📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت4
بعد از جلسه و مختصر پذیرایی که کردن، تک به تک رفتیم دراتاق تقسیم... من نفر شیشم یا هفتم بودم که رفتم داخل... بعد از سلام و احوالپرسی های معمول، پروندم را بررسی کردن... با خودمم حرف زدند... معلوم بود که منو از بابام بهتر میشناسند... اصلا بذارین یه تیکه از گفتگومون را با سردار خ.خ نقل کنم:
سردار: ماشالله پرونده پر و پیمونی هم دارین لبنان و سوریه و عراق و افغانستان و آلمان و عربستان و امارات و ... شمال و جنوب و شرق و غرب و... پرونده های خوبی هم داشتید و اکثرا با موفقیت همراه بوده... الحمدلله... میدوارم همیشه موفق باشید.
من: خواهش میکنم.
سردار: پرونده ای که قراره خدمت شما باشیم، دو و حتی سه مرحله ای هست... مرحله اولش خودتون تنها هستید... ینی از مامور تحقیق گرفته تا مامور انجام و عملیات... مرحله دومش را با همکاری دو نفر دیگه... به وقتش توضیح میدم خدمتتون... مرحله سومش هم که اگر دو مرحله قبل درست انجام شده باشه، حالت نتیجه پازل دو مرحله قبل هست
من: منظورتون اینه که پرونده اول و دوم، بی ارتباط با هم نیستند و قراره بخشی از یک پروژه باشم؟
سردار: دقیقا! به خاطر همین اگر تا قبل از مرحله سوم، ینی تا انتهای مرحله دوم شهید یا مفقود نشید، مرحله سوم ممکنه خودتون سر تیم پرونده خودتون بشید.
من: خب این ینی موارد دیگری هم هستند که سوژه هاشون داره به موازات پرونده ما توسط بچه های دیگه دنبال میشه؟
سردار: دقیقا!
من: خب این یه ریسک بسیار بالا داره! البته اگر درست فهمیده باشم!!
سردار: آفرین! دقیقا به خاطر همین نباید هیچ تیری شلیک بشه و یا کسی توسط شما کشته بشه!
من: خدایا! شما چرا فکر میکنید مامور بیچاره تون علم غیب باید داشته باشه و یا چشم برزخیش کار بکنه؟!
سردار خندید و گفت: چاره ای نیست. وقتی سه چهار روز بهتون فرصت دادم که پرونده اول را مطالعه کنید، با ذکاوتی که در شما سراغ دارم، احتمال میدم که متوجه منگنه ای که درش قرار دارم، میشید و بهم حق میدید!
یک دقیقه سکوت کردیم... من به کف زمین چشم دوخته بودم و سردار هم به صورت من داشت نگاه میکرد... چیزی نبود که بشه به راحتی پذیرفتش و یا ردش کرد... چون اصلا حق انتخاب وجود نداشت!
چشمم را مالیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم. به سردار نگاه کردم و گفتم: چشم! توکل بر خدا!
سردار گفت: جز همین هم از شما انتظار نداشتم. فقط دو تا نکته: نکته اول اینکه بازم تاکید میکنم! لطفا هیچ کس توسط شما مورد جراحت شدید و یا منجر به مرگ قرار نگیره. نکته دوم هم اینکه همین امشب تا قبل از ساعت 11 خودتون را به خونه شماره دو تهران پارس معرفی کنید. چون احتمالا ساعت 12 اونجا تخلیه باشه!
من با تعجب گفتم: تخلیه؟! ینی چی؟!
گفت: خودتون بعدا متوجه میشید! لطفا فرم اسلحه و بیسیم و gps را از اتاق بغل دریافت کنید تا بتونید به مترو برسید! در مترو به یه خانم برخورد میکنید که اون شما را به خونه شماره دو تهران پارس راهنمایی میکنه.
گفتم: خانم؟! مشخصه و یا چیزی که بتونم بشناسمش؟! جسارتا اصلا چرا باید یه زن در مترو این کار را انجام بده؟! خب خودتون زحمتش را میکشیدید!
گفت: خودش میاد سراغتون. شما نیاز نیست خودتون را به زحمت بندازید تا اونو پیدا کنید... آدرس را باید از اون بگیرید چون باهاش ممکنه کار داشته باشی! ممکنه بعدا به دردتون بخوره. حالا شما بسم الله بگو تا بعد خدا کریمه.
یه کم گیج بودم. خدافظی کردم و رفتم فرم های لازم را پر کردم... کیف و ساکم را برداشتم و راه افتادم... تا برسم به مترو دو تا ایستگاه عوض کردم... از اینکه حتی نباید با ماشین اداره میرفتم یه کم عصبی بودم... رسیدم به مترو... مسیرم را پیدا کردم... رفتم بلیط خریدم و نشستم تا قطار شهری بیاد... چون هنوز تعطیلات نوروز تموم نشده بود، خیلی شلوغ نبود... اما خیلی خلوت هم نبود
همین جوری که با خودم درباره حرفای سردار فکر میکردم، یه چیزی توجهم را جلب کرد... با اسلحه منو فرستادند توی مترو!! این خیلی طبیعی به نظر نمیرسید!
ادامه .
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
❣﷽❣
#آخرین_عروس 🎀
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت4⃣
خورشيد طلوع مى كند، شهر سامرّا زير نور آفتاب مى درخشد، مى دانم كه اين شهر زيبا ديگر براى تو جلوه اى ندارد، دلت گرفته است. طورى نگاهم مى كنى گويى كه پشيمان هستى همسفرم شده اى:
ــ تو ديگر چه نويسنده اى هستى؟
ــ مگر چه شده است؟
ــ مرا به اين شهر آوردى كه بيشتر دلم را بسوزانى و فقط مظلوميّت امامم را به من نشان بدهى! من ديگر در شهرى كه سلام به آفتاب جرم است نمى مانم.
ــ حق با توست. من نمى دانستم كه در اين شهر، اين قدر خفقان است.
تو وسايل خودت را جمع مى كنى و مى خواهى مرا تنها بگذارى و بروى.
تمام غم هاى دنيا به سراغم مى آيد، من تازه به تو عادت كرده ام. از همه دنياى به اين بزرگى، دلخوشى من فقط تو بودى! تو هم كه مى خواهى تنهايم بگذارى!
سرانجام مى روى و دل مرا همراه خود مى كشانى. من تصميم دارم تا دروازه شهر همراهت بيايم.
نگاهت مى كنم. تو به جاى اين كه به سوى دروازه بروى به سوى محلّه عسكر مى روى. فكر مى كنم مى خواهى درِ خانه امام را براى آخرين بار ببينى.
من هم همراه تو مى آيم. چند مأمور آنجا ايستاده اند. تو مى ايستى و لبخند مى زنى. بايد دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضى از اين كوچه عبور كنيم.
دوباره در كنار هم هستيم. از كوچه عبور مى كنيم. عطر بال فرشته ها را مى توان حس كرد، بوى باران، بوى آسمان، بوى بهشت به مشام مى رسد.
كاش مى شد فقط يك دقيقه به خانه امام مى رفتيم. كاش مى شد بر درِ خانه محبوب بوسه اى مى زديم و مى رفتيم.
آرام آرام از كنار خانه امام عبور مى كنيم و سپس از كنار مأموران مى گذريم. از خمِ كوچه كه عبور مى كنيم نفس راحتى مى كشيم.
آنجا را نگاه كن!
آن مادر را مى گويم كه كنار كوچه ايستاده است، گويا خسته شده است. مقدارى بار همراه خود دارد.
تو جلو مى روى مى خواهى به اين مادرِ پير كمك كنى. سلام مى كنى و از او مى خواهى تا اجازه بدهد وسايلش را به خانه اش ببرى.
او قبول مى كند و خيلى خوشحال مى شود. من جلو مى آيم و از تو مى خواهم مقدارى از آن وسائل را به من بدهى قبول نمى كنى و مى گويى تو برو همان قلمت را نگه دار!!
معلوم مى شود كه هنوز از من دلخور هستى.
قدرى راه مى رويم. مادر مى گويد كه خانه من اين جاست. تو وسايلش را زمين مى گذارى.
اكنون او نگاهى به تو مى كند و مى گويد: پسرم! اجر تو با مادرم، زهرا!
با شنيدن نام حضرت زهرا(س) اشك در چشمانت حلقه مى زند. مادر به تو خيره مى شود مى فهمد كه تو آشنايى! غريبه نيستى!
او اصرار مى كند كه بايد به خانه اش بروى. هر چه مى گويى: "من بايد بروم"، قبول نمى كند. او مى خواهد تا با يك نوشيدنى، گلويى تازه كنى.
سرانجام قبول مى كنى و مى خواهى وارد خانه بشوى; امّا به سوى من مى آيى. تو مى خواهى مرا نيز همراه خود ببرى.
مى دانستم خيلى با معرفت هستى!
روى تخت در حياط خانه نشسته ايم. زير درخت خرما!
مادر رفته است براى ما نوشيدنى بياورد. رو به من مى كنى و مى خواهى كه در مورد اين مادر سؤال كنم.
مادر براى ما نوشيدنى آورده است: "بفرماييد. قابل شما را ندارد".
بعد از مدتّى، من رو به مادر مى كنم و مى گويم:
ــ ببخشيد! آيا شما از فرزندان حضرت زهرا(س) هستيد؟
ــ آرى، من دختر امام جواد(ع) هستم.
ــ واى! شما خواهر امام هادى(ع) هستيد؟ باورم نمى شود، درست شنيدم؟
ــ بله، پسرم! درست شنيدى.
ــ نام شما چيست؟ ☔️☁️☔️
ــ حكيمه.
ــ چرا شما از مدينه به اين شهر آمديد؟
ــ من همراه برادرم امام هادى(ع) در مدينه زندگى مى كردم; امّا خليفه عبّاسى برادرم را مجبور كرد به اين شهر بيايد.
من هم به اينجا آمدم. مگر شما نمى دانيد او در اين شهر غريب است؟ دلخوشى او به من است.15
متوجّه تو مى شوم; چرا از جاى خود بلند شدى و دست به سينه گرفته اى!
بايد در حضور دختر و خواهرِ امام به احترام ايستاد!
حق با توست، يادت هست وقتى قم مى رفتيم، زيارت حضرت معصومه(س) چنين سلام مى گفتيم: "سلام بر تو اى دختر امام، اى خواهر امام، اى عمّه امام".16
حكيمه هم مانند حضرت معصومه(س) است: او دخترامام جواد(ع)، خواهر امام هادى(ع) و عمّه امام عسكرى(ع) است
حكيمه هم مانند حضرت معصومه(س) است: او دخترامام جواد(ع)، خواهر امام هادى(ع) و عمّه امام عسكرى(ع) است
#ادامه_دارد
. 📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت4⃣1⃣
تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است.
من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم. پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى:
ــ خوب، كى حركت مى كنيم؟
ــ مگر قرار است جايى برويم؟
ــ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به سامرّا ببرى؟
ــ يادم آمد. من سر قول خودم هستم.
معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى.
به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد.
صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى سامرّا هستيم.
وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم الآن به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش بِشر بود مى رويم.
درِ خانه را مى زنيم. بشر در را باز مى كند، ما را در آغوش مى گيرد و به داخل خانه دعوتمان مى كند.
او براى ما نوشيدنى مى آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجرى است و روزه گرفتن در اين ماه ثواب زيادى دارد.
از او سراغ امام هادى(ع) را مى گيريم و حال آن حضرت را مى پرسيم؟
اشك در چشمان بِشر حلقه مى زند. او دارد گريه مى كند. چه شده است؟
بِشر براى ما مى گويد كه سرانجام مُعتَزّ، خليفه عبّاسى، امام هادى(ع) را مظلومانه شهيد كرده است. اشك از چشمان ما جارى مى شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بيت(ع) را نابود كند.31
در مورد امام عسكرى(ع) سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه مُعتَزّ عبّاسى، آن حضرت را در شرايط بسيار سختى قرار داده است. هيچ كس حق ندارد به صورت علنى به خانه آن حضرت برود.
فقط بعضى از افراد به صورت بسيار مخفيانه با آن حضرت ارتباط دارند.
سؤال ديگر ما اين است: آيا خدا به امام عسكرى(ع) فرزندى داده است؟
بِشر در جواب مى گويد: هنوز نه; ولى وعده خداوند هيچ گاه تخلّف ندارد.
ما مى خواهيم به خانه امام برويم امّا بِشر ما را از اين كار نهى مى كند، مُعتَزّ، خيلفه خونريز عبّاسى به هيچ كس رحم نمى كند. او به برادر خود هم رحم نكرد و او را به قتل رسانيد.32
يكى از كارهاى او اين است كه وقتى مخالفان خود را دستگير مى كند سنگى بزرگ بر پاى آنها مى بندد و آنها را در رود دجله مى اندازد تا غرق شوند.33
شما نبايد بدون برنامه ريزى به خانه امام برويد. شما تازه به سامرّا آمده ايد و جاسوسان شما را زير نظر دارند، بايد چند روزى صبر كنيد.
چند روز مى گذرد...
خورشيد روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع مى كند، امروز سالروز بعثت پيامبر است.34
از خيابان سر و صداى زيادى به گوش مى رسد.
خيلى زود مى فهمم كه اين سر و صدا براى شادى نيست، بلكه در شهر آشوب شده است!
خوب است از خانه بيرون برويم و از ماجرا با خبر بشويم.
همه سپاهيان بيرون ريخته اند، آنها شورش كرده اند.
اينها همان نيروهاى نظامى اين حكومت هستند و خودشان بايد با شورشيان مقابله كنند، چه شده است كه خودشان هم شورش كرده اند؟
آنها به سوى قصر مُعتَزّ مى روند، شمشير در دست هايشان مى رقصد و فرياد مى زنند: "يا پول يا مرگ".
منظور آنها چيست؟
مى خواهم جلو بروم و از آنها سؤال كنم كه ماجرا چيست. تو دستم را مى گيرى و مرا به گوشه اى مى برى و مى گويى: كجا مى روى؟ مى خواهى خودت را به كشتن بدهى؟
بِشر را نشانم مى دهى و از من مى خواهى از او سؤال كنم كه علّت اين شورش چيست.
بشر براى ما مى گويد كه چوب خدا صدا ندارد، خداوند مى خواهد مُعتَزّ را به سزاى اعمالش برساند
او كه افراد زيادى را مظلومانه به قتل رسانيد و امام هادى(ع) را نيز شهيد كرده است، امروز برايش روز سختى خواهد بود
ماجرا از اين قرار است: مدّتى است كه وزيرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول هاى حكومت را براى خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالى كرده اند
مادر خليفه كه به جواهرات بسيار علاقه دارد با پول حقوق سپاهيان براى خود جواهرات زيادى خريده است. ياقوت، لؤلؤ و زبرجدهاى زيادى را مى توان در قصر مادر خليفه پيدا كرد
ارزش جواهرات او بيش از يك ميليون دينار مى شود (اگر قيمت يك مثقال طلا را بدانم، كافى است آن را ضرب در يك ميليون كنم تا بدانم ارزش اين جواهرات چقدر مىشود)35
#ادامه_دارد
📝نوشتهی: مهدی خدامیان
💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت💜
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت4⃣2⃣
پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود.95
او از حجاب ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: "اى محمد ! تو بنده من هستى و من خداى تو ! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى ! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم".
پيامبر در جواب گفت: "اَوصياى من، چه كسانى هستند؟".
خطاب رسيد: "به عرش من نگاه كن!".
پس پيامبر به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند.
اين ها نور دوازده امام(ع) بودند. در كنار نور آنها نور فاطمه(س) قرار داشت.
خدا در عرش خود سيزده نور (على و فاطمه، حسن و حسين(ع) و بقيه امامان تا مهدى(عج) را قرار داده بود.
پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟
خداوند به پيامبر خود گفت: "اين همان مهدى است، او قائم است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و ظهورش دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند".
امام عسكرى(ع) بوسه بر پاى مهدى(عج) مى زد و اين براى ما سؤال شد.
اكنون مى توانيم به سؤال خود جواب بدهيم:
از همان لحظه اى كه خدا نور مهدى(عج) را در عرش خود آفريد آن نور ايستاده بود، او "قائم" بود. واژه "قائم" به معناى "ايستاده" است.
اصلاً وجود مهدى(عج) براى قيام و ايستادن است. هستى او براى برخاستن و قيام است.
بى جهت نبود كه چون امام صادق(ع) نام مهدى(عج) را شنيد از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
چه زيباست كه تو هم وقتى نام او را مى شنوى از جاى خود بلند شوى و به نشانه احترام دست بر سر بگيرى.
آرى، امشب امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى(عج) بوسه مى زند، اين پاى مبارك، نمادِ حاكميّت خداست، نمادِ پايان ظلم است. نماد آزادى و آزادگى واقعى بشر است.97
هنوز پرندگانى سبز رنگ بالاى سر مهدى(عج) در حال پروازند. به راستى اين ها از كجا آمده اند؟ چقدر زيبايند!
حكيمه همين سؤال را مى خواهد از امام عسكرى(ع) بپرسد:
ــ سرورم! اين پرندگان از كجا آمده اند؟
ــ عمّه جان! اين ها پرنده نيستند، اين ها فرشتگان هستند.
ــ اينجا چه مى كنند؟
ــ خبر به آنها رسيده است مهدى(عج) به دنيا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بينند. زمانى كه مهدى(عج) ظهور كند اين فرشتگان به يارى او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود.98
گويا اين فرشتگان از كربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است كه اين فرشتگان از كربلا به اينجا آمده اند؟
شايد فكر كنى كه اين فرشتگان براى زيارت امام حسين(ع) به كربلا آمده بودند و وقتى خبر تولّد مهدى(عج) را شنيدند به اينجا آمدند؟
آيا موافقى براى رسيدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر كنيم.
به 194 سال قبل...
طوفان سرخ میوزيد، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمين افتاده بودند. امام حسين(ع) غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده بود.
او از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كرد. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى!
طنينِ صداى امام در دشت پيچيد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".99
هيچ جوابى نيامد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفتند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنيا بودند و به سكّه هاى طلاى يزيد فكر مى كردند.
فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
صداى غربت حسين(ع)، شورى در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنيدن نداشتند. حسين(ع) بى يار و ياور مانده بود.
در يك چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به كربلا آمدند. آنها به حسين(ع)گفتند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم".
همه آنها، منتظر اجازه امام حسين(ع) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد.
همه فرشتگان تعجّب كردند. آنها گفتند:
ــ مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم.
ــ من ديدار خدا را انتخاب كرده ام. مى خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كنم.
آن روز اسلام به خون حسين(ع) نياز داشت. اگر او شهيد نمى شد يزيد اسلام را نابود مى كرد و هيچ اثرى از آن باقى نمى گذاشت. اين خون حسين(ع) بود كه جانى تازه به اسلام بخشيد.
#ادامه_دارد..
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت3 یه چیزی که عین بمب صداش گوش عالم و کر کنه -یه چیز غربی نگاه همه چرخید
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت4
رعوفی کلافه دستاشو مالید بهم
-کمه .... کمه پسر جان ...برای همچین پروژه ای صدو هشتاد سال کمه چه برسه به صد
و هشتاد روز ...
پناه بالاخره مهر و موم دهنشو باز کرد ... با کنایه گفت
-استاد انگار شما بیشتر از ما مشتاق این پروژه اید ....
جاخورد از تیکه ای که بهش انداخت ...سعی کرد خودشو جمع و جور کنه میدونست حر
ف باد هواس برای این دانشجوها میتونست یه چیزی از رو هوا والکی بپرونه زبون این
جور دانشجوها زبون منطق بود ... زبون استدلال .... زبون اثبات ...
لبخند تصنعی نشوند روی لبش ...
-خب چرا نباشم ... موفقیت شما توی این پروژه برای منم سود زیادی داره ...
پاشو انداخت روی پاشو با همون نگاه سردو مغروری که حال همه دورو بریاشو بهم میز د خیره شد به رعوفی
-اینکه درست ... ولی استاد شمام میدونید که پروژه ای که انقد تعریفشو میکنید صد در
صد پروژه کوچیک و کمی نیست ... کلی مقدمه و امکانات میخواد ... ما فقط نیروی
کاریم ... نه ابزاری نه طرحی هیچی آماده نیست ....
میثم پشت بند حرف پناه و گرفت
-درست میگن ... ما وقتی طرحی نداریم که مشترک باشه چ انتظاری دارید که تو شیش م
اه یه کاره فوق العاده تحویل این مسابقات بدیم ....
رعوفی با زرنگی خیره شد بهشون ...وقتش بود که میخشو محکم بکوبه و تا چند سال ز ندگیو غرق کنه تو سرابی که خودش از آیندش ساخته بود ...
-یه هفته .... به هر چهار نفرتون یه هفته وقت میدم یه طرح پیشنهادی آماده کنید ...
طرح هر کدوم که بهتر بودو انتخاب شد رو اون کار میکنیم و اون میشه سر پرست گروه
امیر با اخمایی در هم گفت
-ولی رشته هر چهار تای ما باهم متفاوته .... طرحامونم صد در صد متفاوت میشه و نام
ربوط به هم ...
-این مسابقات مربوط به رشته هوا فضاس و هوا فضا یعنی ساخت سازه های هوایی ...
توربو ماشین ها ...خوردرو ها و غیره و غیره ... رشته همتون به هم مربوط میشه یه چی
ز بکر در بیارید ...من به شما ایمان دارم ...
سامان –یه هفته کم نیست؟!
میثم نگاهی گذرا بهش کرد
-کافیه ... دوست دارم ببینم طرحاتون چطوری یکی پس از دیگری از میدون به در میشه
این حرفشو ظاهرا به شوخی بودو به باطن حس رقابتشو به رخ میکشید از بچگی دوس
ت داشت سر تر از همه باشه ... میخواست اول باشه و کانون توجه ... همین هم انگیزه
بود براش تا خودشو بالا بکشه ....حالام یه فرصت دیگه داشت میومد تو چنگش ... یه فر
صت برای اثبات بهترین بودن بین بهترین ها
صدای گوشی پناه تو کیفش نگاه همرو از میثم چرخوند سمت پناه ...
ببخشیدی گفت و گوشی و از تو کیفش برداشت دلناز بود ...تماس و وصل کرد
-الو
-پس کدوم گوری موندی گور به گور شده بیا دیگه مردم از گشنگی ...
نگاش روی چهره تک تکشون چرخید صدای گوشیش اونقدری بلند بود که به راحتی بشه
صدای دلنازو شنید
سرفه ای مصلحتی کرد
ادامه .......🔰🔰🔰
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿