eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 فهمیدم مانور دارند. اما نمیدونستم چقدر جدی هستند! به خاطر همین، تا یه نفر با لگد در دسشویی را باز کرد، با سر رفتم توی شکمش و انداختمش زمین. هیکلی بود به خاطر همین توی راهروی کوچیک و اصولا هر جای تنگ و ترش، ابتکار عمل از آدمای هیکلی برداشته میشه و برگ برنده دست کسانی هست که هیکلشون کوچیکتر باشه فهمیدم که ازعمد اینو انداختندجلو تا آموزشش بدن. منم حسابی آموزشش دادم. با هم گلاویز نباید میشدیم... چون زیر دست و پای چنین آدمی در چنین جایی رفتن، خودکشیه. من فقط تونستم بچسبونمش به دیوار و با سر زانوم بزنم توی شکمش. اونم بی جنبه! ته قنداق تفنگش را نثار صورتم کرد. اگر حتی یک ثانیه بیشتر معطل کرده بودم، الان زیر تیغ جراحی فک صورتم بودم فورا جاخالی دادم و از زیر دستاش، رفتم پشت سرش. رفتن به پشت سر یه آدم هیکلی در جای تنگ، مثل اینه که داری آخرین شانست را امتحان میکنی. یا باید بکشیش یا باید بیهوشش کنی! خب از بچه های خودمون بود. نباید میمرد هرچند کلا اجازه قتل مستقیم نداشتم. اما فقط ترجیح دادم بیهوشش کنم تا از شرش خلاص بشم... زدم توی گودی گردنش و بیهوشش کردم وقتی کارم با اون تموم شد، خیلی آروم رفتم بالا. پله پله که قدم برمیداشتم احساس کردم خیلی ساکته. فقط دو احتمال داشت. یا دارن همه منو میبینند یا منتظرن برم بالا و کلکلم را بکنند! من فقط یه کار کردم روی یکی از همون پله‌ها نشستم! آره فقط نشستم و منتظر موندم ببینم چی میبشه؟! چون نمیدونستم بالا چه خبره؟ پایین که اون بابا بیهوش بود و تا به هوش بیاد و به خودش بیاد و اسمش یادش بیاد و اینا. حداقل نیم ساعتی طول میکشه. پس فقط باید مینشستم و ببینم این سیرک کی میخواد تموم بشه؟ سه چهار دقیقه گذشت. یه صدایی اومد که گفت: «سلام آقا! خسته نباشید! بفرمایید بالا! مانور تموم شد.» اما من تکون نخوردم! بازم اون صدا گفت: «بفرمایید جناب! مانور تموم شد! جلسه داره شروع میشه. بفرمایید لطفا! بازم تکون نخوردم و همینجوری که آروم آروم بند کفشم را باز میکردم، آماده و بی حرکت نشستم و به طرف صدا نگاه میکردم! آخه دربارم چی فکر میکردن که داشتن به این تابلویی امتحانم میکردن؟! یاد برنامه حیات وحش بخیر! میگفت قورباغه یه صفتی داره که وقتی میخواد جهش کنه، خودشو اول جمع میکنه. به طرف بالا به صورت ناگهانی خیز برمیداره. تمام وزنش را به طرف هدفش پرتاب میکنه. پاهاش آویزون. به طرف جلو جهش میکنه و مکانش را تغییر میده فقط همینو بگم که وقتی دیدند من خودمو آفتابی نمیکنم، مثل عقاب، سه نفرشون پریدند جلوی من و با تفنگ پینت بال به طرفم شلیک کردند! من فقط فرصت کردم بدون هیچ مقدمه ای خودمو و تمام وزنمو و حیثیت و شرافت کاریم و کلا هر چی داشتم و نداشتم مثل همون قورباغه ای که ذکر خیرش بود، به طرف دیوار رو به روی میله های راه پله پرتاب کنم تا مورد اصابت شلیک پینت بال قرار نگیرم و بدنمو کبود نکنند! وقتی به خودم اومدم، خودمو مثل اعلامیه روی دیوار دیدم که سینه و شکمم را محکم چسبونده بودم به دیوار... برگشتم و پشت سرم نگاه کردم سه رنگ قرمز و زرد و سیاه با شدت و شتاب زیاد به جایی که نشسته بودم پاشیده شده بود! آخه از این فاصله نزدیک، کسی اینجوری با پینت بال به طرف هم شلیک نمیکنن! اینا دیگه کی بودن؟! این پرتاب کردن خودمو و نگاه کردن پشت سرم شاید پنج شش ثانیه هم نشد. فرصت توقف و در اعماق فکر فرو رفتن و این حرفا نبود من فقط دلم میخواست تا خاتمه مانور اعلام نشده، یه حالی ازشون بگیرم فورا دو تا کفشمو که بندش را باز کرده بودم و آماده و دم دستم بود آوردم بیرون. کفشام نیم پوتین بود. نیم پوتیم هم قرصه و هم نسبتا سنگین. مثل فنر برگشتم سر جام. دقیقا رو به روشون. تا میخواستن به خودشون بیان. تمام زورمو توی دستام جمع کردم دیگه فرصت نشونه گیری و ذکر و ورد نبود جوری با شدت و سرعت، دو تا نیم پوتینم را به طرف صورتشون پرتاب کردم که دوتاشون نقش بر زمین شدند و سومی هم که ترسیده بود فورا پناه گرفت سوت اعلام پایان مانور زده شد. بیایید با هم مرور کنیم. مانوری با کمتر از 15 دقیقه... یکی بی هوش توی دسشویی خوابیده.دو تا صورت کبود توی حال افتادن. یه نفر هم مثلا پناه گرفته اما مشخصه خیلی ترسیده. حالا بقیه بچه های ما کجان؟! بگذریم. اگه بخوام بگم طولانی میشه. اما اونا چندان درگیر نشده بودند و پس از پایان مانور یکی از پشت مبل پیداش شد. یکی از توی فریزر یکی از روی سقف کاذب پرید پایین. یکی دو نفر هم بالای درخت کاج کنار ساختمون ما وسط کوچه و. فقط میتونستم بگم«خیره ان‌شاءالله. پرونده ای که نکوست، از مانورش پیداست!» ادامه. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
❣﷽❣ 🎊 🎊 🎀 ⃣ فكر مى كنم ديگر فهميدى كه چرا مليكا نمى خواهد با پسر عمويش ازدواج كند. او از جنس اين مردم نيست. خدا به او چيزى داده كه به خيلى ها نداده است. خدا به مليكا، قدرت فكر كردن داده است. گويا تنها عيب او اين است كه فكر مى كند!! امروز كسى نبايد خودش فكر كند. روحانيّونى كه نانِ حكومت مى خورند به جاى همه فكر مى كنند. وظيفه مردم فقط اطاعت بدون چون و چرا از آنهاست. آنها مى گويند كه رضايت خدا و مسيح فقط در اين اطاعت است. در اين روزگار هر كس كه مى فهمد بايد سكوت كند وگرنه سزايش مرگ است. آخر چگونه ممكن است خدا كليد بهشت را به كسانى بدهد كه دم از خدا مى زنند و از سفره حكومت قيصر نان مى خورند؟ 💞🏳💞 چند روز مى گذرد و مليكا خبردار مى شود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند. پدربزرگ او، قيصر دستور داده است تا اين عروسى هر چه زودتر برگزار شود. حتماً مى دانى در روم به پادشاهى كه كشور را اداره مى كند "قيصر" مى گويند. مليكا، نوه قيصر روم است. او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر كشور در پايتخت جمع بشوند. پيش بينى مى شود كه تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد. سيصد نفر از روحانيّون كليسا هم دعوت شده اند تا در اين مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زيبايى براى اين مراسم در نظر گرفته شده است. قيصر مى خواهد براى ملكه آينده روم جشن بزرگى بگيرد، جشنى كه نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد. مليكا هيچ چاره اى ندارد، بايد به اين عروسى رضايت بدهد.18 اكنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه اى مى رقصند و گروهى هم مى نوازند. همه مهمانان آمده اند و قيصر بر روى تخت خود نشسته است. درِ قصر باز مى شود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مى كنند وارد مى شود. او به سوى قيصر مى آيد، خم مى شود و دست قيصر را مى بوسد و به سوى تخت دامادى مى رود تا بر روى آن بنشيند. همه كف مى زنند و سوت مى كشند، داماد افتخار مى كند كه امشب زيباترين دختر روم، همسر او مى شود. او مى خواهد بر روى تخت بنشيند كه ناگهان همه چيز مى لرزد! زلزله اى سهمگين، همه را به وحشت مى اندازد. آن قدر سريع كه فرصت فرار يا ماندن را به هيچ كس نمى دهد. همه چيز در يك لحظه اتفاق مى افتد، گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. پايه هاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است! هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى كنند، آيا عذابى نازل شده است؟ عروسى به هم مى خورد، قيصر بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى داند.19 شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مليكا مى تابد. اكنون مليكا خواب مى بيند: عيسى(ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند. آيا شمعون را مى شناسى؟ او وصىّ و جانشين حضرت عيسى(ع) است و مليكا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادرى مليكا است.20 هر جا را نگاه مى كنى فرشتگان ايستاده اند. در وسط قصر منبرى از نور گذاشته اند. گويا همه، منتظر آمدن كسى هستند. ملكيا در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه عيسى(رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ايستاده است. ناگهان در قصر باز مى شود. مردانى نورانى وارد مى شوند. بوى گل محمّدى به مشام مى رسد. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است. عيسى(ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين پيامبر! اى محمّد!". عيسى(ع) محمّد(ص) را در آغوش مى گيرد و از او مى خواهد به قسمت پذيرايى قصر بروند.🎀🏳🎀 همه مى نشينند. چهره عيسى(ع) همچون گل شكفته شده و سكوت بر فضاى قصر سايه افكنده است. مليكا فقط نگاه مى كند. به راستى در اينجا چه خبر است؟ بعد از لحظاتى، محمّد(ص) رو به عيسى(ع) مى كند و مى گويد: "اى عيسى! جانشين تو، شمعون دخترى به نام مليكا دارد، من آمده ام او را براى يكى از فرزندانم خواستگارى كنم". محمّد(ص) با دست اشاره به جوانى مى كند كه در كنارش نشسته است. مليكا نگاه مى كند جوانى را مى بيند كه صورتش چون ماه مى درخشد. اين جوان، امام يازدهم شيعيان و نام او "حسن" است. محمّد(ص) منتظر جواب است. در اين هنگام عيسى(ع) رو به شمعون، پدربزرگ مليكا مى كند و مى گويد: "اى شمعون! سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت مليكا را به عقد ازدواج فرزند محمّد در مى آورى؟". . 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلوات
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ شايد او به فشارهايى كه ساليان سال شيعيان را به ستوه آورده، پايان بدهد ولى تعجّب مى كنم وقتى مى بينم كه خليفه جديد نه تنها امام را آزاد نمى كند بلكه فشارها را زيادتر مى كند. او دستور مى دهد تا بر تعداد مأمورانى كه خانه امام را زير نظر داشتند افزوده شود گويا همه اين روزه ها و نمازهاى خليفه، بازى است، بازىِ خواب كردن مردم! اين بهترين راه براى عوام فريبى است. درست است خليفه عوض شد و خيلى از سياست ها هم تغيير كرد; امّا سياست اصلى آنها، هرگز تغيير نمىكند آيا مى دانى آن سياست چيست؟ نبايد مردم با امامِ عسكرى(ع) آشنا شوند. نبايد جوانان با او ارتباط برقرار كنند. بايد او در گمنامى كامل بماند. رفتن به خانه او جرم است نامه نوشتن به او جرم است هر چيزى ممكن است با عوض شدن خليفه ها عوض شود; امّا اين سياست هرگز تغيير نخواهد كرد. امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدّتى است كه در اين شهر هستيم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است و مردم به زندگى عادى خود مشغولند. مى دانم خيلى دلت مى خواهد امام را ببينى. امّا نمى دانى چه كنى؟ با خود مى گويى حالا كه نمى شود به خانه امام برويم چقدر خوب است كه ما به خانه حكيمه (عمّه امام عسكرى(ع)) برويم و از او در مورد امام سوال كنيم. رو به من مى كنى و مى گويى: ــ يادت هست سال قبل كه به اينجا آمديم، چه ساعتى در كوچه با حكيمه برخورد كرديم؟ ــ فكر مى كنم ساعت چهار عصر بود. ــ خوب است امروز عصر به همان كوچه برويم و به بهانه كمك كردن به او به خانه اش برويم. ــ چه فكر خوبى! آن وقت مى توانيم از او در مورد امام عسكرى(ع) و بانو نرجس سؤال كنيم. ما منتظر هستيم تا عصر فرا برسد. خدا را شكر مى كنيم كه دوباره در خانه حكيمه هستيم. روى تخت وسط حياط نشسته ايم و مهمان خواهر آفتاب شده ايم. امروز حكيمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه مى گيرند; امّا من و تو مسافر هستيم، و مسافر نمى تواند روزه بگيرد. حكيمه براى ما سخن مى گويد: "سن زيادى از من گذشته است، نمى دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسكرى(ع) را ببينم يا نه؟". بعد آهى مى كشد و مى گويد: "من هر وقت به خانه آن حضرت مى روم از خدا مى خواهم به او پسرى عنايت كند".41 در اين هنگام، صداىِ در خانه به گوش مى رسد. چه كسى در مى زند؟ حكيمه از جاى خود بلند مى شود و به سمت در مى رود. بعد از لحظاتى برمى گردد. حكيمه لبخند مى زند و خوشحال است. من از علّت خوشحالى او مى پرسم. پاسخ مى دهد: "امام عسكرى(ع) از من دعوت كرده است تا امشب افطار به خانه او بروم".42 امشب شب جمعه است، شب نيمه شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است. شايد امشب امام عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند. حكيمه براى رفتن آماده مى شود. كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند. حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد: ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟ ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه امام عسكرى(ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد. ــ چشم. ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد. اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى امام خود را ببينى. با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى. چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم. من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند. چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟ ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍با مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣2⃣ در زبان عربى به آن كسى كه تازه با او آشنا شده ايم، مى گوييم: "اَهلاً و سَهلاً"; امّا به دوست عزيزى كه براى ديدارش اشك شوق مى ريزيم، مى گوييم: "مَرحَباً بِكَ". جمله اوّل براى كسى است كه تازه با او آشنا شده اى. تو مى خواهى به او بگويى: " غريبى نكن! تو مهمان ما هستى". امّا جمله دوّم فقط براى كسى است كه با تمام وجود به او عشق میورزيم و او را دوست داريم. در واقع ما مى خواهيم به او بگوييم: "عزيزم! اين خانه، خانه خودت است، همه زندگىِ من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده اى".103 ميزبان وقتى به مهمان خود اين كلمه را مى گويد، مى خواهد به او اعلام كند كه تو در خانه من راحت باش، گويى كه همه چيز از آن خودت است، اينجا خانه خودت است.104 همسفرم! خدا در صبح روز نيمه شعبان مهدى(عج) را به عرش برده و به او گفته است: "مَرحَباً بكَ". در واقع خدا با اين سخن مى خواسته چنين بگويد: مهدىِ من! تو به عرش من آمدى. تو مهمان من هستى. بدان كه همه هستى، از آنِ توست! و عرش من خانه توست. آسمان ها و زمين، عرش و فرش، همه از براى توست. مهدى من! در اينجا غريبى نكنى! قدم بگذار كه خانه، خانه توست. ما بايد به اين نكته توجّه كنيم كه چرا خداوند به مهدى(عج) نگفت: "اَهلاً و سَهلاً". اين جمله را به غريبى مى گويند كه تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدى(عج) كه غريبه نيست! خدا به مهدى مى گويد: "مَرحَباً بِكَ"، تا فرشتگان خيال نكنند مهدى(عج) غريبه است، نه، نور مهدى(عج) هزاران سال پيش در عرش خدا بوده است. هنوز هيچ فرشته اى خلق نشده بود كه اين نور اينجا بود. خدا همه محبّتى را كه به مهدى(عج) دارد با اين جمله نشان مى دهد، خدا مهدى را دوست دارد و چه بسيار هم او را دوست دارد! اكنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا اين لحظه خدا فقط به مهدى(عج) خوش آمد گفته است. بِكَ اُعطى اين دوّمين جمله اى است كه از ملكوت اعلى به گوش مى رسد. فرض كن يك نفر را خيلى دوست دارى، وقتى او را مى بينى به او مى گويى: "به خاطر تو زنده ام". امّا يك وقت است كه تو عاشق او شده اى، در اينجا يك واژه "فقط" را در اوّل جمله ات مى آورى و مى گويى: "فقط به خاطر تو زنده ام". اضافه كردن واژه "فقط"، معناى جمله را تغيير مى دهد. آيا مى دانى براى مفهوم واژه "فقط" در زبان عربى از چه واژه اى استفاده مى شود؟ عرب ها كار را خيلى راحت كرده اند، آنها به جاى اين كه واژه مخصوصى براى مفهوم "فقط" درست كنند، با پيش انداختن قسمتى از جمله، اين كار را مى كنند.105 اُعطى بِكَ : به واسطه تو عطا مى كنم. بِكَ اُعطى : فقط به واسطه تو عطا مى كنم. در اين جمله، واژه "بِكَ" بر واژه "اعطى" مقدّم شده است. * * * خدا به مهدى(عج) مى گويد: بِكَ اُعطى فقط تو محور عطا و بخشش من مى باشى! همه هستى و جهان را به طفيل وجود تو خلق كرده ام. تويى گل سرسبد عالم هستى! من به هر كس، هر چه بدهم به خاطر تو مى دهم. گوش كن! سخن خدا ادامه دارد: بِكَ اَغْفِرُ به واسطه تو گناهان بندگانم را مى بخشم. هر كس كه بخواهد توبه كند و به سوى من بازگردد به واسطه تو، مهربانى خود را به او نازل مى كنم. تو تنها راه ارتباطى بندگانم با من مى باشى. هر كس كه محتاج رحمت من است بايد سراغ تو بيايد. همسفرم! اين جمله هايى است كه خدا با مهدى(عج) مى گويد. خدا به مهدى(عج) حكومت بر تمام جهان را مى دهد و تمامى رحمت هاى خود را به او عطا مى كند. از اين لحظه به بعد هر خيرى و بركتى به كسى برسد از راه مهدى(عج) مى رسد. اگر جبرئيل كه بزرگ ترين فرشته خداست حاجتى داشته باشد بايد بداند كه خدا حاجت او را به واسطه مهدى(عج) مى دهد. روزى همه بندگان به واسطه مهدى(عج)مى رسد. يادم باشد كه اگر حاجت مهمّى دارم بايد دست توسّل به مهدى(عج) بزنم، زيرا او بعد از خدا و به اذن خدا، همه كاره اين عالم است. اگر يك وقت شيطان مرا فريب داد و گناهى كردم، بايد خدا را به حقّ مهدى(عج)قسم بدهم كه گناهم را ببخشد، زيرا همه عفو و بخشش خدا به دست اوست.106 ... نویسنده: مهدی خدامیان آرانی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت5 تا چند دیقه دیگه میام عزیزم تو مشغول شو .. -نه پس فک کردی منتظر تو میمونم
آره ارواح خاک عمت گشنته .... تک خنده ای کردو چشمکی به امیر زد -به ارواح خاک عمه نداشتم گشنمه .... بیا بریم ... بی اینکه مهلتی به امیر بده دستشو گرفت و کشید سمت سلف ... پناه کیف دلنازو کولشو گذاشت رو صندلی ... دلناز شاکی گفت -کجا موندی بابا غذا از دهن افتاد ... پناه نگاهی به غذای نصفه خودشو ظرف غذای خالی دلناز انداخت ... چپکی نگاش کرد ... با دهن کجی گفت -آره بمیرم برات نیست از دهن افتاده اصلا از گلوت پایین نرفته که ... دلناز یه چشمشو بست و زبونشو عین بچه های شیطون دادبیرون -جون تو خیلی گشنم بود ... پوفی کردو طبق عادتش آستینای مانتوشو کاملا بالا کشید.... چنگال و قاشق و برداشت -کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته .... یه قاشق پر و گذاشت دهنش ... -دو دیقه دیگه ... دست برد سمت نوشابش و زور زد برای باز کردنش ... مگه باز میشد ... با اخم قاشقشو گذاشت رو زمین و دست برد سمت در نوشابه ... -اه این دیگه چه مرگشه ...حالا اگه باز شد ... دلناز نگاه عاقل اندر سهیفی بهش انداخت و دستشو برد جلو بده ... بده بیاد خودم بازش کنم ... خیر سرش دانشجوی مملکته در یه نوشابه.... پناه رو هوا نوشابه رو از دستش کشید -لازم نکرده خودم میتونم ... دلناز نوشابه رو کشید سمت خودش .... -انقد جفتک نپرون غذاتو کوفت کن نیم ساعت دیگه کلاس آیرو دینامیک داریم... پناه بی توجه به حرفش نوشابه رو کشید از دستشو برد سمت دهنش ...تا خواست با دند ون بازش کنه با صدای میثم خشکش زد - ...این چه کاریه خانوم خطیب دلتون واسه اون دندوناتون بسوزه بابا ... اِ نگاه دلناز و پناه چرخید سمت امیرو میثمی که غذا به دست درست تو چند قدمی صند لیشون ایستاده بودن ... میثم غذاشو گذاشت روی میز و دستشو دراز کرد سمت پناه ... با ژستی خاص گفت -اجازه میدین ؟!.... پناه نگاهی به دلناز کردو به اجبار نوشابه رو گرفت سمت میثم ... میثم لبخندی جذاب زدو رو بهشون گفت -باز کردن در نوشابم یه تخصص خاص میخواد که اینم آقایون بلـ.... زدن این حرف همانا و پاشیدن نوشابه تو صورت و دستش همانا ... پناه و دلناز جیغ خ فه ای کشیدن و خودشونو عقب کشیدن نگاه همه چرخید سمت میز اونا .. امیرغذاشو گذاشت روی میز و نشست پشت صندلی خالی ... از جعبه دستمال کاغذی چندتا دستمال بیرون کشیدو انداخت جلوی میثم که خشکش زده بود با تمسخر گفت ادامه......🔰🔰🔰🔰 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿