدن سوییت کوچیکم سوتی کشید
-بابا ایول خوب به شمام میرسنا خودمونیم ...
میثم
-تا چشت درآد ...
امیر ارسلان خودشو پرت کرد کنار میثم ...و پاهاشو دراز کرد
خسته تر از اونی بودم که پاشم و ازشون پذیرایی کنم برای همین منم خودمو پرت کردم
کنارشون میثم نگاهی به من کردو لگدی پروند سمتم
-پاشو برو ازمون پذیرایی کن ببینم ... خیر سرت برات مهمون راه دور آوردم ....
چشم غره ای بهش رفتم
-مهمون راه دورباید قبل اینکه چتر شه خونه ملت بدونه صابخونه خستس نیست ... هست نیست
ارسلان با تاسف سر تکون داد
-همین کارارو میکنی که هیشکی پیدا نمیشه بیاد بگیرتت دیگه
پشت چشمی براش نازک کردم
-میخوام صد سال سیاه نگیره ...
میثم خم شدو یه سیب برداشت و گاز گنده ای بهش زد
-ایشالا که نمیگیره
بی توجه به میثم و چرت و پرتاش با هیجان رو کردم سمت امیر ارسلان
-خب بگو ببینم واسه چی اومدی اینورا ها ؟ عیالتم آوردی با خودت ؟
میثم با تمسخر گفت
-آره تو جیبشه میخواهد یهو بیاره بیرون بندازه بغلت بگه سوپرایـــــز..
چشم غره ای بهش رفتم و ارسلا نرم زد پس کلش ...
-هه هه تو چقد بامزه ای
میثم با خنده رو به ارسلان کرد
-والا آخه اینم سواله میپرسه آدم با اهل و عیال میاد بره صفا سیتی ؟...
اینبار ضربه محکم تر از دفعه پیش خورد پس کلش
ارسلان-فک میکنی همه عین خودت دختربازن ...
میثم اخم غلیظی کرد و جدی برگشت سمتش
-من دختر باز نیستم
با دهن کجی گفتم
-پس لابد من دختر بازم ..
با شیطنت نگاهم کرد
-خب عیبی نداره ازدواج همجنس بازا اینجا آزاده میتونی راحت باشی ....
با جیغ و داد من و سرو کله زدنای اون دوتا تموم شب و گذروندیم ....به قول میثم این
سه روزی که ارسلان از طرف شرکتی که تازه استخدامش شده برای تحقیقات روی یه پروژشون اومدن اینجا رو باید کامل در اختیارش باشیم تا رفتیم اونور کم نذاره برامون ...
به قول معروف گفتنی باید حسابی نمک گیرش کنیم ..
خستگیم یادم رفته بود به کل ولی یک شب بود و دیگه خمیازه هام شروع شده بود
خمیازه ای کشدار کشیدم و رو بهشون گفتم
-خب دیگه پاشین چترتونو جمع کنید میخوام بکپم ... نمیدونم ارسلان فازش دقیقا چی بود که یهو سفت بغلم کردو موهامو ریخت بهم .... با چشمایی گرد شده نگاش میکردم
-وای دیونه اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده بود
نیش شل شدم و بستم و به عقب هلش دادم
-خوباشه فهمیدم ... فاصله اسلامی رو رعایت کن برادر من منم دلم برات تنگ شده بود
ولی حیف که اسلام دست و بال من و بسته
با کف دستش کوبید رو پیشونی من
-گمشو دیونه تو جای خواهر منی ...
میثم در حالیکه یه سیب تو دستش بودو یه موزم داشت میچپوند تو دهنش و به عبارتی
غنیمت جنگی داشت از خونه من به تاراج میبرد با خنده گفت
-حکایت این ارسلانم شده حکایت اون پیرمردایی که زن و دخترای مردم و میگیرن ماچ و
بوسه و بغل میکنن بعد میگن توام مثله دختر منی ...
ارسلان کوسن و پرت کرد طرفش و میثم جاخالی داد
ارسلان حرصی گفت
گمشو بیشعور خودتو با من یکی نکن
میثم عین دخترا پشت چشمی براش اومد
-اره جون ننه جونت منم دوساعته دارم دختر مردم و میچلونم تو بغلم ... بزار به زنت بگم میگه برات حکم شرعیش چیه ...
ارسلان پاشد میثم و بگیره ... تا به خودش بیاد زیر مشت و لگدای ارسلان داشت له و لو
رده میشد ...
خیلی سعی میکردم صدای خنده هام بلند نشه ...
بالاخره بعد قول و قرارامون برای گردش فردا
دل کندن و رفتن ...
حتی حوصله جمع و جور کردن ریخت و پاشامونم نداشتم ... سرم به بالش نرسیده خوابم برد....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )