eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 به محض اینکه صدای 233 را شنیدم، انگار منو برق گرفته باشه... پریدم بالا... گفتم: «233 اعلام موقعیت لطفا!» با همون وضعیت دشوارش گفت: «خیابان سیزدهم... موقعیت 41 ... اعلام دستور؟!» با این نحوه اعلام، داشت میگفت که: جای قبلی که بودم درگیری شدیدی شد... من الان اطراف میدون محسنی هستم... روی سطح زمین نیستم... سوژه ام تحت کنترله... احتمال شنود دشمن وجود داره... خودم در خطرم... زدن دنبالم... حالمم خوب نیست... نیاز به کمک فوری دارم! دیدم با ماشین دردسر داریم که برسیم... فورا هماهنگ کردم و یه موتور برداشتم... بعد از چندین سال سوار موتور شدم و گازشو گرفتم و رفتم به طرف میدون محسنی... فقط توی دلم صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم و آیه حفظ میخوندم براش... اما متاسفانه خیابونا خیلی شلوغ بود... وحشتناک بود... معلوم نبود ملت اون موقع توی خیابونا چی میخواستن و چرا نمیرفتن خونه هاشون! مثلا فرداش انتخابات بود! رسیدم اطراف میدون محسنی... قیامت بود... قیامت به معنی واقعی کلمه... تعداد قابل توجهی هم چهرشون را پوشونده بودند... معلوم بود که حسابی قبلش جو ملتهب بوده و اون التهاب، همچنان ادامه داره! داشتن شعارهای عجیب و غریب میدادن... مدام هم صدای بلند انواع ترقه و مواد منفجره اسباب بازی میومد... پلیس تلاش میکرد آرامش خودش و مردم را حفظ کنه و این اجتماع، مسالمت آمیز ختم به خیر بشه... موتورمو کنار یه بانک گذاشتم... بسم الله گفتم ... بیسیم زدم... «233 اعلام موقعیت جزئی!» برای بار اول صدایی نیومد... اما برای دومین بار که ازش اعلام موقعیت جزئی خواستم گفت: «ضلع جنوبی... غیر همسان... متکثر!» ینی: خیابون اصلی... به طرف ضلع شمالی خیابون... روی زمین نیستم... زیر زمین دنبالم بگرد... خیلی هم دورم شلوغه و ممکنه مشکل ساز بشه! اون طرفی که اون گفت، نه مترو بود که برم پایین و نه پاساژ خاصی که اون موقع از شب، درش باز باشه و بشه بهش پناه برد... پس فقط میمونه یکی دو جا... با احتیاط از وسط جمعیت عبور میکردم... رسیدم به حدود موقعیتی که 233 اعلام کرده بود... بیسیم زدم و گفتم: «233 لطفا جزئی تر!» با صدای آروم تر گفت: «قربان! لطفا صورتتون را 45 درجه برگردونین به سمت پایین!» تپش قلب گرفتم... حدس میزدم اونجا باشه اما نه با این وضعیت... اصلا سرنوشتش با زیر پل به هم گره زده بودند... حالا چه اسلام آباد پاکستان... چه همین تهرون خودمون! گفتم: «دیدمت! مشکلت چیه؟ سوژه کجاست؟» گفت: «فکر کنم شکستگی یکی از دنده هام! شاید هم دو تا! تنفسم غیر طبیعیه!» گقتم: «کاری از دستم برنمیاد! مگه نه؟» گفت: «نمیدونم... فکر نمیکنم... قربان پشت سرتون! پشت سرت!» تا نگاه کردم پشت سرم، دیدم دو تا گوریل دارن میان طرفم... خیلی بهم نزدیک بودن... معلوم بود که تازه افتادن دنبالم... وگرنه معمولا اگه کسی تعقیبم کنه میفهممم... یهو یکیشون یقمو گرفت و با صدای خشن گفت: «تو ماموری! توی لباست بیسیم داری که داری با شونت حرف میزنی! آره ماموری!» من که اصلا اون موقع حوصله و اعصاب نداشتم... حس سخنان پدرانه و با زبون لین حرف زدنش هم نبود... بهش گفتم: «برو گوریل... برو آقا پسر... حیفه که امشب نری خونه و سر و کارت به بیمارستان و تیمارستان بکشه!» جری شد... همینو میخواستم... دست گذاشت زیر فکم... چسبوندم به دیوار... گفت: «چه غلطا... حالا وقتی مثل گوشت چرخی حسابت رسیدم میفهمی با کی طرفی!» گفتم: «دوست عزیز! یه لحظه... فقط یه لحظه صبر کن! دستت طلا...» سرمو چرخوندم به طرف شونه چپم... گفتم: 233 من فقط یه کاری میتونم برات بکنم... امیدوارم نهایت استفاده بکنی... قرارمون موقعیت امتدادی معکوس! (ینی همین مسیری که الان اومدم را اینقدر برو جلو تا یه نشونه ازم پیدا کنی! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت81 چپ چپ نگاش کردم همه مشغول شده بودن ... -میگم نمیخورم ... یه تیکه از ج
تعجب کردم ... دلشوره عجیبی گرفته بودم سریع انگشتامو چرخوندم و براش تایپ کردم "چرا ...چی شده مگه ... اتفاقی افتاده ؟خودت الان کجایی ؟" به ثانیه نکشید جوابش اومد "تو به فکر من نباش برو منم میام شب حرف میزنیم ...باید نمیفهمیدم چی به چیه ...از کلاس خارج شدم و چندباری بهش زنگ زدم که جواب نداد... . نیم ساعت بعدش کلاس تعطیل شد ... میدونستم سامان کلاسش زودتر از من تموم شده و رفته ... شماره امیرو گرفتم که بازم جواب نداد ... نگرانم کرده بودن ... رفتم پارکینگ دانشگاه ... سویچو از نگهبان گرفتم ولی مگه من رانندگیم چقد خوبه که این پسره خل و چل بهم اطمینان کرده و ماشین دسته گلشو داده دستم ... قبلا حاجی یه دویست و شیش برام گر فته بود که باهاش کار کنم قلقش دست بیاد ولی خب هیچوقت درست و حسابی یاد ن گرفتم اصلا رانندگی استعداد میخواد که من ندارم ... در ماشین و باز کردم ... خواستم بشینم تو ماشین که صدای یه دختری متوقفم کرد ... -این ماشین سامان نیست ؟ نگامو چرخوندم سمتش ... یه دختر خوشگل و خیلی داف ... با وجو د آرایش کم و ملیح ش چهره فوق العاده جذاب و خوشگلی داشت و هیکلشم فیتنس بود انگار .... نگاهی به من و ماشین انداخت ... -این ماشین سامان حسین پور نیست ؟! وراندازش کردم تکیه زده بود به مزدا تری سفیدش و دوستشم کنارش بود ... -بله چطور مگه .... دوستش زودتر از این گفت -تو پناه خطیبی؟... ازبچه های هوا فضا؟ سری به نشونه تائید تکون دادم... دختره نگاهی خریدارانه بهم کرد ... -آها ... خوشبختم ... اینو گفت و سوار ماشینش شدو منم سوار شدم ... از در پارکینگ زدم بیرون و اینم پشت سرم اومد ... با دیدن دلناز به اجبار ایستادم .... درستش این بود یه تعارف شاه عبدالعظیمی بزنم کمی کنار کشوندم ...اومد جلوتر ... شیشه رو دادم پایین ... -سوار شو برسونمت ... -ماشیــــن و برم ... داده دست تو؟ سعی کردم ذهنشو منحرف کنم که ماشین اون دختره از کنارمون گذشت ... دنباله نگامو گرفت -مهدیس علی یاریه ...یکی از جی افای آقاتون بود .... پفی کردم مام هر کیو تو این دانشگاه دیدیم یا جی اف سامان بود یا قرار بود جی افش بشه.... دلناز خندید ... -خوبه حالا حرص نخور تو برو من کارگاه موتور دارم بعد میام سایت ... دیگه اصرار نکردم ... -باشه ... عقب کشید –برو به سلامت ... پامو رو گاز گذاشت و از دانشگاه زدم بیرون .... علت کار سامان و نمی فهمیدم.... ساعت اداری تموم شده بود ولی حدس میزدم هنوز شرکت تایم کاریش تموم نشده باشه .... ترج یح دادم برم خرید تا یکی دو ساعتی الاف شم ... با اون سرعت به قول سامان لاکپشتی رفتم سمت یکی از مرکز خریدا.... تا حول و هوش ساعت شیش الاف بودم ... یکم لباس و مواد غذایی خریده بودم برای شوید پلویی که میخواستم بپزم ... خیلی هوس کرده بودم .... ماشین و بردم توی پارکینگ و خودم رفتم بالا ... مستقیم رفتم سمت خونه ... تا در آسانسور باز شد خواستم کیسه های خریدو از آسانسور بیارم بیرون که یه آن خشکم زد ... چشمم به دوتا خانومی افتاد که شدیدا آشنا بودن برام ... توهمون نگاه اول از اون چهره ای که شدیدا به سامان شبیه بود یادم اومد که خواهر و مادرشن ... علت اینکه دستام شل شدو نفهمیدم .... -به به ... علیک سلام خانــوم .. چی تو لحنش بود که لرز به تنم انداخت ... از اسانسور اومدم بیرون و کیسه هارو گذاشتم رو زمین -سـ...سلام... خواهرش پوزخندی زد -به ... بفرمایید صابخونم تشریف آوردن ... دستامو مشت کردم تا از لرزیدنشون جلو گیری کنم که پدرو دامادشون از خونه اومدن بیرون ... پدرش با دیدن من سرخ شد -پس راست میگن ... نگاش کردم ... امیدوار بودم نگام عین خودم سر خورده نباشه ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿