📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت174 زنگ در حتی برای ثانیه ای قطع نمیشد .. عصبی داد زدم -اومدم... وقتی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت175
نگاهی به درو ورش کردم .. از میثم همچین سلیقه ای بعید بود ....
اصلا رستوران از دو کیلومتریم داد میزد یه رستوران ایرانیه با اون لژهای خانوادگی تیپ
سنتی و متکاها و پشتی های روی تختا ... آدم و یاد رستورانای سنتی در بند مینداخت ..
موسیقیای ایرانی که پخش میشد وصدای خنده و حرف زدنای مشتریای گوشه کنارشون
که نشون میداد هشتاد درصد ایرانی هستن ...
بد جوری هوس قرمه سبزی کرده بودم ...
خواستم دهن باز کنمو بگم هوس قرمه کردم که گوشی ارسلان صداش در اومد ..
با نگاهی که به صفحه انداخت لبخند عریضی نشوند رو لباش .....
به پسر تو چقد حلال زاده ای همین الان میخو استم بگم جات چقد خالیه ...
نه جون تو ... با دوتا از رفقا اومدیم بیرون فقط جای تو خالیه اینجا ... نمیدونم چرا دلم آشوب بود برای کسی که پشت تلفن داشت با ارسلان حرف میزد .... نگا
م خیره به لبهای ارسلان مونده بود
-میگم جون سامی ...
همون کلمه آخر کافی بود تا ذهنم بره تو کمی ...
چشمام سوخت ولی سرمو پایین انداختم تا کسی از چشمام متوجه سوزش قلبمم نشه ...
رو به میثم گفتم
-من برم دستامو بشورم ... برای منم قرمه سفارش بده ...
صدای تلخ موسیقی که داشت پخش میشد بیشتر آزارام میداد....
خودمو انداختم توی دستشویی و درو بستم ...
دستامو گذاشتم جلوی دهنمو بی صدا و بی اشک هق زدم ...
برای دل خودم ..
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم نمیدونی مهتاب امشب چه زیباست
ندیدی جونم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم
برای سرنوشتی که از این سرش بگیر تا اون سرش پر بوده از حسرت ... از نرسیدن ... از ند اشتن ...
از مصیبت ...
حا داشت بهم میخورد از سامانی که تو تک تک لحظه های خوبم حضور داشت ...
هر لحظه خوش من یه ردی ... نشونی ... رنگی ... بویی از سامان و داشت ...
بدم میومد از این بودنا .. از این بودنای غیابیش ...
کاش نبود ... کاش هیچ وقت نبود تا الان نباشه یه حسرت بزرگ اون گوشه کنارای قلبم ..
قدمام هماهنگ باهاش بود و نگاهم خیره به کفشام ...
-هنوزم بهش فکر میکنی نه ...
سرمو بالا آودرم و نگاه پر بهتمو انداختم توی صورتش که با سماجت خیره مونده بود به
سنی که توی شب زیباتر از روزش بود ...
-به چی؟
پوزخندی زد و لباش یه وری لج شد
-نگو به چی بگو به کی
خودمو زدم به اون راه و شونه بالا انداختم
-خب به کی ... نمیفهمم منظورتو ..
اینبار تحمل نکردو کامل چرخید سمتم ... خیره شد توی چشمام و پر اخم گفت -نمیفهمی چون خودتو زدی به نفهمی ... پناه تاکی قراره سامان بشینه گوشه ذهنتو جا نذاره برای پذیرفتن بقیه ... تا کی قراره درجا بزنی تو زندگیت
با صدای خشک و بی روحی گفتم
-من بهش فک نمیکنم ...
تو دلم نالیدم فقط گاهی حسرت بودنش و میخوره ...
پوزخندش غلیظ تر شد
-هه کاملا از بغضی که کردی معلوم بود ... پناه یکم واقع بینانه به قضیه خودتون نگاه
کن تو و سامان از اولم چفت هم نبودین ... دنیاتون زمین تا آسمون باهم فرق داره میدو
نستی خانوادش نمیپذیرنت ..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد