eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 233 را لینک کردم به ابوالفضل... همه چیزایی که درباره اون زن باید ابوالفضل میدونست تا بتونه پیگیریش کنه و حتی تصویر اون زن را براش ارسال کردیم... عبداللهی هم زحمت تشخیص هویت اون زن کشید... اسم اون زن الناز... 35 ساله... متاسفانه شوهردار... فاقد فرزند... با چهره ای جذاب و هیکلی مانکنی... ارشد روانشناسی... دارای سابقه اغفال جوانان و دستگیر شده در دو پارتی بزرگ غرب تهران... دارای روابط عمومی بالا... 233 که هم خانمه و هم در کارش حرفه ای هست، میگفت که وقتی الناز چادر رنگ تیره میپوشه و اونجوری آرایش میکنه و از کنار مرد ها عبور میکنه، بعیده در دل های بیمار نتونه نفوذ بکنه و به دام نندازه! از نظر 233، الناز نماینده همه «چادری های بی حجاب» هست که تا حالا دیده!! دقت کنید لطفا! ما اصولا «بد حجاب» نداریم! خانم ها فقط دو گونه اند: یا «با حجاب» و یا «بی حجاب». همین! از نظر 233 الناز مرکب از دو مسئله است: هم «چادری» و هم «بی حجاب»! چرا این تیپ برای اون مکان و اون ماموریت به خصوص انتخاب شده؟! چون این تیپ، تیپ محبوب دل های بیمار مردهایی است که هم عنوان دینداری را یدک میکشند و هم در عین حال دوس ندارن با زن هایی که آنچنانی باشند! پس فقط یه تیپ میتونه اونا را جذب کنه... و اون تیپ هم تیپ «رپ مذهبی» است! یا همون «چادری بی حجاب»! اینا به کنار! حالا ابوالفضل کجا و چطوری پیداش کرد؟! ابوالفضل فوق العاده پسر غیرتی و درستی هست. به حضرت معصومه متوسل شد تا بتونه کارش را درست انجام بده! یک شب به طور کامل در کنج حرم حضرت معصومه تا صبح بیدار موند و گریه و توسل و... حالا چند شنبه؟ صبح شنبه! معمولا طلبه ها بین الطلوعین تا قبل از شروع کلاس ها در مسجد اعظم و کنار قبور علمای مدفون در حرم میشینند و با هم مباحثه میکنند. سنت خیلی خوبی هست که از علما به یادگار مونده و تا حالا هم ادامه داره. ابوالفضل برای زیارت قبر آیت الله بروجردی میره سالن بین مسجد اعظم و حرم! همون جا متوجه میشه که یه خانم میره پیش یه طلبه ای که منتظر هم مباحثه ای خودش بوده و ازش مثلا میخواسته مسئله شرعی بپرسه. ابوالفضل میگفت فقط عنایت بی بی حضرت معصومه بود که متوجه حضور اون زن شدم. پشتم بهش بود... میشنیدم که اون زن داره چی میگه! یه لحظه برگشتم... دیدمش... فهمیدم که خود الناز هست!! الناز سوال اولش را از قضای نماز صبحش شروع کرد... بعد رفت سراغ مسئله وضو... بعدش با هزار خجالت و منمن کردن، سوال درباره حیض و غسل حیض پرسید! اون طلبه از همه جا بی خبر هم داشت مثل بچه آدم جوابش میداد و حتی سرش هم پایین بود و خیلی نگا نمیکرد. تا اینکه بعد از چند دقیقه سوال و جواب، الناز بهش میگه: «چند روزه که شما را اینجا میبینم. شما هفته قبل هم بودید! همین جا مکاسب مباحثه میکردید... اما دیروز و پریروز نبودید! جسارت نباشه... خیلی ببخشید... مشکلی براتون پیش اومده بود؟!» اون طلبه هم که دهنش قفل شده بود، خیلی متعجابه گفت: «بله ... ینی نه... خب تعطیل بودیم دیگه! شما اینا را از کجا میدونید؟ چرا مراقب ما بودین؟!» الناز عفریته کثیف با یه لحن خیلی نرم و عشوه گرانه به اون طلبه میگه: «مراقب شما و همبحثتون نبودم! من فقط مراقب «تو» بودم... ماشالله خیلی خوش بیان و مودب و آقا هستید! میدیدم که چقدر با متانت و لبخند با هم بحث لجبازتون مدارا میکردید!» اون طلبه گفت: «نه... اون بنده خدا لجباز نیست... من باید برم... دیگه هم اینجا نبینمتون!» الناز گفت: «منتظر هم بحثتون نباشید! بعیده دیگه بیادش... جسارت نباشه... من این چند تا لقمه نون و پنیر و سبزی را برای شما آوردم!! به دلم واضح شده بود که رفیقتون نمیاد... من هیچوقت دلم بهم دروغ نمیگه... بخاطر همین سه تاش را به نیت شما درست کردم... میشه اینو از خواهر کوچیکتون بگیرید و بین کلاساتون نوش جون کنید؟!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت59 خواهرش لحنش کمی نرم تر بود -این چه حرفیه عزیزم تو اون شرایط هر کس دیگه
گردنم تیر کشید... آخی گفتم و دستمو گذاشتم روی گردنم .....سرمو آوردم بالا .... هوا شبیه گرگ و میش صبح بود انگار ... سرمو چرخوندم سمت پرستاری که بی توجه به من و چشمای بازم داشت سرم سامان و عوض میکرد ... -سلام ... نیم نگاهی بهم کردو خیی خشک گفت -سلام ... دستی روی گردنم گذاشتم و چشمامو از درد بستم ... -ببخشید ساعت چنده ؟! نیم نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت هفت و نیم ... نگاهی به بیرون انداختم ... برفی بود ...انگار شب قبل برف باریده بود ... از جام بلند شدم و نگاهی به سامان انداختم .. -حالش چطوره؟ بی حوصله و کمی عصبی از کنارم رد شد -میتونید وایستید دکترش بیاد تو ضیح بده ... از کنارم رد شدو رفت ... اخمام رفت تو هم ... صبح اول صبحی همچین آدمی و دیدن نوید یه روز پر انرژی رو میداد .... شکمم از زور گشنگی داشت صداش در میومد ... کاپشنمو که در آورده بودمو دوباره تنم کردم ... نیم نگاهی به سامان انداختم و کیفمو برداشتم .... از اتاق زدم بیرون ... میدونستم اینجا چیزی به همراهای مریض عمرا نمیدن باید یه چیزی پیدا میکردم واسه خوردن تا قبل از پایدار گشنگی نکشته بودتم .... تا از در بیمارستان زدم بیرون سوز سردی لرز به تنم اندخت .... نگامو سمت آسمون چر خوندم ....دونه های ریز برف توی باد اینور و اونور میشدن .... برف شدیدی نمیبارید ولی همین چندتا دونه ای که گاه و بی گاه میخورد توی صورتت کل تن و بدنتو میلرزوند .... هنوز هوا کامل روشن نشده بود ولی انگار سیب زمینی کبابی فروش جلوی بیمارستان از صبح بساتشو پهن کرده بود ...انگار امسال سال پر برفی داشتیم .....با قدمایی آروم راه ا فتادم سمت بیرون .... نگام به کفشای اسپورت آل استار قرمزم بود ... دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم .... با وجود این لباسای تکراری هنوزم تیپمو دوست داشتم .... گاهی وقتا چیزایی کوچیکی که شاید زیادم مهم نباشن میتو نن تو اوج مشکلات دل یه دخترو شاد کنن ... مثله همین آل استای قرمز و شلوار لوله تفنگی جین آبیم که خیلی به کفشام میومد .... ناخداگاه لبخند روی لبم نشست ...سرمو اوردم بالا برف میریخت رو صورتم ... خندیدم .. .. میدونستم نوک دماغمو لپام الان سرخ سرخه همرنگ کفشام ... گاهی وقتا لازم بود بخندم حتی اگه شده مصنوعی ... کناره دکه سیب زمینی فروشی رسیدم .... -سلام پیر مرد که کلاه پشمی داشت و دستاشو داشت روی پیک نیک گرم میکردنگام کرد ... نمیدونم چی تو صورتم دید که خندید .. -سلام ...صبح بخیر ... -صبح شمام بخیر ... یه سیب زمینی کبابی میخوام ... چشمی گفت و بلند شد ... نگامو ازش گرفتم ... تهران و با همه شلوغیاش خیلی دوست داشتم ...انگار زندگی تو تک تک خیابوناش حتی خلوت ترین خیابوناشم جاریه ....این شهر بوی زندگی میداد .... سیب زمینی و لای نون گرفت طرفم .... یه آب میوه از جلوی دکش برداشتم و با تشکر حسابش کردم ... نمیدونم چرا امروز هوس کرده بودم همه خاطره های خوبمو ثبتشون کنم ....راه افتادم سمت نیمکت آهنی کنار ورودی نشستم روشو لای نون و باز کردم .... سیب زمینی برشته شده و کبابی بهم چشمک میزد ... نون و گذاشتم روی نیمکت و خودم نشستم کنارش که یه لحظه تنم از سردی فلز زیرم لرزید ... گشیمو از تو جیبم در آوردم . ... خنده از لبم کنار نمیرفت ..... دوربین و تنظیم کردم تا فقط از پاهامو سیب زمینی کنارم عکس بندازم ... دونه های برفی نشسته روی شلوارم نشونه ای برای اثبات یه روز برفی بود .... تایمرشو تنظیم کردم سر پنج ثانیه .... با ذوق خیره بودم به گوشی. با فلش خوردن دوربین و ثبت عکس نگام به دو جفت کفش سفیدو مشکی بزرگ درست روبه روی پا هام جفت شده بود .. مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی