eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
873 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 🌸📖نام رمان: عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند نریمان می پرسد: _به به چه خبره که پارسا خان دست از سیگار کشیده و تشویق می کنه ؟ پارسا که هنوز ته خنده ای دارد می گوید :از دست این خانم پاستوریزه و همه ی نگاه ها این بار سمت من بر می گردد .هول می شوم و می نشینم هنگامه می پرسد: _چه کرده مگه پانی جون ؟ +کارستون ! کیان از کجا گیرش آوردی؟ کیان مثل احمق ها می خندد حالم بدتر می شود .دندان هایم را روی هم کلید می کنم و می گویم : _یعنی چی گیر آوردی !؟ +می بینی نریمان ؟ انگار اژدها رو با خشمش یجا قورت داده تو روی من می خواد وایسته آذر است که به طعنه جواب می دهد : _بله دیگه ! قضیه ی گلیم و پا دراز کردنه قبل از اینکه من پاسخش را بدهم ، کیان پیش دستی می کند . +چه ربطی داره آذر ! _نه آخه جالبه ، ما این همه وقته باهم رفیقیم اینجوری تو روی پارسا واینستادیم هنوز خوبه که بزرگتر جمعم هست طاقت نمی آورم و جوابش را می دهم :خودش از تو بهتر بلده مدافع حقش باشه اولا ، دوما مگه تو اصلا خبر داری که چی شده و اظهار فضل می کنی ؟ قضیه کاسه ی داغ تر از آشه نه ؟! چشم های پر از آرایشش گرد می شود و تقریبا جیغ می زند _نه خوبه !پاشو تو رو خدا بیا یه نفری همه رو قورت بده من هی میگم دخترای شهرستانی ما رو می ذارن جیب بغلشون، کسی گوش نمیده ! بفرما اینم نمونه ی عینیش +ببینم تو جز شهرستانی بودن آتویی از من نداری ؟ _چرا عزیزم .. وقاحتت و مثلا نجابتت ! هه ، پاستوریزه ی جمعی که با مانتو می شینه وسط مهمونی مختلط خیلی معذب بودی اصلا چرا اومدی ؟ ما رو چی فرض کردی ؟ کیان نیم خیز می شود اما هنگامه دستش را می گیرد و می گوید : +بذار خودشون مشکلشون رو باهم حل کنن ، وگرنه باز داستان داریم بلند می شوم و کیفم را بر می دارم ، انگار بقیه صحنه ی نمایش نگاه می کنند و تنها کسی که از این اوضاع لذت می برد پارساست که با لبخند نظاره گر ما شده ! دستم را سمت آذر دراز می کنم و انگشت اشاره ام را به تهدید تکان می دهم _دفعه ی دیگه بد می بینی اگه روی من کلید کنی خانوم تهرانی ! پوزخندش را و پچ پچ جمع را نادیده می گیرم و بدون هیچ تعللی می زنم بیرون ادامه دارد... 👤نویسنده:الهام تیموری 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. 💟ادامه دارد...✒️ 🌀نویسنده: 🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣2⃣ 🔻داخل میدان مین ✨عصر بود که صدای عجیبی از بیرون کانال شنیدیم. تنها با فاصله های کم، صدای یا زهرا و یا حسین و یا مهدی به گوش می رسید. این صدا از مجروحانی که در میدان مین جا مانده بودند شنیده می شد. آنها از درد ناله می کردند و چند لحظه بعد... صدای یک گلوله! معرکه عجیبی برپا بود. زدن مجروحان نیمه جان افتاده در میدان مین، تفریح تک تیراندازان بعثی شده بود. ابتدا یک ناله ی بی رمق یا زهرا، بعد صدای تیر و پس از آن خنده ی مستانه ی بعثی ها. داشت قلب مان از جا کنده می شد و در نهایت خشم و حسرت، تنها مشت بر دیوار کانال می کوفتیم. صدای ناله مجروحان را می شنیدنیم اما کاری از دستمان بر نمی آمد. این سخت ترین لحظات برای بچه های کمیل بود. ✨بعضی از مجروحان توانسته بودند وسط میدان خود را بی حرکت نگه دارند تا از شلیک تک تیراندازان در امان باشند. اما آفتاب شدید صورت های رنگ پریده شان را می سوزاند. اگر مجروحی می خواست با اندک تکانی، طرف دیگر صورتش را به هُرم داغ آفتاب بسپارد، تیر خلاص دشمن بود که او را ملکوتی می کرد. هیچ کس نمی دانست که مجروحان در آن معرکه به چه می اندیشند؟! شاید نو دامادی به بخت خویش می اندیشد و شاید پدری به سیمای فرزندش که هرگز او را ندیده. شاید هم در آن لحظات آخر، به عاقبت خیر خود می اندیشد. شاید این لحظات زیباترین و دل انگیزترین لحظات زندگی شان بود که داشت در آن معرکه رقم می خورد! این اتفاقات در کنار ما رقم می خورد و هیچ کاری از دست نیروهای محاصره شده در داخل کانال بر نمی آمد. هیچ چیز به اندازه تشنگی و گرسنگی بچه ها را آزار نمی داد. 🔴 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ - فكر مي‌كنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من مي‌گه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند. - جدي مي‌گي! - متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه. - حالا بايد چي كار كرد؟ در حالي كه انگار با خودش حرف مي‌زد، گفت: - همه اين اختلاف‌ها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهم‌ها برطرف بشه. پس بايد اون‌ها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهم‌ها از بين مي‌ره. گفتم: _ البته اگه بيشتر نشه! فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در: - يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟ صداي راحله گفت: - بفرمايين! منزل خودتونه! رفتيم تو. فاطمه گفت: - به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! مي‌بخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشي‌ها اعتصاب كرده بودند. مي‌گفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته!☺️ ثريا همان طور كه لباس هايش را مي‌گذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت: - پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟ فاطمه سرش را كج كرد: - آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟😉 راحله گفت: - بله! حتما همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه! فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد: - باشه! چشم. ولي به نظر مي‌آد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها. ثريا برگشت طرف ما: - مريم هست. اگه شما هم بياين مي‌شيم پنج تا! - اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست.😉 آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم مي‌ديم به چهار نفر ديگه! ثريا گفت: - باشه! فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت: - يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟ راحله هم بلند شد: - زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف مي‌زنن: كلمه «نه» بهش نگو. فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آن‌ها گفت: - خيلي ممنون! البته مي‌بخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه مي‌آييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم. راحله دم درگاه برگشت طرف ما: - البته...! و بعد پشيمان شد. حرفش را خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آن‌ها كه رفتند فاطمه گفت: - حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي. 😄✌️ رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد: - به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.😃👏 سميه چشم غره اي به عاطفه رفت نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت