📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت64
خیلی کار داشتم... کلی مسئله بود که باید بررسی و عملیاتی میشد... به خاطر همین باید زوتر بازجویی از الناز را تموم میکردم و پروندش را تحویل میدادم... اما چون میخوام یکی از روش های بازجویی سرد (بازجویی بدون خشونت و فقط با ترفندهای کلامی!) به نام «لقمه بزرگتر» را با هم مرور کنیم اینا را زود میگم و رد میشم... البته به ادامه پرونده ما هم کمک کرد... حالا خودتون میفهمید!
بهش گفتم: «باشه! باور میکنم... چون ما هم قرائنی داریم که اصلا اون دو سه روزی که قم بودین با اون طلبه نبودی و با کسای دیگه میپریدی! پس حداقل اقرار کن که خانه فساد داشتی و تو هم خیلی نقشت محوری بوده!»
با حالت شکستگی و خوردشدگی گفت: «نه ... نه ... خانه فساد نه! اما آره... من با دو سه نفر بودم! اینو به خدا دارم راستشو میگم...»
گفتم: «این که قسم نداره! میدونم که با دو سه نفر بودی! حرف خاصی که نزدی! برامم مهم نیست... چون این اطلاعاتت سوخته است... من دنبال یه چیز دیگه ام! میخوام بدونم چرا دنبال اونا بودی؟ بذار اینجوری بگم: چرا اونا؟! مگه اونا کی بودند که پاشدی از تهران رفتی قم که هم تورشون کنی و هم باهاشون روابط نامشروع داشته باشی و برگردی؟!»
معلوم بود که خودشو باخته... گفت: «خب شما که همه چیزو میدونید! ماشالله آمار منو از خودمم بیشتر و بهتر دارین! برادر همش بخاطر فقر بود! فقر... اصلا میدونی فقر چیه؟!»
عینکمو برداشتم... پرونده را جمع کردم که برم... گفتم: «نه! من چیزی دیگه میپرسم اما تو یه چیز دیگه جواب میدی! من میگم چرا اونا؟ تو میگی فقر؟! کیه که ندونه قیمت یکی مثل تو در روزهای تعطیلات آخر هفته در تهران و شمال، خیلی بیشتر از قیمت تو در قم و شهرستان هاست! حالا اگر اون دو سه شب از اونا پول گرفته بودی، یه حرفی... اما آمارتو دارم که تو حتی اون دو سه شب پول هم نگرفتی! پس واسه من دم از فقر نزن! قطعا برای ثوابش هم نبوده! که بگی نمیدونم دوسشون داشتم و گیر بودن و واسه ثوابش پاشدم اومدم زنا دادم و رفتم، اینم که اگر بگی، به شعورم برمیخوره و.... اصلا ولش کن... خدانگهدار! با تو باید با زبون آدم نفهم ها حرف زد!»
فورا دستشو گذاشت روی پرونده و کاغذها و نذاشت برم... گفت: «تو را جون امام بشین کارت دارم... اصلا هر چی تو بگی! من حالم خوب نیست! دارم سکته میکنم... همه چیو میگم... هر چی تو بخوای!»
گفتم: «اصلا به من چه! ولم کن! میخوام برم خونمون! تو را چه با زبون خوش؟! میگم چرا با اونا ریختی رو هم؟ دراومدی میگی بخاطر فقر؟! در صورتی که بهت پیش پرداخت از جای دیگه شده بوده و به حساب بانک ملیت ریخته شده! دستتو بردار ببینم!»
به گریه افتاده بود... التماس میکرد... میگفت: «تو تنها بازجویی هستی که از اول عمرم تا حالا با زبون خوش باهام حرف زده! گفتم که گه خوردم... باشه ... تو فقط نرو... باشه؟ من همه چیزو میگم؟ اصلا هر چی تو بخوای مینویسم! من طاقت کتک خوردن ندارم...»
نشستم روی صندلیم... گفتم: «تو دو بار بیشتر دستگیر نشدی... پس جوری حرف نزن که انگار مثلا از اول عمرت یه روز در میون حبس بودی! من فقط دو تا سوال دارم... یکی اینکه که چرا اونا را بهت معرفی کردن؟ مگه اونا کی بودن؟! دوم هم اینکه کار تو ایده کی بود؟ کی این طرح را داره مدیریت میکنه؟!»
کلی گریه کرد... وسط گریش گفت: «میدونم که دارم گور خودمو میکنم... میدونم که اگه حرف بزنم و اونا بفهمن، کارم تمومه و کلکمو میکنن! اما... اونایی که این هفته با من بودن، از بچه های خودمون هستن که قم مستقر هستن...»
گفتم: «کارشون چیه؟ چرا قم مستقر هستن؟!»
گفت: «برای انتخابات!!!»
گفتم: «ینی چی؟! چه ربطی داره؟!»
گفت: «نمیدونم... من فقط کارم اینه که تامینشون کنم... البته من یکی از کسانی هستم که کارم اینه... وگرنه بقیه از من بیشتر میرن قم!»
گفتم: «اونا کی هستن؟! بالاخره اسم و رسمشون که میدونی!»
گفت: «نه... دارم راستشو میگم... دو سه نفری که با من هستن و من اونا را راضی میکنم، زبونشون یه جوریه... فارسی حرف میزننا... اما معلومه که ایران نبودن!»
گفتم: «چطور؟ بیشتر توضیح بده!»
گفت: «مدیر طرحمون زنی به نام «عفت» هست! عفت مسئول پروژه قم هست! میگن خارج دوره دیده!»
گفتم: «اینو خودمم میدونم... اصل کاری را بگو... اون دو سه نفر مگه کجایی هستن که برای انتخابات اومدن قم؟!»
بعله دیگه... وقتش بود که پرونده یه تکون حسابی بخوره... لحظه به لحظه داشت چاق تر و پر و پیمون تر میشد... مخصوصا وقتی الناز لب باز کرد و کلمه ای گفت که فهمیدم خیلی کار داریم هنوز... الناز گفت: «انگلستان!!!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت63 میبینی که داره خیلی کش پیدا میکنه و خطرناک میشه نگاهشو سرتا پام گذروند
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت64
اونروز تا شیش کلاس داشتم و تا برسم خونه میشد طرفای هفت ...هفت و نیم ....
استاد اون روز امتحان قرار بود بگیره ... اونروز کلاس زودتر تعطیل شدو به تبعش منم با ید زودتر میرسیدم خونه .... هنوز هفتم نشده بود که کلید انداختم و وارد خونه شدم....
از صدای آب حموم فهمیدم اومده ... داشتم میرفتم لباس عوض کنم که یهو چشمم به
تابلوی ون یکاد روی دیوار افتاد که پایین اومده بود .... وقتی خشکم زد که چشمم به دریچه گاو صندوق کوچیک پشتش افتاد ...
ندیده بودمش ... تو تمام این مدت هیچوقت توجهم به اونجا و اون دریچه نیافتاده بود .
... یه حسی وادارم کرد برم و ببینم چی اون توئه....ترسیدم خواستم بیخیال بشم ولی در
بازش بیشتر وسوسم کرد ....
سریع رفتم سمت صندلی که پایینش بودو ازش رفتم بالا تا قدم بهش برسه ... دست بردم
توش ... هیچی جز یه مشت کاغذ نبود ولی اینکه اون این کاغذارو اینجا داره پنهون می
کنه معنیش جز اینکه اون کاغذا خیلی براش مهمن چیزه دیگه ای cیتونست باشه ...
همیشه تو فکر این بودم که یهجوری دورش بزنم و میدونستم یه زمانی میرسه که باید ا ین کارو بکنم و برای اون زمان باید یه چیزی تو مشتم داشته باشم ...
گوشیمو در آوردم و شروع کردم از تک تک صفحاتش عکس گرفتن ...
با صدای قطع شدن صدای شیر حموم هل کردم ... همه رو چپوندم سر جاشو خیز بردم
سمت کیفم ... برش داشتم و از خونه زدم بیرون .... نباید میفهمید اومدم خونه و چی دیدم ... یکم دست دست کردم و بعد یه ربع رفتم تو .... همه چی مثله قبل بودو تابلوی و ن یکاد سر جاش ....
با دیدن عکسا یه چیزایی دستگیرم شد ... از اینگه حاج آقا پایدار داره یه کارایی میکنه که اگه رو بشه دودمانشو به باد میده و هر چی تو همه این سالا رشته بود پنبه میشه .
از اونروز تصمیم گرفتم به جمع کردن اون اسناد ....
یه دوربین گرفتم و دقیقا روی بوفه که میشد روبه روی اون گاوصندوق جاسازیش کردم
... رمز گاوصندوق و راحت به دست آوردم .. از اون روز تا همین چند ماهه پیش شروع
کردم به جمع کردن کپی همه کثافت کاریاش تا اینکه بالاخره چند ماهه پیش اصل همشونو برداشتم و رو کردم ....
تهدیدش کردم و ازش جدا شدم ...ولی ....
ولی کسی نبود که بیخیال بشه و نشده ...
مهیار-اون مدارک الان کجاست ؟
-دیروز سامان رفت اونارو بیاره که اون اتفاق افتاد ... فک کنم پیداشون نکرده ...
فرزام-مگه کجا بود ...
-قبلا یه جاساز تو آشپز خونه درست کرده بودم گذاشته بودمش اونجا زیر سرامیکا ولی
دفعه آخر تشک تخت و باز کردم و گذاشتم توشو دوباره دوختم ...
فرزام –سامان گفت پیدا نکرده ؟
شونه ای بالا انداختم ...
-انقد ذهنم درگیر بود که اصلا نپرسیدم ازش ...یعنی وقتم نشد
مهیاررو به فرزام کرد
-یه زنگ بزن بیمارستان بگو وصل کنن اتاقش ازش بپرس ببین پیداشون کرده یا نه ... مم
کنه همون شبی که اومدن تو خونش پیداش کرده باشن ...
نگام چرخید سمت امیر که صداشو آورد پایین و دم گوشم گفت
-من تا اونجایی که خودم میدونستم و براشون گفتم ...
حرفی نزدم و فقط سر تکون دادم ....
گوشم به فرزامی بود که انگار با بیمارستان تماس گرفته بود
-لطف کنید وصل کنید به اتاق آقای سامان ...
نگاه سئوالیش روی من و امیر چرخید ... امیر زودتر از من گفت
-حسین پور
-سامان حسین پور ... سرگرد فرزام شمسایی هستم ...
....
چشمم بهش بود .... نیم نگاهی بهم کردو حواسشو داد پی گوشی تو دستش ...
-الو ...سرگرد شمسایی هستم ... ممنون ..
الان امیرو خانوم خطیب اینجان ....
خانوم خطیب ماجرارو تو ضیح داد ... انگار رفته بودی برای آوردن مدارک پیدا کردی؟
اخماش رفت توهم ....نگاهی به من کرد
-اوکی ...که این طور ممنون پس ... خدافظ
گوشی و گذاشت و نگاشو دور تا دور روی ما چرخوند و روی من متوقف کرد
-انگار رفته مدارک و برداره که متوجه شده یکی داره میاد سمت خونت ... احتمال داده
به مدارک توی دستش شک کنه برای همین اونارو پشت گلدون واحدت انداخته ....
مهیار-بهتره سریعتر برش داریم ...
فرزام سری تکون داد .
-آره ولی قبلش بهتره یه جای اسکان امن برای ایشون پیدا کنیم .... نباید روی جونش ریسک کنیم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد