eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 سه شنبه 25 فروردین 88 قرار شد اولین جلسه تیمم را داشته باشم... اینا را نمیگم که کاغذ پر کنم... این توضیحات را از عمد دارم میدم چون متاسفانه اصلا در فیلم ها و سخنرانی ها و شب های یادیاران و شب های خاطره و این جور جلسات، و حتی در کتاب های مستند و خاطرات واقعی شخصیت ها، از فرایند پروژه ها و جلسات و روال مرسوم و معمول کارها حرفی به میون نمیاد. به خاطر همین، مخاطب همیشه فکر میکنه اصل مطلب، مربوط به درگیری ها و هیجانات و برخوردها و تعقیب و مراقبت ها و... است و هیچ وقت از مقدمات و پازل چینی ها اطلاع پیدا نکرده و همیشه در صنف مخاطبان هیجانی میمونه و ارتقاء پیدا نمیکنه. خلاصه... میگفتم... سه شنبه 25 فروردین 88 اولین جلسه تیم عملیاتیم را گرفتم. روز به روز داشت اوضاع و احوال رسانه ها و جراید و ... به تب و تاب نزدیک تر میشد. به خاطر همین، تیم های زیادی تشکیل شده بود و اون تیم ها هم درگیر پرونده های خودشون بودن و حسابی با کمبود نیرو مواجه بودیم و نمیتونستم بیشتر از دو سه نفر درگیر پرونده خودم کنم. حتی مایل بودم عمار را هم از شیراز بیارم تهران تا بخشی از کارها را به اون بسپارم... اما نگو که اوضاع شیراز هم اگر نگیم از تهران بدتر بود، خیلی هم بهتر نبود! به خاطر همین عمار سرش خیلی شلوغ شده بود و حتی جور عدم حضور منم در شیراز میکشید! تیمم را چیدم... یکیش ابوالفضل بود که معرف حضورتون هست... نوکر شماست... نه بهتر از خودم، اما پسر آقا... گل... بلکه گلاب! یکی دیگه هم به نام عبداللهی... خانم مهندس عبداللهی... مهندس مخابرات... ارشد IT از دانشکده خودمون ... با حدود 10 سال سابقه کار و خدمت ... هر روز صبح به مدت چهل دقیقه میرفت باشگاه تیراندازی و میگفتن بین بچه های خودمون در مسابقات سالانه مقام داره ... اهل یکی از روستاهای اطراف ایذه ... شوهرشون فرهنگی ... با سه تا بچه... یکیش هم که حاجیتونه... صاف و ساده و بی زبون! موند یه نفر دیگه... گفتم کی بیارم که هم بتونم روی تواناییاش حساب کنم و هم بیگانه با پروژه نباشه... خب معلومه دیگه... همونطور که خودتون هم حدس زدید، فقط یه نفر میمونه... اون هم شخص شخیص مامور 233 هست! با لابی که داشتم، ظرف مدت چند ساعت، سریعا اقدامات قانونی اون دو نفر انجام شد اما برای انتقال و تثبیت برگه ماموریت 233 از یگان پیاده بانوان به بخش خودمون، حدودا یک روز طول کشید. خب طبیعیه! چون اگر موافقت میکردند و بهش ماموریت سه ماهه میدادند به بخش ما، قانونا دیگه از اون بعد تا آخر خدمتش (البته به شرطی که زنده بمونه و قادر به ادامه حیات کاری باشه) نمیتونه برگرده به قسمت قبلیش و کلا فازش میشه یه چیز دیگه! اولین روز حضور 233 در مرکز ما هم جالب بود... با پوتین زنونه ... مسلح ... بدون کیف و بار و بندیل زنونه ... چهره و برخورد بسیار فوق جدی ... ینی ظاهرش قشنگ معلوم بود که نیروی کف خیابون هست اما لب به سخن که باز میکرد، مشخص بود که میتونه جای دیگه هم خدمت کنه. جلسه را سر ساعت 9 صبح شروع کردیم. همشون با نامه معرفی و برگه ماموریت به یگان اومده بودند. سریع پارتیشن ها را عوض کردیم و یه اتاق عملیات 30 متری تشکیل دادیم. بعدش نشستیم و تقسیم کار کردیم: عبداللهی بخش مخابرات و امور مربوط به سیستم های رایانه ای ... 233 پرونده و اقدام و عملیات مربوط به کورورش و باشگاه و مزونش... ابوالفضل پرونده و اقدام و عملیات مربوط به خانواده افشین و جرائم سازمان یافته از دل کارمندان دانشگاه... خودمم طرح و اقدام و عملیات پرونده تاجزاده و پیگیری اوضاع و برنامه های عفت و فائزه و ندا و زهره! حواستون هست یا نه؟ همین حالا و تا همین جاش، حدودا سه تا پرونده در یک پروژه داره بررسی میشه! ضمن اینکه، سر هر پرونده فقط یه نفر داریم و مجبوریم با هم دنبال کنیم. بسم الله گفتیم و کار را شروع کردیم... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت46 هه ...جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟... ف
امیر ارسلان روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد دختر بی حاشیه دانشگا ه این همه غرق حاشیه باشه .... حس نفرت عجیبی نسبت به این پیر مرد پیدا کرده بودم ... همچین آدمایی هستن که جا ی مردونگی نامردی میکنن و روی هر چی مرده سیاه میکنن .... دستام مشت شده بود رو فرمون .... نمیدونستم چی کار کنم ... چی کار نکنم ... حتی فکر اینکه این دختری که الان کنارم نشسته از همچین جایی سر در آورده .... همچین زند گی داشته برام غیر ممکن که نه محال بود ... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم....دست بردم سمت پخش ... عادت داشتم موقع عصبانیت تنها چیزی که آرومم میکرد آهنگ بود .... صداشو تا ته بلند کردم و شیشه مو دادم پایین ... داشتم خفه میشدم قوربون مست نگاهت قوربون چشمای ماهت قربون گرمی دستات صدای آروم پاهات چرا بارون و ندیدی رفتن جون و ندیدی خستگی هامو ندیدی چرا اشکاموندیدی مگه این دنیا چقد بود بدیاش چندتا سحر بود تو که تنهام نمیذاشتی با دیدن ماشین میثم از دور سریع رو بهش گفتم -برو پایین گیج نگام کرد -چی؟! -برو پایــــین توی غم هام نمیذاشتی گفتی با دوتا ستاره میشه آسمون بباره منم و گریه بارون حرمت خیس خیابـــــون با گذشتن میثم سریع بالا اومد و سرشو برگردوند تا ببینه دور شده یا نه .... سریع بازوشو گرفتم تا نزارم بچرخه ممکن بود میثم ببنتش ....یهو چر خید سمتم -رفـــ با برخورد موهاش به صورتم سریع چشمامو بستم ....بازشون که کردم نگام خیره موند تو دو جفت چشم عسلی که سبزی قاطیشون بود .... ماتم برده بود انگار سریع خواستم نگامو بگیرم ازش که چشمم به پرایدی که داشت از جلو میومد خورد بلافاصله به خودم اومدم و ماشین و کنار کشیدم ....پامو رو ترمز فشار دادم و هردو پرت شدیم جلو ... سرمو گذاشتم رو فرمون ... نمیفهمیدم چم شده ... صدای آهنگ افکارو به م میریخت نمیذاشت منظم فکر کنم توی باغچه نگاهم پر گریه پر آهم کاش که بودی و میدیدی همه گلاشو چیدی تموم روزای هفته که پر غم شده رفته من و گلدونت میشینیم فقط عکساتو میبینیم ... -خوبی؟ سرمو آوردم بالا ... سعی کردم نگاش نکنم ... دستامو دور فرمون مشت کردم و فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم .... دنده رو عوض کردم و نگام در حالیکه به جاده بود ماشین و راه انداختم ... قوربون مست نگاهت قوربون چشمای ماهت قوربون گرمی دستات روندم سمت امیریه .... نگاش به بیرون بود ولی انگار متوجه اطرافش نبود .... نمیدونم چرا تا چشمامو میبستم اولین تصویری که پشت پلکام نقاشی میشد تصویر دوتا چشم ک شیده و درشت عسلی رنگ بود یه سبزی خاصی قاطیش بود .... این چشما فرق داشت با چشمایی که بهت نگاه میکردن و انگار که نگاهت نمیکردن ... به زحمت نگامو کنترل میکردم که نچرخه روش .... وقتی به این فکر میکردم که یه دختر مثله اون برای فرار از بی کسی به هر کس و نا کسی رو آورده حالم ازیین زندگی و آدما ش بهم میخورد ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿