📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت51
233 سریع تغییر وضعیت داد... چهره و لباس معمولی... کمتر از یه ساعت وقت داشتیم... ینی از وقتی عبداللهی در تماس اونا دست برد و به خودمون وصلش کرد، تا وقتی که باید 233 سر قرار باشه، فقط 50 دقیقه وقت داشتیم...
اما مشغولیت 233 در اون لحظه جالب بود... وقتی من حسابی درگیر نامه ماشین و طراحی ادامه عملیات بودم، 233 داشت آهنگ دانلود میکرد و فورا در فلشی که داشت انتقال میداد! وقتی دلیلش را ازش پرسیدن، گفت: «بالاخره نمیبتونم که واسشون رادیو معارف روشن کنم! باید چند تا آهنگ «های کلاسیک» داشته باشم که بذارم وسط راه... راستی کو فلاکس چایی و قند و...؟!»
فورا رفتیم فلاکس چایی و قند و دو سه تا بسته تخمه و... خلاصه هر چی یه راننده در بستی نیاز داره، خود 233 یه تنه و یا با کمک عبداللهی جمع و جور کردند... حتی چند تا دونه لوازم آرایش... من خداییش دیگه فکر دفترچه ماشینای بین شهری نبودم! اما اون دو تا خانوم تیم ما به این هم فکر کردن و سریع جفت و جورش کردن!!
همه چیز آماده شد برای اعزام 233 به محل قرار! 233 رفت... جوری که کسی متوجه نشه، پشت سرش آیت الکرسی خوندم و فوتش دادم... الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور...
اون لحظه که 233 خیلی معمولی و حتی بدون هچ استرسی خدافظی کرد و ترمز دستی ماشینشو کشید و رفت، من حتی به اینکه این یه زنه... یه مادره... یه همسره... داره میره تو دهن شیر... میون یه مشت گرگ... به این چیزا فکر نمیکردم... ینی نباید فکر میکردم! یاعلی گفتیم و فرستادیمش ماموریت!
سریع با ابوالفضل ارتباط گرفتم... «ابوالفضل جان! داداشم! 233 رفته سر قرار! پوششش بده... منم اینجا صوتشو دارم... فقط یه چیزی... حق هیچگونه اقدام عملی نداری! تکرار میکنم... هیچ اقدام خشونت آمیزی!»
ابوالفضل گفت: «من ماشین ندارم حاجی! موتور دارم... اما چشم... رفتم... یاعلی!»
233 رسید سر قرار... چهار نفر را سوار کرد... خیلی طبیعی... حالا من اینجوری مینویسم و شما هم یه چیزی میخونید و رد میشید... اما یه لحظه خودتونو جای 233 بذارید... اصلا نمیشه... تصورش هم سخته... تصورش هم سخته که بتونی اینقدر طبیعی رفتار کنی که:
😳👈 اولش وقتی میخوان سوار ماشینت بشن، بهشون تذکر بدی که لطفا درو آهسته ببندید که تازه خرجش کردم! ... حتی بلد باشی به ماشین های اطرافت جوری فحش های زنونه بدی که ضایع نباشه! ... لایی بکشی و چهاراه را خیلی طبیعی بپیچونی! ... از راه میانبر بری تا برسی عوارضی تهران-قم ... یادت باشه که پیاده شی و بری دفترچه مهر کنی! ... با فلاکس چایی از صندوق عقبت بیایی سر جات بشینی ... یه آهنگ رضا صادقی بذاری... بعد هم برگردی به اون چهارتا عتیقه ای که سوار کردی بگی: «جسارت نباشه آجیا... قم میرین واسه توبه با این لباسای پلوخوریتون؟!!» و بعدش جوری بزنی زیر خنده که اونا هم بخندن!!!
کارش بیست نه... نمره بیست خیلی کم و ناقابله... نمره اش از بیست، صد بود! انصافا جوری عرصه ماشینشو مدیریت کرد که حتی کم کم اونا شروع کردن باهاش حرف زدن!
مثلا صدای اونا میومد که ازش پرسیدن: «چند ساله این کاره ای؟ در میاری با این همه زحمت؟!»
233 هم دراومد و گفت: «نشمردم چند سال شده... هر وقت میشمارم اعصابم خورد میشه... دوس دارم یادم بره... چون از آدما میترسم، ترجیح میدم تو بیابون و جاده باشم!»
ما کف کرده بودیم از اوج هنرنمایی 233 ... تا اینکه چیزی شد که دهنم وا موند و گفتم بابا این دیگه کیه؟!
وقتی خیلی بااونا صمیمی شده بودن، یکی از زنها که معلوم بود جلو نشسته، ازش پرسید: «من مدلم! وقتی میرم رو سن، فقط به دک و پزم دقت دارم... تو توی این جاده به چی دقت میکنی؟! چی میگی با خودت؟!»
خیلی معمولی و بدون ذره ای لوس بازی و ادا درآوردن، 233 نفسی کشید و شروع کرد واسشون خیلی آروم اینو خوند:
نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کى شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست
نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت50 .. فرزام سه تا بچه داشت ؟ به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش ک
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت51
اوکی دو سه روزه جفت و جور میکنمشون ...
-باشه..
نگاهی به پناه که کماکان مشغول بود کردو به منی که داشتم کم کم جمع و جور میکرد
نمیاید؟
نیم نگاهی به پناه انداختم
-چرا تو برو ...
-اوکی پس فعلا ....
خدافظی سر سری هم از پناه کردو رفت منم باید زود تر راه می افتادم تا به موقع میرسیدم ...پرده پنجره رو کنار زدم و میثم و دیدم که از خونه خارج شد ... چرخیدم سمت پنا ه
-خب امشب و اینجا بمون تا ببینم چه فکری میتونم برات بکنم ...
با تردید گفت
-اینجا بمونم؟
حس میکردم میترسه ولی چاره ای نبود .... نمیشد بمونم ...اگه میشد حتمن میموندم ... م
یتونستم درک کنم بعد اون شب چه ترسی افتاده تو جونش و کاش اونم درک میکرد میخ
وام کمکش کنم .... چراشو نمیدونستم شایدم میدونستم و نمیخواستم به روی خودم بیارم
...
آدمی نبودم که خودم خودمو بخوام دور بزنم ... با اینکه همچین دل خوشی ازش نداشتم
ولی بازم همیشه برام جزو دخترای جالب و مزموز دورو ورم بود ...
تو این چند وقتی که باهاش کار میکردم ازش خوشم میومد ... همه چی تموم میشد ....بدم
میومد زن از زنیت فقط بشور و بساب و سر گاز وایستادن بلد باشه ... خوشم میومد
جنسش پسرونه بود انگار .... داشت پا به پای سه تا پسر وقت و انرژی صرف کارش میکر د و از حق نگذریم چهره خاصشم توی این خوش اومدنا بی تاثیر نبود ....
با این وجود دیشب فهمیدم یکم وصلش ناجوره برا من ... شاید میتونستیم یه مدت دو ستای خوبی برای هم باشیم ولی نمیشد جدی روش فک کرد ...
فکر اینکه زمین تا آسمون با دختری که من فکر میکردم فرق داره ... دختری که اصلا ... د ختر نیست ....
این دختر نبودنه بد رو مخم بود .... اینکه پناهه خطیب شاخ دانشگاه که موقع راه رفتن از شدت افاده و غروری که خرج میکرد زمین زیر پاش ترک میخورد انقدر فرق داره با اون
یکه عالم و آدم فکر میکنن تو کتم نمیرفت ...
از رو ظاهرش همیشه فکر میکردم یه دختره از یه خانواده مرفح و با کلاسه نه دختر یه آ دم معتاد که ...
نفسمو با صدا دادم بیرون زندگی این دختر بیرونش ملت و میکشت و توش خودشو ....
نگام و چرخوندم روش
-آره باید برم ... یه سری کار دارم همه چیم که اینجا هست ... موقع رفتن در و از بیرون
قفل میکنم صبحم زودتر از همه میام ... توام درو از اینجا قفل کن ...خیالت راحت کسی این طرفا نمیاد ...
خودمم از حرفم اطمینان نداشتم ولی احمقانه بود کنارش موندن .... سویچمو از جیب
کتم برداشتم ...
-میرم ساکتو بیارم بزاری تو ...
راه افتادم سمت در .... حرفی نزد ... انگار زورش میومد بگه میترسم .... بد جنسی بود ولی چیزی به روی خودم نیاوردم .... ساک و گذاشتم توو گفتم اگه مشکلی پیش اومد زنگ
بزنه ....
خدافظی کردم و از اونجا زدم بیرون ... باید سریعتر میرفتم دیدن فرزام .... هر چی این
قضیه زودتر تموم میشد به نفع همه بود ....
بکوب روندم .... طرفای ساعت نه بود که رسیدم به همون محله قدیمی پر خاطره های
خوب خوب ....
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم .... رفتم سمت درشونو آیفونو زدم ....صدا رو میشناختم مهسیما بود
-سلام ... امیرهسستم ...
نذاشت بیشتر توضیح
- ... خیلی خوش اومدین بفرمائید تو ... ِ
درباز شد ... پا گذاشتم تو حیاطشون ... خوشگلتر از قدیمیش شده بود ....درو بستم تا بر
گشتم چشمم به فرزامی افتاد که داشت میومد پیشوازم ...
با دیدنش ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست ... هنوزم همون بود ....خوش تیپ ... خوش
استایل ....
-به به .... امیر ارسلا ن خان ....
دستمو توی دستش گذاشتم و سفت توی بغل کشیدیم همو .... این پسر هنوزم همون بو د ... با وجود اینکه از من بزرگتر بودولی حسم بهش حس یه رفیق فابریک بود که قدمتش بر میگشت به همه سالهای خوش نوجونیش ...
-سلام جناب سروان .... قرار بود دکتر شی که یهوسر از بین خلافکارا و آدم بدا در آوردی .
..
خندید ... مردونه و بلند ... باید اعتراف کنم قبلا تا این حد جذاب نبود این پسر ....
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿