eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
845 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 لحظات حساسی بود... باید خیلی حرفه ای عمل میشد... همه احتمالاتی که ممکن بود که عفت برای اون احتمالات تماس گرفته باشه را ظرف چند ثانیه در ذهنم مرور کردم... برای چند ثانیه چشمام را بستم... تمرکز کردم... توسل و ارتباط کوچیکی با شهید شاهرودی... به 233 گفتم بسم الله... بردار... خب هر کسی جای 233 باشه خوف میکنه... بالاخره بزرگترین سر نخ و جاسوسی که تا الان به تورمون خورده بود، پشت خط بود... فقط دیدم که 233 چشماش را بست... گوشیو را از روی میز برداشت... گرفت رو به روش... وقتی گذاشت روی بلندگو... گفت: «سلام... لطفا دو سه دقیقه دیگه تماس بگیر... افسر رو به رومه! بای!» اینو گفت و قطعش کرد... اصل بچه های شیراز و گروه خودمون در لبنان مبهوت بی کلگی ها و تصمیمات آنی من هستند! اما من خودم مبهوت «لحظه پنداری» های 233 ! چشماشو باز کرد و گفت: «قربان! الان تماس میگیره... احتمالات را همین الان بررسی کنیم یا دستور خاصی دارید؟!» گفتم: «ظاهرا دور و برش خلوت بود... ینی صدایی نشنیدم... بچه ها شما صدای خاصی نشنیدین؟!» گفتند نه! وقت داشت از دستمون در میرفت... معمولا اینطور موقع ها ثانیه ها تند تر میدوند و سریع تر سپری میشن! گفتم: «از دو حال خارج نیست! ینی دو احتمال بیشتر نداره! یا میخواد پیشنهاد کار بده! که این پیشنهاد معقول به نظر نمیرسه! چون خلاف اصول حرفه ای هست!» همه تایید کردند! گفتم: «یا میخواد بپرسه که از الناز خبر داری یا نه؟! که اینم بعیده! چون تو که شمارت را به کسی ندادی! دادی؟!» 233 گفت: «نمیدونم... بعید نیست الناز شمارم را گرفته باشه!» گفتم: «از هر دو احتمال بوی تله میاد!» دوباره زنگ زد... صدای نفس هیچکدوممون نمیومد... عبداللهی فورا پرید پشت سیستمش... با تعجب گفت: «من سیگنال خاصی از شماره هایی که تا الان داشتم را دریافت نمیکنم... فکر کنم شماره اش ماهواره ای باشه! چون من سیگنالی ندارم... اما شماره ای که الان روی گوشی 233 افتاده، شماره تلفن های همراه هست و در سیستمم ثبتش کردم! اما الان از اون شماره نیست... ینی چی؟ الان داره اون شماره زنگ میزنه اما سیستم مخابرات نشونش نمیده!!» گفتم: «ماهواره ای هست! درسته! حالا ولش کن... 233 بردار!» 233 برداشت: جانم! عفت گفت: «سلام... احوال شما؟!» 233 گفت: «سلام خانم! حال شما؟ تشکر! بفرمایید!» عفت گفت: «خسته نباشید! اون سفر خیلی به شما زحمت دادیم!» 233 گفت: «خواهش میکنم... مفتی که کار نکردم... شما هم که پول خوبی دادین! بازم کاری باشه درخدمتم!» عفت گفت: «باشه... اگر بازم کاری داشتم خبرتون میکنم! راستی یکی از بچه های ما برای شما تماس نگرفت؟ همون خوشکله بود که چشماش آبی بود و عقب، وسط نشسته بود!» 233 به من نگاه کرد... منتظر بود ببینه چی میگم... با اشاره بهش گفتم تایید کن! 233 به عفت گفت: «چرا... اتفاقا همین دیروز زنگ زد... گفت بیا دنبالم... اولش نشناختمش... بعدش که خودشو معرفی کرد فهمیدم همون خانمه است! عفت گفت: «خب ... خب... رفتی دنبالش؟!» باز 233 به من نگاه کرد... گفتم تایید نکن! 233 گفت: «نه! مسافر داشتم... رفتم شمال! چطور؟ چیزی شده؟!» مکالمه 233 با عفت تموم شد... یه کم دیگه حرف زدن و تموم شد... تا تموم شد، گفتم: «بچه ها! الان وقتشه! اگر همین الان کاری نکنیم دیگه هیچوقت نمیتونیم...» همشون با تعجب پرسیدن وقت چی؟ گفتم: «عفت واقعا نمیدونست... واقعی تماس گرفته بود... این ینی دنبال النازند... این ینی هنوز عملیات ابوالفضل لو نرفته... این ینی اگر نفوذی اینجا داشته باشن، هنوز از هویت ما و الناز خبر ندارن... این ینی الان وقتشه که اداره دستشو بذاره تو دست سازمان و یه ردی از عوامل شهادت شهید شاهرودی پیدا کنیم... گرفتین یا بازم توضیح بدم؟!» اونا که چشماشون چارتا شده بود، فقط سراشونو تکون دادن و تایید کردند... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت66 سامان بی توجه به غر غرای پرستار آخرین دکمه پیراهنمم بستم و بلند شدم ...
چشم غره غلیظی به پرستاره رفتم که با حرص از اتاق زد بیرون ...هستی خورد و خا کشیر شده بود ... عرضه نداشت حتی جوابمو بده چشماش پر شده بودوتند تند پلک میزد تا مبادا یهو اشک ش در آد ... انگشتشو آورد بالا -بد حالتو میگیرم آقا سامان منتظر تلافی باش با دست تند زدم رو انگشتش که تو هوا بود ... با لحنی پر تمسخر گفتم -بنداز بابا ... یه حرفی بزن به قیافت بخوره زیاد رمان عشقی کشکی خوندی جو گرفتت جوجه جوری میزنمت نفهمی از در خوردی یا از دیوار بعد منو تهدید میکنی؟... هری بابا اینبار نتونست جلوی اشکشو بگیره با اون یکی دستش انگشتشو فشار داد که چشمم به ناخن شکستش افتاد ... پوزخندی زدم ... کیفشو برداشت -خیلی آشغالی مرتیکه حرو... تا خیز برداشتم سمتش حرفشو خوردو تند از اتاق بیرون زد ... دو دسته دختر همیشه خیلی حالمو بهم میزدن یکی اونایی که خیلی ادعاشون میشدو خودشونو شاخ فرض میکردن عین این دختره یکیم اون بی دست و پاهایی که با دیدن یه پسر سرخ و سفید میشن و دست چپ و راستشونو گم میکنن ... انگار نمیتونن عادی باشن .... -میخوای بری؟ تند نگاش کردم -شمام حرفی داری ؟..مشکلیه ؟ شونه ای بالا انداخت نه ...اگه فک میکنی خوبی دیگه به من چه ... اینوگفت و گوشیشو گرفت سمتم .... گوشیو از دستش گرفتم وشماره سهیل و زدم ... بعد سه تا بوق برداشت ... -الو؟! بی حوصله گفتم -کدوم گوری هستی بیا تصفیه کن بریم ... با شنیدن صدام حرصی گفت -دارم گورتورو میکنم ...انگار حالت خیلی میزونه که زبونت خوب کار میکنه خودت تصفیه کن ... تا بیام حرفی بزنم قطع کرد .... چشمامو از زور حرص یباربازو بسته کردم جدا این پسرو باید از آدمای زندگیم فاکتور میگرفتم تا نصف بیشتر مشکلاتم حل شن ... انگار فهمید زدیم به تیپ و تاپ هم ... صاف و خیره نگام کرد -بیا بریم من کمی پول همرام هست ... خشک و رسمی گفتم -نه نمیخواد .... کیف پول خودم کو؟... تو ماشین جاموند؟! سری به نشونه آره تکون داد .... -اهوم. خندم گرفت از این جواب دادنش ... شبیه دختر بچه چهار پنج ساله شده بود وقتی لباشو جمع کردو اونجوری کله تکون داد واسم ... -ماشینت تو پارکینگ بیمارستانه نگامو از پناه گرفتم و دوختم به چهار چوب در اتاق که امیر ارسلان تکیه زده بود بهش . .. -پارکینگ بیمارستان؟! -آره اونروز که آوردمت گذاشتمش اونجا ...ظاهرا خانوادتم نبردنش.... چون سویچش هنو ز دستمه لبام یه وری شد.... پناه-بده من برم هرچی لازم داری بیارم با قدمایی آهسته و آروم رفتم سمتش و دستمو دراز کردم جلوش... بی حرف سویچو از جیبش در آوردو گذاشت کف دستم .... سویچو گرفتم بالا -همیشه تو داشبورد ماشین یه کارت اعتباری هست ... میاریش؟ لبخندی زدو سویچو ازم گرفت ....از اتاق زد بیرون ... چشم چرخوندم از مسیر رفتنشو دوختمش به امیر ارسلانی که خیره رفتنش بود ... -چی شد .. به کجا رسیدین؟! تکیه زد به چهارچوب در .... -رفتیم تشکیل پرونده دادن .... فعلا تا معلوم شدن کامل قضیه و دستگیری اون یارو میاد خونه ما میمونه تا خطری چیزی تهدیدش نکنه ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی