📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیسـتـم
✍انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشدانگار حواسش جایی جز اینجاست نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید :
_مرض داری اذیتش می کنی ؟
+بابا می خوام غریبی نکنه
هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد
_چه خوب شد اومدی
نریمان به شوخی می گوید :
+نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه
هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید :
_ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟
آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده !
+بچه ها بریم تو دیگه تموم شد
دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
_می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم !
+عجب ، کی هست ؟
_فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟
طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست .
+البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه !
_پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده
می ایستد و می گوید :
+داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا
توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است .
تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم :
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم
با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم .
_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال ، سیگار ؟
_الان نه
بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد
بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود .
از نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوشم ندارم .انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده ام
بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم می کند به دور همی هفته ی بعدشان بهت می زنگم ، خیلی خوش می گذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمی خوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره ،ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه ...
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی صرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !
می خندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که
و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می پاشد .چقدر مرموز می کنند خودشان را !
من اما فارغ از بحث و جدل های ریزی که دارند خوشحالم که خودم را در کنار آن ها می بینم . هنوز دو روز از آشناییمان نگذشته که اینطور با مهربانی وارد دنیای خودشان می کنندم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامه دارد......
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_بیستم
✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید:
_نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟
_من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه.
_آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟
_کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...!
_اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران
_بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.
_احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟
_اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار
هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست!
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود..
شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ...
_آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه.
و موبایل را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه؟عجیب بود
یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش،پس این بود منظورش حتما!
اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد!
باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد!
هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد.
اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.
از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد.
یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟!
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است.
خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته...
اما حس خوبش به سرعت خراب شد!
_پس ریحانه تویی ؟
نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#داستان_شب (داستاندنبالهداراز سرنوشت واقعی)🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیستم : ✍ انتخاب
.
❤️برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید …
💙توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
💚اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
💛من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد …
💜– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم
✍ادامه دارد...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺
💚
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیســتم
✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد:صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب صوفی پوزخند زد :اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد
دانیال برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور یه جوشنده ست اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون همیشه ام جواب میداد یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه بخور حالتو بهتر میکنه
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
🍃🌸🍃🌸🍃
✍دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت، معده ام کمی آرام شد
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:صوفی ادامه بده صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:اجازه هست آقای عثمان؟؟
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِمن اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که :خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم
صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:هه برادرت بدجور اهل نماز بود اونم چه نمازی اول وقت طولانی پر اخلاص تهوع آور احمقانه ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد تبریک میگم بهت اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن چی داشت میگفت؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
0⃣2⃣ #قسمت_بیستم
💞ﺧﯿﻠ ﯽ زود دو ﺗﺎ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ آﻣﺪﻧﺪ. ﻫﺮ ﭘﻨﺞ ﺗﺎﺷﺎن را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺑﺮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺒﺮ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد. وقتی ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد آﻣﺪه اﻧﺪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ، ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ، رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﯾﮑﯽ زده ﺑﻮد ﺗﻮي ﮔﻮش ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد:ﻣﺎ ﺷﻬﺮ وزﻧﺪﮔﯽ و همه چیزﻣﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﯾﻢ، زن و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن را آورده اﯾﻢ اﯾﻨﺠﺎ، آن وﻗﺖ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ات را ﺑﺮده اي ﺟﺎي اﻣﻦ اﯾﻦ ﺟﻮري از ﻣﺎ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟"
💞ﺷﺎم ﻣﯽ ﺧﻮردﯾﻢ ﮐﻪ زﻧﮓ زد. اف اف را ﺑﺮداﺷﺘﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ:"ﮐﯿﻪ؟"
ﮔﻔﺖ:"ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ ﻟﻄﻔﺎ.
" ﮔﻔﺘﻢ"ﺷﻤﺎ؟"
ﮔﻔﺖ"ﺷﻤﺎ؟"
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮم ﻣﯿﮕﺬاﺷﺖ.
ﯾﮏ ﺳﻄﻞ آب ﮐﺮدم، رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ. ﮔﻔﺘﻢ"ﮐﯿﻪ؟
ﺗﺎ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﻨﻢ، آب را رﯾﺨﺘﻢ روي ﺳﺮش و ﺑﻪ دو ﺑﻪ دو آﻣﺪم ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﺧﯿﺲ آب ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺮو ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺎه ﺑﻮدي."
ﮔﻔﺖ"در را ﺑﺎز ﮐﻦ. ﺟﺎن ﻋﻠﯽ.ﺟﺎن ﻣﻦ.
💞از ﺧﺪاﯾﻢ ﺑﻮد ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ. در را ﺑﺎز ﮐﺮدم و آﻣﺪ ﺗﻮ. ﺳﺮش را ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ ﺧﺸﮏ ﮐﺮدم. ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺗﻮ رﻓﺘﯽ، دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ آقای موسوی و ﺧﺎﻧﻤﺶ رﻓﺘﻨﺪ و اﯾﻦ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد. دﯾﮕﺮ ﺗﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ دو ﺳﻪ روز ﻣﯽ آﻣﺪ. اﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ زﻧﮓ ﻣﯽ زد.
{ ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﻢ ﻟﻄﻒ ﺧﺪا ﺑﻮد. او ﮐﻪ ﺿﺮري ﻧﮑﺮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﭼﯿﺰي ﮐﻢ ﻧﺒﻮد. ﻓﮑﺮ ﮐﺮد اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ.
اﮔﺮ از دوﺳﺘﺎن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"ﺧﺸﻦ وﺟﺪي اﺳﺖ." اﻣﺎ ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﻮﺧﯽ را از ﺣﺪ ﮔﺬراﻧﺪه."ﭼﻮن دﺳﺖ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺖ دور ﮐﻤﺮش و ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻣﯽ داد و ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺪار ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﭼﺮا اﯾﻨﻘﺪر ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ؟ ﭘﺎﺳﺪارﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ و رﻧﮕﯿﻨﻨﺪ."
ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﺟﺬﺑﻪ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد و ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ را، وﻗﺘ ﯽ ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎش ﺳﺮخ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ ﭼﻪ ﻃﻮر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ اﯾﻨﻘﺪر ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﻮد و ﺑﺎز ﺳﮑﻮت ﮐﻨﺪ و ﭼﯿﺰ ي ﻧﮕﻮﯾﺪ. ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮد
ﺳﯿﺪ ﻫﺎ ي ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺟﻮﺷﯽ اﻧﺪ، اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﺒﻮد. }
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_بیستم
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
0⃣2⃣ #قسمت_بیستم
🔻یک روز در کانال
✨یک ساعت بعد آتش بعثی ها خاموش شد. لحظاتی بعد بچه ها دیدند تعدادی بعثی با برانکارد برای انتقال مجروحان خودشان جلو آمدند. یکی از بچه ها که نشانه گیری خوبی داشت نشانه گیری کرد و... بنکدار معاون گردان فریاد زد: نزنید، کسی حق تیراندازی ندارد، مگر ما مثل آنها خبیث هستیم. هر وقت برای جنگ جلو آمدند مردانه با آنها می جنگیم. بچه ها در عین جوانمردی گذاشتند تا بعثی ها مجروحاشان را جمع کنند و به عقب ببرند و خشم خود را از اینکه چند ساعت قبل، آنها مجروحان ما را تیر خلاص زدند. به دستور فرمانده در خودشان فرو بردند.
✨اما در پشت صحنه فرمانده گردان خود را به فرمانده تیپ برادر حاجی پور رساند و درخواست نیروی کمکی کرد. اما در جواب خواهش و تمنایش، برادر حاجی پور فقط سکوت کرد و آرام آرام اشک ریخت. از قرارگاه دستور توقف عملیات صادر شده بود. این یعنی اینکه از دست حاجی پور کاری برنمی آمد. حالا باید تا دستور بعدی و اعزام گردان ها برای انجام عملیات صبر کرد. با روشن شدن هوا و آتش شدید دشمن، برادر ثابت نیا نتوانست به کانال بر گردد. او با هزار امید در منطقه ماند، تا شب بعد، با گرفتن نیرو به کمک یاران خود برود.
✨اما از آن سو، بیش از صد نفر از نیروهای کمیل، به همراه معاون گردان در کانال سوم بودند. حدود 120 نفر هم در کانال دوم زمین گیر شده بودند. حالا کانال زیر آتش شدید دشمن بود. اما بچه ها مصمم بودن تا برگشت فرمانده مقاومت کنند. اما عراقی ها با پاتک سنگین خود و با کمک هلی کوپترهای خود به کانال حمله کردند. اما بچه ها ما با شجاعت تمام، بعثی ها را مجبور به عقب نشینی کردند.دو نفر از بچه ها از کانال دوم، سینه خیز به کانال سوم آمدند. اخبار کانال دوم را دادند که تعدادی از سالم ها و مجروح ها و شهدا داخل کانال دوم هستند.
🔴 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهمصلعلیمحمدآلمحمدوعجلفرجهم🌹
.
#قسمت_بیستم
#رمان_مبارزه_با_دشمنان_خدا ⚔
در تقابل اندیشه ها
.
.
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... .
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... .
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... .
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... .
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... .
.
اون صبح جمعه از راه رسید ..
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
23مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
549.7K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴
🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖
👈 استاد رحیم پور
#قسمت_بیستم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_بیستم
عاطفه_مثل آتش زدن تخت جمشيد، كشته شدن حضرت علي وامام حسن! باباجان اصلا" از اين حرفها بگذريم. توي جامعه ما رئيس جمهور شدن براي زنها ممنوعه، توي آمريكا كه آزاده، چند تا رئيس جمهور زن داشتن؟ يا توي همين دانشگاه خودمون بااينكه خيلي از پسرها كار ميكنن به اندازه ماهم درس ميخونن، ولي تو فعاليتهاي جنبي وكارهاي دانشگاه قويتر از دخترها هستن.
راحله بهت زده شده بود:
- عاطفه تو داري شوخي ميكني يا اين حرفها رو جدي ميگي؟
- منظورت چيه؟
- منظورم اينه كه فكر ميكنم تو باز هم مثل هميشه داري شوخي ميكني. فقط مارو گذاشتي سركارو سربه سرمون ميگذاري! آره! مطمئنم كه تو داري مارو بازي ميدي.
عاطفه با حالتي كاملا" جدي، شانه هايش را بالا انداخت:
- تو اگه ميخواي خودت رو بزني به اون راه، بزن! مهم نيست! ولي من سوال خيلي پيچيده اي نمي كنم. حرفم هم كاملا" ساده است. اين فهيمه خانم هم كه ميگفت تو غرب بهش ميگن" جنس دست دوم" ويه همچين چيزايي، پس خيلي هم پرت و پلا نيست.
راحله خودش را كنترل كرد. نفس عميقي كشيد وآماده شد. نگاه طولاني به عاطفه كردو پرسيد:
- من ازت يه سوال دارم!
عاطفه پوزخندي زد!
- اين گوش من مال تو! صدتا داشته باش، كي رو ميترسوني؟
دقيقا" از همون وقتي كه راحله براي يك بحث جدي آماده شد، انگار عاطفه برگشت تو لاك قبليش. راحله گفت:
- به نظر تو بين سفيد پوستها وسياه پوستها از نظر استعداد، احساسات، قدرت بدني وبقيه مسائل فرقي هست يانه؟
عاطفه لبخندي زد و نگاه كجي به راحله انداخت:
- ِاي ناقلا يه! اِي گوگوري مگوري! مِيخَي مَنو بندازي تو تِله؟! خيلي ناقلاچي تو! ولي من پنبه ات رشته كردم.
- جواب بده، فرقي هست يا نه؟
- ميخاي به بچا ثابت كني كه چون من طرفدار قانون تبعيض نژادي ام، حرفام بي معنيه، نه؟
- جواب بده! عاطفه خانم!
- خيلي خب! چرا عصباني ميشي؟ "نه"!
راحله با بي صبري پرسيد:
- " نه" يعني چه؟
- يعني اينكه "NO" يعني اينكه " لا"! هيچ فرقي باهم ندارند. راحله نفس عميقي كشيد وبازدمش را پر صدا بيرون داد:
- پس به نظر تو چرا اگر به طور نسبي هم حساب كنيم، بيشتر دانشمندها ومتفكرهاي دنيا وتاريخ، سفيدپوستن؟
حالا نوبت عاطفه بود كه گيج شود:
- من نمي فهمم! اين چرا داره خودش رو مياندازه تو تله؟
راحله راضي به نظر ميرسيد:
- مثل اينكه ميخواي بحث رو بندازي تو شوخي وخودت رو بزني به اون راه! مهم نيست! من خودم جوابش رو هم ميگم. ميدونين كه! همگي قبول داريم كه بين نژادهاي مختلف سفيد پوست، سياه پوست، سرخ پوست وغيره، هيچ فرقي نيست. اما بازهم ميبينيم كه معمولا" كشورهاي سياه پوست در بدبختي به سر ميبرند وكشورهاي سفيد پوست در رفاه وآزادي. تازه توي كشورهايي مثل امريكا كه هر دو گروه وجود دارن، محلههاي سفيد پوست، تميز، شيك، مرفه وتقريبا" امن تر از محلههاي پست وكثيف ونا امن سياه پوستهاست ومي دونين كه بيشتر افراد سياه پوست اين محلات در فقر، بدبختي وبيكاري به سر ميبرن وغرق در فساد و مواد مخدرن! علتش چيه؟
راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچهها كرد. همه ساكت بودند. شايد ميخواست ببيند كسي جواب ميدهد يا نه؟ كسي حرفي نزد، نگاه كشداري به عاطفه كرد وگفت:
- علتش خيلي ساده اس! براي اينكه هزار ساله كه سفيد پوستها دارن توي سر سياه پوستها مي زنن و اونها رو تحقير ميكنن. مرتب هم ميگن كه شماها لياقت هيچ كار مهمي رو ندارين وفاسدين! ميدونين كه حالا اين تبليغات به حدي رسيده كه الان بااين كه سالهاست علوم جديد پزشكي وروان شناسي تفاوت خاصي رو بين اين دو نژاد اثبات نكردن و با اين كه بعضي از ارگانها يا دولتها حاضر شده ان امكاناتي رو هم در اختيار سياه پوستها قرار بدن، اما اونها همچنان در همان گنداب وكثافت پيشين خودشون به سر ميبرن. حالا همين قصه رو منطبقش كنين با وضعيت زنها ومردها!
فهيمه عينكش را برداشت وهمان طور كه شيشه هايش را پاك ميكرد وسرش پايين بود، گفت:
- من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي...
وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشههاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد:
- ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟
فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشمهاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت:
🔴ادامه👇
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
مجنون من کجایی
#قسمت_بیستم
سیدمحمد و محدثه
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
پی کارای عروسیشون بودند
منو سید هم پی کارای کانون فکری ..
روزها از پی هم می گذشتن..
و ما فقط پی کارای کانون بودیم..
چند ماهی از جلسه کانون می گذشت
گوشیم زنگ خورد ..
سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم
-اومدم آقاجان
-سلام آقای من
سید: سلام خانم گل
یه خبر خوب
-چی عزیز دل
سید:چشماتو ببنند ..
دییینگ
اینم مجوز کانون ..
جاشم مشخص شد
-وای
وای
وای
ممنونم
ممنونم
سید:رقیه خانم می خوام یه چیزی بگم ..
-جانم سیدم
سید:رقیه بانو
ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن
اما ما هیچی ..
-خب
سید:خوب به جمالت
ما کی میریم خونه خودمون؟
-هر موقع تو بخوای
فقط سید جان من عروسی نمی خوام ...
سید:هـــــــــــــان چرا ؟
-ببین مجتبی ما هر چقدر بگیم بزن و برقص نباشه
قبل از اومدن ما بزن و برقص هست
مرد من تا حالا چشمش به گناه نیوفتاده ..
چرا برای یه شب مردمو به گناه بندازم!!!
امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما
فعلا میریم مشهد
بعد ها میریم کربلا
شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم می خوایم بریم مشهد ..
تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون ..
بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد
عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود
بعد عروسی سید محمد و محدثه
که دقیقا عروسی شون امشبه
گوشیمو برداشتم رفتم پیش محدثه
گفتم بیا سلفی بندازیم ..
بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی. .
وای خدای من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم ..
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_نوزدهم 🌺 - بله؟ - ببین حاج آقا چکارت داره؟ آقاسی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیستم 🌺
تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ ...
با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم... لعنت به این احساس... ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه... خودت چادریم کردی... حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست...
خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر...
🌸ادامه_دارد🌸
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_نوزدهم دختر من پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن، پوشی
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_بیستم
مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود …
دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده …
اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم …
اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت …
– اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد …
هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت …
قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد …
اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت …
– یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ …
خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …
– عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …
به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ …
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
بفرمایید تو -سالم -سالم، بفرمایید بشینید. -ممنون -این پروژه پارک تفریحی تجاری سپنتاست که قراره ت
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_بیستم
با رفتن سهیل شیدا با عصبانیت نفسی بیرون داد و گفت: پسره لج باز یک دنده ...
+++
کالسهای کارگاه که شروع شد سر فاطمه گرم شده بود، از صبح تا ساعت 42 سر کار بود و به بچه ها درس میداد،
درس دادن به بچه ها حسابی سر ذوق آورده بودتش، مخصوصا محیط دوستانه ای که توی کالسش برقرار شده بود،
همه با هم میگفتن و میخندیدن، کارها هم خیلی خوب و سریع پیش میرفت و حتی خاله سیمای بد عنق هم از کالس
فاطمه راضی بود.
سه شنبه بود که از با تموم شدن کالس بیرون اومد و رفت پیش سها. سها با دیدنش لبخندی زد و گفت: خسته نباشی
پهلوون.
-سالمت باشی. با مشتری هات چطوری؟
- خوبم، همشون عاشقم شدن، میگم کاش من قبل اینکه با کامران عروسی کنم می اومدم اینجا کار میکردم حتما یه
آدم درست و حسابی گیرم می اومدها!
-سها!!! نگو این حرف رو، کامران پسر به این خوبی
-خیلی!!! دلم میخواد سر به تنش نباشه
-باز چی شده؟
-هیچی بابا، به قول خودت مشکالت خودم رو خودم می تونم حل کنم
بعد هم با حرس ادای فاطمه رو در آورد، فاطمه که خندش گرفته بود گفت: خوب حاال بگو شاید منم بتونم کمکت
کنم
-نخیر نمیگم
چند لحظه گذشت که خود سها دوباره گفت: ا ا ا، پسره نفهم نمیگه من زنشم، خیر سرم اون خونه مال منه، رفته واسه
خونه میز ناهار خوری خریده یک ندا به من نداده که تو هم بیا نظر بده، بعدم که بهش میگم چرا به من نگفتی، بر
میگرده تو صورتم نگاه میکنه و میگه، پولشو که خودم می خواستم بدم تو واسه چی نظر بدی!!!
-خوب تو هم زدی تو ذوقش دیگه، اون بنده خدا واسه خوشحال کردن تو رفته واست میز ناهار خوری خریده بعد
تو به جای اینکه ازش تشکر کنی بهش توپیدی، میخواستی ناراحتم نشه
-خوشحالی من بخوره تو سرش، اصال این میخواست حرس منو در بیاره
پاشو، پاشو که میدونم واسه در آوردن لج اون بنده خدا ناهار درست نکردی، پاشو بریم از بیرون غذا بگیر که گناه
داره
-برو بابا، غذا بگیر چیه؟ من تازه امروز ناهار میخوام بیام خونه شما
-شرمنده، از پذیرش هر گونه مهمانی معذوریم
-خونه داداشمه، به تو چه
بعد هم بلند شد و در حالی که کیفش رو برمیداشت بلند گفت: راستی ناهار چی دارین؟
-قیمه
-اااااااااه، تو چرا اینقدر قیمه درست میکنی! اصال نخواستم بیام، میرم خونه مامان اینا، ایش.
فاطمه خندید و گفت: امروز که ماشین دست منه، هیچ جایی جز جلو در خونتون پیادت نمیکنم
-عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟
فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم
نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: چی شد؟ چرا سکته زدی یکهو؟
فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت: هیچی، بیا بریم.
بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در
خروجی حرکت کردند، سها گفت: چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه باالخره؟
-میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده.
-تا همین االن داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه.
فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند.
شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با
بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند. فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده
بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود.
-سالم، سالم شاهین جان، سالم خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد