📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت3
وقتی هواپیما پرید، کمربندمو باز کردم و یه کم راحت تر نشستم. من عاشق خوراکی هایی هستم که توی هواپیما میدن. هرچند کم هست اما خوشمزه و متنوعه. به همون میزان علاقمندیم به خوراکی های وسط پرواز، از توصیه های ایمنی که خانم های مهماندار انجام میدن، متنفرم بیشتر شبیه ایروبیک اما با سرعت آروم و بسیار موزون انجام میشه. مخصوصا وقتی میخوان این جمله را اجرا کنند خیلی ضایع اجرا میکنند «در هنگام خطر و فرود اضطراری، دو درب در جلو. دو درب در عقب. و دو درب در قسمت بالهای هواپیما جهت خروج شما عزیزان تعبیه شده است»
میخواستم خودم را از این شکلک ها و اداها نجات بدم که روزنامه را از زیپ پشت صندلی جلویی درآوردم و یه نگاهی به تیترها و عکساش انداختم... یه تیتر خیلی نظرمو جلب کرد. جمله ای از دکتر بهشتی (پسر شهید بهشتی) نوشته بود. اصل جملش دقیق یادم نیست اما یادمه که خیلی از «مهندس میرحسین موسوی» تعریف کرده بود. قبلا هم یادمه. در روزنامه اطلاعات چند بار دیگه هم از موسوی تعریف و تمجید کرده بود. خیلی اکثر مردم نمیفهمیدند داره چه اتفاقی میفته. اما واسه بچه های ما خیلی واضح بود که دارن موسوی را میندازن سر زبونا. جوری که مثلا برای اذهان عمومی حالت مطالبه گری پیش بیاد و بعدا بگن «به خواست ملت» ایشون در انتخابات شرکت کردند و کاندید شدند. به این کار در عالم رسانه و سواد مطبوعاتی میگن: «کی داریم؟ فقط یکی هست! بگذریم!
از هواپیما پیاده شدم. خیابونا خیلی شلوغ بود حدود دو سه ساعت طول کشید تا رسیدم شعبه جردن. قرار معرفیم اونجا بود. همه کارهای مربوط به معرفیم انجام شده بود. من فقط خودمو به نوعی تحویل دادم و منتظر اولین دستور شدم. درست نیست از اونجا بگم اما یه ساختمون حدودا 300 یا 400 متری. بدون تابلو و سردر. سه طبقه. تقریبا نوساز. علاوه بر کنترل ورود و خروج چشمی، باید رمز عبور هر روز را هم اعلام میکردیم. و کلی چیزای دیگه که بعدا شاید بیشتر توضیح دادم
رفتم در استراحتگاهم و روی یه تخت دراز کشیدم تا صدام بزنند. خسته بودم. مدام تصویر خانمم جلوی چشمام بود... من حتی فرصت نکرده بودم با بچه هام خدافظی کنم. توی همین فکرها بود که چشمام بسته شد و خوابم برد
وقتی بیدار شدم، اذون مغرب بود. قرار شد بعد از نماز و شام، یه جلسه مختصر داشته باشیم تا بتونیم از همون شب یا از فرداش شروع کنیم نماز را پشت سر یه سید میان سال خوندیم. روحانی بسیار ساکت و معمولی بود. خب قطعا از دفتر روحانیت اداره بوده که در شعبه جردن داشت نماز میخوند. وگرنه نمیرن یه روحانی معمولی را پیدا کنند و دستش را بگیرن و بیارنش وسط یکی از شعبه های «کارگزینی و تقسیم» اداره. فقط نماز خوند و رفت. یاد حاج آقای اداره خودمون افتادم که چقدر بچه ها باهاش راحتن و اونم اهل بگو بخنده. کلا جو اداره تهران خیلی جو سنگینه. خیلی کسی با کسی حرف نمیزد. همه درگیر خودشونند. مثل شیراز نبود که گوشت تلخ تر از همشون من باشم!
نماز خوندیم. شام مختصری هم خوردیم. جاتون سبز.. کتلت و مخلفات. اما حیف که نوشابه نداشت. بعدش رفتیم اتاقی که اسمش را سالن جلسات گذاشته بودند. حدودا 22 نفر بودیم. 10 نفر از خود بچه های تهران. 12 نفر هم از شهرستان ها و مراکز استان ها... خیلی معطلم نشدیم. شاید ده دقیقه. قرآن را شروع کردند. یادمه آیات 107 تا 109 سوره یونس خوندند. من خیلی این سه آیه را شنیدم و توی ذهنمه. چون اولین روز تحصیلم در دانشگاه امام باقر (ع) هم قاری قرآن جلسه، همین آیات را خوند
جلسه حدودا دو ساعت طول کشید. از بیان محتویاتش معذورم اما درباره ماموریتمون در تهران و حومه نبود. چون اداره و حتی سازمان، هیچوقت مامورهای چندین پرونده موازی یا متوازی را با هم یه جا جمع نمیکنه... گود مورنینگ پارتی که نیست. بالاخره هر چیزی رسم و رسوم خودشو داره. وقتی من در شیراز قرار نیست بفهمم که اتاق بغلیم چه خبره و دارن روی چه پروژه ای کار میکنند، دیگه تهران که جای خود داره
موضوع کلی جلسه درباره «بررسی شرایط منطقه با رویکرد آشوب محور در معادلات رژیم صهیونیزمی» بود. به جرات میتونم بگم که 80 درصد مطالبش برام تازگی داشت. واسه منی که حداقل سالانه دو سه بار، ماموریت خارج از کشور میرفتم تازگی داشت. چه برسه به بقیه... فقط فهمیدم که روزهای سخت و سنگینی در پیش داریم... تمام ضمایری که استفاده میکردند مخاطب و نزدیک بود. این ینی جامعه هدف دشمن، ما هستیم. ینی خطر داره نزدیک میشه اما ممکنه در دسترس نباشه!
ادامه..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
❣﷽❣
#آخرین_عروس 🎀
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت3⃣
اكنون، ما آرام آرام در محلّه عسكر قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم
از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابى نكنى! نگويى كه مى خواهم امام را ببينم. گفته باشم اين كار خطرناك است!
قدرى راه مى رويم. نسيم میوزد، بوى بهشت به مشام مى رسد، آنجا خانه آفتاب است.
با بى قرارى و وجدى كه دارى سلام میكنى
سلام بر آقا و مولاى من!
سلام بر نور خدا در زمين!
تو مىخواهى به سوى بهشت بروى، من دست تو را مى گيرم!
كجا مىروى؟
تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود! بعد از يك عمر آرزو ، به اينجا رسيده ام، امامِ من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم!
آنجا چند مأمور ايستاده اند. آنها به ما نگاه مى كنند. زود اشك چشمانت را پاك كن! بايد فكرى بكنيم
شما كجا مى رويد!
ما به درِ خانه قاضى شهر مىرويم
چرا رفيقت گريه كرده است؟
بعضى از نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند.
وقتى اين را مى گويم، آنها اجازه مى دهند كه برويم. بيا تا به درِ خانه قاضى برويم كه حرف من دروغ نباشد
خانه قاضى آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مىگويى:چقدر قشنگ جواب دادى! اين نامردها همه سرمايه ما را گرفته اند
ناراحت نباش، ما بايد براى روزگارى كه امام زمان(ع) از ديده ها پنهان مى شود آمادگى پيدا كنيم. من شنيده ام امام دوازدهم ما، غيبتى طولانى خواهد داشت
اگر همه شيعيان مى توانستند به راحتى امام خود را ببينند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غيبت فرزندش نمى دانستند چه كنند; امّا الآن شيعيان كم كم براى روزگار غيبت آماده مى شوند
تو اكنون تا درِ خانه امام آمدى، ولى نتوانستى او را ببينى، تو مى توانى در روزگار غيبت هم دوام بياورى!
بيا به مسجد شهر برويم تا در آنجا نماز بخوانيم. مسجد كجاست؟ اين كه ديگر سؤال نمى خواهد. مسجد در كنار برج متوكّل واقع شده است.
آن برج آن قدر بلند است كه به راحتى مى توانى آن را ببينى
چه مسجد بزرگى! چقدر با صفا! چند نهر آب از ميان آن عبور مىكند11
اين مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صفهاى مرتّب نشسته اند و منتظر آمدن خليفه مىباشند
با آمدن خليفه همه از جا بلند مىشوند. آنها اعتقاد دارند كه اين خليفه، نماينده خدا بر روى زمين است
آنها خيال مى كنند همه اسلام در اين خليفه جلوه كرده است. هر كس با خليفه مخالف باشد با اسلام مخالف است! امروز اين حكومت، ادامه حكومت پيامبر است و همه بايد آن را تأييد كنند!
آنها فراموش كرده اند كه اين حكومت، بسيارى از فرزندان پيامبر را شهيد كرده است
امروز خليفه، فرزند پيامبر را در خانه اش زندانى كرده و آزادى را از او گرفته است
كسى حق ندارد به اين چيزها فكر كند. فكر كردن در اين روزگار جرم است
تعجّب مى كنى كه چگونه هزاران نفر پشت سر يك ستمگر نماز مى خوانند؟
مگر نمى دانى سال هاست كه اين مردم، پشت هر كس و ناكسى نماز مى خوانند؟12
فقط ما شيعيان هستيم كه مى گوييم بايد امامِ جماعت، عادل باشد.13
بيا جلو برويم تا خليفه را ببينم. نگاه كن! اين خليفه كه خيلى جوان است.14
نماز جماعت برپا مى شود، من و تو، پشت سر خليفه نماز مى خوانيم. اين نماز براى اين است كه جانمان در امان باشد و كسى به ما شك نكند🕊
به سجده مى روم، از خدا مى خواهم يك آشنا در اين شهر پيدا كنيم تا بتوانيم چند روزى در اين شهر بمانيم
به طرف درِ مسجد حركت مى كنيم. همين كه از مسجد بيرون مى رويم، پيرمردى به سوى ما مى آيد. به دلم افتاده كه او از شيعيان است. او فهميده است كه ما در اين شهر غريب هستيم. از ما دعوت مى كند و ما را به خانه میبرد
خيلى زود همه چيز روشن مىشود
حدس من درست بود. او از شيعيان امام عسكرى(ع) است. نام او بِشر انصارى است. به هر حال ما مى توانيم چند روزى در اين شهر بمانيم.
تو رو به او مى كنى و مى گويى:
چگونه مى شود به خانه امام برويم؟ من مى خواهم آن حضرت را ببينم.
اين كار بسيار خطرناكى است، پسرم!
من همه خطرات آن را به جان مى خرم.
عزيزم! با رفتن ما به خانه امام عسكرى(ع) براى آن حضرت دردسر درست مى شود. چند مدّت پيش عدّه اى از شيعيان به خانه امام رفتند، وقتى خبر به خليفه رسيد امام را براى مدّتى زندانى كرد. آيا حاضر هستى براى امام مشكلى پيش بيايد؟
و تو به فكر فرو مى روى. تو هرگز حاضر نيستى كه به خاطر رسيدن به آرزويت، مشكلى براى امام پيش بيايد
#ادامه_دارد.
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟✨
💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت3⃣1⃣
صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد!
بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است.
امام هادى(ع) به استقبال او مى آيد. نرجس سلام مى كند و جواب مى شنود.
امام هادى(ع) به روى او لبخند مى زند و مى گويد: آيا مى خواهى به تو بشارتى بدهم كه چشمانت روشن شود؟
امام مى داند كه نرجس در اين سفر با سختى هاى زيادى روبرو شده و رنج اسارت كشيده است، اكنون بايد دل او را با مژده اى شاد كرد.
اى نرجس! خشنود باش و خوشحال!
به زودى خداوند به تو فرزندى مى دهد كه آقاىِ همه دنيا خواهد شد و عدالت را در اين كره خاكى برقرار خواهد كرد.
نرجس مى فهمد كه او مادرِ مهدى(عج) خواهد شد، همان كسى كه همه پيامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستى چه مژده اى از اين بهتر!
گوش كن! نرجس سؤالى مى كند:
ــ آقاى من! پدرِ اين فرزند كيست؟
ــ آيا آن شب را به ياد دارى؟ شبى كه عيسى(ع) و جدّم، پيامبر(ص) مهمان تو بودند. آن شب، پيامبر تو را براى چه كسى خواستگارى كرد؟
ــ فرزندت حسن(ع) را مى گويى!
ــ آرى، تو به زودى همسر او خواهى شد.
اينجاست كه چهره نرجس از خوشحالى همچون گل مى شكفد. خدا سرور مردان جهان را براى همسرى با او انتخاب نموده است.28
امام هادى(ع) در انتظار آمدن خواهرش حكيمه است. حتماً او را به ياد دارى، همان بانويى كه مدّتى قبل به خانه اش رفتيم.
حكيمه دارد به اين سو مى آيد. امام هادى(ع) به استقبال خواهر مى رود.
اكنون امام هادى(ع) با دست اشاره به نرجس مى كند و به خواهر مى گويد:
"اين همان بانويى است كه در مورد آن با تو سخن گفته بودم".
حكيمه لبخندى مى زند و به نزد نرجس مى رود و او را در آغوش مى گيرد.
حكيمه از شوق، اشكش جارى مى شود. او خدا را شكر مى كند كه
#آخرين_عروس
اين خاندان را مى بيند.
حكيمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدّمات ازدواج امام عسكرى(ع) را فراهم كند، حكيمه آرزو داشت تا عروسِ آن حضرت را ببيند.
امام هادى(ع) به او گفته بود بايد صبر كنى تا نرجس بيايد، فقط اوست كه شايستگى دارد مادر مهدى(عح) بشود.
حكيمه خيلى خوشحال است. به چهره نرجس نگاه مى كند، يك آسمان نجابت و پاكى را در اين چهره مى بيند.
به راستى تو چه كردى كه شايسته اين مقام شدى، نرجس!
امام هادى(ع) از حكيمه مى خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احكام اسلام را ياد بدهد.29
مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود;
#ازدواج_امام_حسن_عسكرى_ع_و_نرجس!
من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين ازدواج، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ جشنى در كار نيست.
اين ازدواج به صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند: امام هادى و امام عسكرى(ع) و نرجس و حكيمه.
شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم عروسى اين طورى نديده اى؟
عبّاسيان شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند. آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن حضرت هيچ نسلى نداشته باشد.30
امروز امام هادى(ع) مى خواهد ازدواج پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند.
همسفرم! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست. بايد به وطن خود برويم، مى ترسم مأموران حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم.
من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است.
صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى.
#ادامه_دارد...
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت3⃣2⃣
هیچ کس باور نمیکرد که اینان می خواهند خانه فاطمه (س) را به آتش بکشند . آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند:. هر کسی فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است ".
پس چرا آنها میخواستند درِ خانه فاطمه(س) را آتش بزنند؟
امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد:
ــ اى فاطمه ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد .
ــ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى ؟
ــ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم .
فاطمه(س) به يارى على(ع) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟
بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه فاطمه(س) آمد.
او فرياد مى زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .
هيچ كس باور نمى كرد ، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين خانه را آتش بزنند ؟
چند نفر جلو آمدند و گفتند:
ــ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين هستند .
ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم .
هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود . سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت ، آتش شعله كشيد .
درِ خانه نيم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محكمى به در زد .
فاطمه(س) پشت در ايستاده بود... صداى ناله فاطمه(س) بلند شد .
دوّمى درِ خانه را محكم فشار داد ، صداى ناله فاطمه(س) بلندتر شد . ميخِ در كه از آتش، داغ شده بود در سينه فاطمه(س) فرو رفت .90
بعد از مدّتى فاطمه(س) بر روى زمين افتاد.
فريادى در فضاى مدينه پيچيد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند "
اوّلى همه اين صحنه ها را مى ديد و هيچ اعتراضى نمى كرد، چرا كه او خودش دستور اين كارها را داده بود.
در آن روزِ آتش و خون، اوّلى و دوّمى با كمك هم، اين صحنه هاى دردناك را آفريده بودند.
چه لزومى دارد كه من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب مى شناسى.
اكنون من سؤال مهمّ دارم:
آيا آن دو نفر كه خانه فاطمه(س) را آتش زدند و او را مظلومانه شهيد كردند، نبايد سزاى كار خود را ببينند؟
اگر مهدى(عج) در آغوش پدر از مظلوميّت اين خاندان سخن مى گويد، براى اين است كه قلبش داغدار مادرش فاطمه(س) است.
مهدى(عج) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را مى بويد و مى بوسد.
پدر گاه دست به چشمان زيباى فرزند خود مى كشد و گاه با او سخن مى گويد، گويا در اين لحظه، تمام شادى هاى دنيا در دل اين پدر موج مى زند.
پدر دستِ كوچك مهدى(عج) را در دست گرفته و آن را مى بوسد. اين همان دستى است كه انتقام ظلم هايى را كه بر حضرت زهرا(س) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت.
بايد اين دست را بوسه زد. اين دست، دست خداست.
اين همان دست است كه همه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد در حالى كه پر از ظلم و ستم شده باشد.
همسفرم!
آيا آنچه را من مى بينم تو هم مى بينى؟
پدر قدم هاى مهدى(عج) را غرق بوسه مى كند!
اين كار چه حكمتى دارد؟
من تا به حال كمتر ديده يا شنيده ام كه پدرى، پاىِ فرزندش را ببوسد.
وقتى امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى بوسه مى زند در واقع، تمام هستى بر قدم هاى مهدى(عج) بوسه مى زند.94
به راستى در اين كار چه رمز و رازى نهفته است؟
من بايد براى تو گوشه اى از قصّه معراج را بگويم:
پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود.95
#ادامه_دارد...
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت3⃣3⃣
اكنون شيخ رو به امام عسكرى(ع) مى كند و مى گويد: "آقاى من! امام بعد شما كيست؟".
امام عسكرى(ع) لبخندى مى زند و سپس از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود.
بعد از لحظاتى، امام عسكرى(ع) در حالى كه كودك سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود.
شيخ به چهره اين كودك نگاه مى كند كه چگونه مانند ماه مى درخشد.
امام عسكرى(ع) رو به شيخ مى كند و مى گويد: "اين پسرم مهدى(عج) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد".131
اشك در چشم شيخ حلقه مى زند. او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(عج) را نصيب او كرده است.
مشتاقانِ بى شمارى آرزو دارند تا گل نرجس را ببينند و از اين ميان امروز او انتخاب شده است.
شيخ به فكر فرو مى رود. او مى فهمد كه چرا توفيق اين ديدار را پيدا كرده است.
شيعيان قم از تولّد مهدى(عج) خبر ندارند. اگر براى امام عسكرى(ع) اتفاقى پيش بيايد، چه كسى بايد براى مردم، امام بعدى را معرّفى كند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدى را ببيند و اين خبر را به قم ببرد و مردم را به حقيقت راهنمايى كند.
مردم قم بايد امام دوازدهم خود را بشناسند. چه كسى بهتر از او می تواند این ماموریت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگویی او ایمان دارند.
شيخ به فكر فرو رفته است، او به مأموريّت مهمّ خود فكر مى كند.
بعد از مدتّى، امام عسكرى(ع) رو به او مى كند و مى گويد:
به خدا قسم! زمانى فرا مى رسد كه فرزندم از ديده ها پنهان مى شود و روزگار غيبت فرا مى رسد. در آن روزگار فتنه هاى زيادى روى مى دهد و بسيارى از مردم، دين و ايمان خود را از دست مى دهند. كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا خواهند كرد كه در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و براى ظهور او دعا كنند.132
شيخ كه با دقّت به اين سخنان گوش كرده است به فكر فرو مى رود. به زودى روزگار غيبت آغاز خواهد شد، روزگارى كه ديگر نمى توان امام را ديد، براى شيعيان روزگار سختى خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد.
شيخ سخن امام عسكرى(ع) را به دقّت بررسى مى كند.
راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر كس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، بايد به دو ويژگى توجّه كند:
الف . ثابت بودن بر اعتقاد به مهدى(عج)
ب . دعا كردن براى ظهور مهدى(عج)
شيخ با خود مى گويد كه وقتى به قم بروم اين سخن ارزشمند را براى مردم نقل خواهم كرد تا آنها به وظيفه خود آشنا شوند، او در همين فكر است كه صدايى توجّه او را به خود جلب مى كند: "اَنا بَقِيّةُ الله : من ذخيره خدا هستم".133
اين صدا از كيست؟
درست حدس زدى، اين امام توست كه خود را معرّفى مى كند.
* * *
چرا مهدى(عج) خود را اين گونه معرّفى مى كند؟
حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند.
خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. او پيامبران زيادى براى هدايت بشر فرستاد. پيامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند يك حكومت الهى را به صورت هميشگى تشكيل بدهند، زيرا زمينه آن فراهم نشده بود.
خدا مهدى(عج) را براى روزگارى ذخيره كرده است كه زمينه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(عج)، حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود.
آرى، مهدى(عج)، بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است.
همسفرم! امروز كه مهدى(عج) در آغوش پدر است و بيش از سه سال ندارد، خودش را بَقيّةُ الله معرّفى مى كند، فردا نيز خود را اين گونه معرّفى خواهد كرد.
فرداى ظهور را مى گويم. فردايى كه در انتظارش هستى.
وقتى كه خدا به مهدى(عج) اجازه ظهور بدهد او به كنار كعبه مى آيد. آن روز فرشتگان دسته دسته براى يارى او خواهند آمد.134
جبرئيل با كمال ادب به نزد او خواهد رفت و چنين خواهد گفت: "آقاى من! وقت ظهور تو فرا رسيده است".135
مهدى(عج) به كنار درِ كعبه رفته و به خانه توحيد تكيه خواهد زد و اين آيه را خواهند خواند:
(بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ)
اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است.136
آن روز صداى مهدى(عج) در همه دنيا خواهد پيچيد: "من بقيةُ الله و حجّت خدا هستم".137
همسفرم! قرآن، چقدر زيبا، مهدى(عج) را معرّفى مى كند: بَقِيَّةُ اللَّه.
از اين به بعد هر وقت اين آيه قرآن را مى خوانى به ياد مهدى(عج) مى افتى.
✅نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
#قسمت_پایانی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت2 بله استاد امری داش.... -سلام استاد ... سرشو چرخوند با دیدن سامان حسین پو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت3
یه چیزی که عین بمب صداش گوش عالم و کر کنه
-یه چیز غربی
نگاه همه چرخید سمت سامان بی اینکه نگاهی به صورت بقیه بکنه رو به رعوفی گفت
-حرفتونو ادامه بدین ...
بی توجه به نگاه پر سوال همشون منتظر خیره شد به رعوفی ....
رعوفی که دید قصد نداره جملشو ادامه بده حرف خودشو پیش گرفت
-میخوام بهتون یه فرصت استثنایی بدم میدونم همتون هوش و لیاقتشو دارین .... تک
تکتون ... میدونین که اگه یه طرح عالی پیشنهاد بدین حتی اگه اول نشید احتمال اینکه
کشورای دیگه بورستون کنن بالای نود درصد میشه .... این مسابقات میتونه یه سکوی پر
تاپ باشه برای همتون ....
نگاشو توی چشای هر چهارتاشون چرخوند ....داشت روی مخ کسایی کار میکرد که نخ
به یه مملکت بودن ...داشت پله میساخت از این نخبه ها برای بالا کشیدن خودش که بز
رگترین موفقیت زندگیش شده بود تدریس تو دانشگاه امیر کبیر و حسرت تدریس تو دان
شگاهای آمریکا ...
امیر ابرو گره کرد ... میدونست رعوفی آدمی نیست که به فکر موفقیت دانشجوها و در
خشش کشورش تو این مسابقات باشه ولی حرفاشم پر بیراه نبود ... برای هر دانشجویی
تو سطح و موقعیت اونا یعنی اوج هرچی که میخواست ....
دو ترمش مونده تا دانشگاه و تموم کنه .... مهندسی مکانیک میخوند و شاگرد اول دانش
گاه بود ...
خودشم میدونست برای دانشجویی در سطح اون بزرگترین موقعیت و موفقیت تحصیلی
بورسیه شدنشه
پیشنهاد رعوفی همشونو وسوسه کرده بود حتی پناهی که سالها بود حس بی پناهی توی
این کشور وجودشو اشباع کرده بود ....
همه انگیزش از این زندگی که بیرونش ملت و توش خودشو داشت میسوزوند درس بودو
درس ....
همه آدمای دور و به ظاهر نزدیک بهش حسرت زندگی و میکشیدن که سیر بود صاحبش
از زندگیشو زندگی کردن ....
دختری که تو بهترین دانشگاه مملکت سخت ترین رشته ممکنه رو با بهترین و ایده آل
ترین شرایط داشت میخوند .... سه سال پیش بود که فرار کرد
فرار کرد از مردم و از شهری که انگشت هاش کردن توی شهر و نقل مجلسش کردن توی
هر محفل و مجلسی .... خسته بود از سنگینی نگاه مردمی که میدونست میخواست
که بدونن ... میتونست درک کنن که بی پناهی برای پناه هجده ساله چقد سخت بودو
سنگینی نگاه اونا چقد کمر شکن ...
رعوفی میدونست رو کیا دست بزاره میدونست چی بگه و ذهنشونو چطوری شستشو بد
ه ...نگاهش خیره بود به تک تک چهره هایی که هوس خارج و درس خوندن تو بهترین
دانشگاه های خارجی تو نی نی چشاشون موج میزد ...
باید تا تنور داغ بود نونشو میچسبوند ... میخواست بعد چهل و خورده ای سال بزرگترین
موقعیت زندگیشو از دست بده ...
-خب نظرتون چیه؟...میدونم نیاز به فکر کردن دارید ولی امید وارم شام بدونید که وقتی برای فکر کردن ندارید .... همش شیش ماه مونده ... شیـــش ماه ...
سامان ابرویی بالا انداخت ...
-یعنی به عبارتی نزدیک 180روز ... همچینم کم نیست یعنی نصف اون سیصدو شصت
و پنج روزی که قراره تو یه سال بگذرونیم
ادامه .......🔰🔰🔰🔰🔰
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿