📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت98 من ...من اگه بودم از سر دوست داشتن نبود ... ینی یعنی ایده آلام هیچ وقت شب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت99
پاهاش لرزید و دستش سر خورد ... نشست رو سرامیک سرد و نگاش باز خیره بود .... خیره بود و من گذشتم از پناهی که گفت شانساشون نمیخواد از دست بده ...
وحشت تنهایی منو دیونه کرده
خدا بگو که عشق من کی برمیگرده
بهش بگو تنه من از دوری میلرزه
این همه بی وفایی هاچقدمی ارزه
شیشه رو دادم پایین ... پامو بیشتر رو گاز فشار دادم و چشمامو چند بار بازو بسته کردم
... تک تک این مسیرجز به جزعش خاطره بودو باید پاک میشد از سرم .... همین امروز
همینجا ...
حتی اگه پاک شدنش به قیمت حس خفگی تو گلومو سوختن چشمام تموم شه ....
حتی اگه پاک شدنش به قیمت بیخیال شدن از حس خاصم واسه مخاطب خاصش باشه .
.. اگه قیمتش به اندازه یه عمر حسرت و یه دنیا درد باشه باشه ولی چیزی که خواستم و
نشد ... خواستم و نخواست ....
پناه
با عجله پله ها رو یکی دوتا میکردم .... توی پیچ راهرو سینه به سینه شدم با چند تا از دخترا ...
کیفم افتاد روزمین ... بی معطلی سریع برش برداشتم و دویدم....
با دیدن امیر ارسلانی که منتظر دم آموزش ایستاده بود نفس عمیقی کشیدم و قدمامو کند کردم
به جای من اون قدماشو سریعتر برداشت ...
عصبی نگام کرد
-معلومه کجایی ؟.... یه ساعت بیشتر وقت نداریم ...
موهامو که از مقعنم زده بود بیرون و دادم تو و نفس گرفتم ...
-تا از سایت بیام دیر شد آژانس گیر cی اومد که ...
کولمو گرفت و پشت سر خودش کشید ... هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین
-بعد میگم بزار صبح خودم میام دنبالت ناز میکنی
-ناز چیه ارسلان ... میمودی دنبالم و برمیگشتی ؟... میدونی چقد راهه ...
از دانشکده زد بیرون .... قدمامو سعی میکردم هماهنگ کنم با قدماش ... تقریبا داشتیم
میدویدیم دوتایمونم ...
-پس بقیه کوشن ...
-میثم رفته برای ارائه مون جا رزرو کرده .... سامانم رفته دنبال رعوفی ...
نشستیم توی ماشین ...جوری ماشین و از جا کند که محکم کوبیده شدم به صندلی ....
-خب حالا چته بابا ... میرسیم دیگه ...
چپ چپ نگام کردو چشم غره اساسی بهم رفت ...
-پناه میزنمتا .... فقط یه ساعت مونده ...
بیخیال گفتم
-بابا راهی نیست که یه ربع راهه همش الان میـ...
بابادیدن مسیری که ترافیکش یکم سنگین تر از سنگین به نظر میرسید حرفمو خوردم ...
با مشت کوبید رو فرمون ...
-لعنتی نمیرسیم ... نمیرسیم ...
صدای گوشیش بلند شد ... عصبی تر از هر زمانی که دیده بودم داد زد
-اه تو چی میگی میثم داریم میایم دیگه ... نگاهی به پیاده رو و خیابون کردم ... با این
ترافیک عمرا تا نیم ساعت دیگم میتونستیم این مسیر یه ربعه رو بریم ....
-ارسلان بزن کنار ....
عصبی نگام کرد
-چی میگی ...
–بزن کنار پیاده بریم ...
چشماش گرد شد ...
-خل شدی ... پیاده؟!
چنگ زدم به کیفمو نقشه هایی که رو صندلی عقب بود
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد