📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت84
ابوالفضل سریعا رفت دنبال کسانی که زهره را برداشته بودند و داشتند میبردند... معلوم بود که یا بهش نیاز دارن و زهره، کار ناتموم داره که باید تمومش کنه... و یا میترسن از اینکه زهره بیفته دست ما و مسائل خاصی را لو بده... و یا شاید هم هر دو!
حرفای عبداللهی غیر منطقی نبود که گفت: « باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من!...»
به عبداللهی گفتم: «به توانمندی های شما واقفم... اطلاع دارم... بی خبر نیستم که حتی در بعضی رشته ها مدال داخلی سازمان خودمون دارید... اما مشکلم اینه که شما نیروی فایل اجرایی و اداری هستید... در کار خودتون هم خیلی ماشالله وارید... اما این کار، تعقیب و مراقبت و دستگیر کردن ندای جاسوس حرفه ای نیاز به آموزش هایی داره که ... ولش کنید... الان فرصت این حرفها نیست... به کارتون برسید!»
عبداللهی گفت: «شما اینقدر برش دارید که بتونید ماموریت منو تغییر بدید! حکم و فایل و اینا بهانه است. لطفا بهم اعتماد کنید... پشیمون نمیشید به لطف خدا!»
گفتم: «حالا که اصرار دارید مشکلی نیست... اما لطفا بدون اجازه با بنده دست به اقدام خاصی نزنید!»
گفت: «چشم... قربان! نگران این چیزا نباشید... من با رزومه خودم با تک روی و کنجکاوی های معمولی زنانه خراب نمیکنم... اولین خبر خوبی که باید بدم خدمتتون اینه که ندا الان تو چنگمه!»
داشتم شاخ درمیاوردم... گفتم: «ینی چی؟»
گفت: «شناساییش کردم... دو تا احتمال قوی دارم... وقتی با 233 عزیز رفتیم آمار باغ دربیاریم، یه میکرو جی پی اس قوی انداخت توی کیفش! الان هم دو تا احتمال داریم... خوشبختانه هر دو مکانش به هم نزدیکه...»
گفتم: «باریک الله... کجاست؟ کدوم محدوده است؟»
گفت: «فردوسی!»
یه کم به فکر فرو رفتم... گفتم: «خیابون فردوسی... فردوسی... آهان... یه چیزی... حدسم درسته؟!!»
گفت: «نمیتونم قطعی بگم... باید تحقیق کنم... چون آمار اونجا را داریم... خیلی تو چشم نیست...»
گفتم: «برید... یا علی... به محض رسیدن به موقعیت و رصد سیگنال ها بهم اطلاع بدید!»
هنوز انتخابات شروع نشده و رای گیری نشده اما داریم اسم فردوسی میشنویم! البته توی دستنوشته های شهید شاهرودی یه چیزایی بود اما ربطی به محدوده فردوسی نداشت...
منتظر شدم که عبداللهی برسه به موقعیت ... رسید و ارتباط گرفت... ما اصولا در منطقه فردوسی خیلی رمزنگاری های فعال تری داریم... حالا خودتون میفهمید چرا؟!
ابوالفضل را گرفتم... گفتم: «ابوالفضل جان! لطفا اعلام موقعیت!»
ابوالفضل با صدای خیلی یواش گفت: «داریم خیابون گردی میکنیم فعلا... سوار یه پورشه سفید هستن و دو نفر بیشتر نیستند! اما حاجی... همه چی تحت کنترلمه ها... مشکلی هم ندارم... اما دارم گیج میشم...»
گفتم: «چرا داداشی! دیگه چی شده؟!»
گفت: «همیشه برام سوال بود که مگه میشه مامان افشین یهو و در یه عصر و دیدار عصرانه کثیف بشه و درگیر مزون پزون بشه؟!»
گفتم: «خب حالا این چه ربطی داره؟! نگو الان رویا رو به روت هست و توی اون پورشه است که سرمو میکوبم به دیوار!!»
گفت: «حاجی خدا نکنه... سر دشمنت بکوبه به دیوار... اما آره... جرم این خانم خیلی سنگین تر از این قصه هاست... یارو سیاسیه و افشین بیچارش فکر میکنه ........ لا اله الا الله!»
چیز غریبی نبود که متعجبم بکنه... اما انتظار این همه غرق شدن رویا در این موارد سیاسی نداشتم... خیلی براش متاسف شدم... اون یک عمر پیش دختر و پسرش نقش بازی میکرده که چی؟ برام هضمش سنگین بود... تا با سبک خودم بازجوییش نکنم نمیتونم بفهمم چی به چیه؟
همون لحظه عبداللهی پیام داد: «قربان الان در موقعیتم!»
گفتم: «اعلام جزئی تر موقعیت!»
گفت: «30 – 47 – 1 – 33»
نگفتم سر خر دست یکی دیگه است؟! اعلام موقعیتش ینی: رد ندا را در توالت کنار مسجد پشت یکی از سفارت خونه ها زدم... دقیقا دیوار ضلع جنوبی سفارت انگلستان!!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت83 عصبانیتش توی لحنشم اومد ... -پس راسته پسرم شرکت منو کرده ج*ن*د*ه خونه و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت84
هیچ جایی نداشتم برای رفتن ... میدونستم سامان بنده پدرو مادرشه دیگه اونم برام تموم
شده بود ... دستمو برای یکی از تاکسیا بالا بردم و بی مکث سوار شدم .. نگاه عجیب
غریب راننده تاکسی و پس زدم و چشمامو بستم تا شاید ذق ذق سرم خاموش شه ...
-کجا برم خانوم ؟
اشکم از گوشه چشم سر خورد تا گوشم ...
با صدایی خفه گفتم
-امیریه ...
چمامو بستم...سامان ... سامان ... سامان .... کاش خدا میفهمید تو اوج بی پناهیام محتاجم به این پناه اجباری ... با همه اشتباه بودنش اونکه آرامشه ... توی دلم زار زدم ...
حتی بودنش واسه چند وقتیم زیادیه برام خدا ؟.... دوست داری اونقد بی کس شم که
فقط خودت تنهایی بشی همه کسم؟... کو پس ... خدا کجای زندگیمی که هرچی میگردم
پیدات نمیکنم ...
خدا من همبازی خوبی برای قایم موشک بازی کردن نیستم ....
خدا منو هم بازی خودتو بازیچه دست روزگارت کردی که چی بشه ... چیو میخوای نشونم بدی ... اگه کسی چرا الان دلم میسوزه ... دلم چرا سوزشش بیشتر از سرو صورتمه ... چرا سامان و دادی . چرا میخوای بگیریش ... چرا امیر ارسلان و کردی فرشته نجات و حالا ن
میفرستیش ...
خدا کوشی .... از بزرگیته که نمیبینمت یا خودتو ازم قایم کردی ...
خدا میفهمی تنهام...با پخش شدن صدای آهنگی که از رادیو آوا پخش شد خشکم زد و ناخداگاه لبخندو اشکم قاطی هم شد ....
یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاس خودش ولی تنهام نمیزاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
-خانوم رسیدیم ...
بی اینکه نگاهی بهش بندازم پول و گرفتم سمتشو پیاده شدم ... با قدمایی شل و آویزون
رفتم سمت خونه ... دیگه نمیخوام بجنگم ... دیگه نمیتونم که بجنگم ....
کلید انداختم پشت درو باز ش کردم خواستم ببندمش که نشد ... برگشتنم سمت در و جیغ خفه کشیدنم و بیهوشیم بیشتر از یکی دوثانیه طول نکشید ...
لحظه آخر فقط خدارو زمزمه کردم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد