eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ✍ و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد و در این بین خبری از عثمان نبود نه تماس نه ملاقات و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود دل کندن  ازامنیت و آرامش بریدن از خاطرات جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت بیچاره یان که نمیدانست،‌ نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم درست مانند زندگیم  درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد لرزیدم نه از سرما لرزیدم از فرط ترسیداز ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم و عثمانی که به بدرقه ام نیامد با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را و من همیشه مجبور بودم نفسهایم را عمیقتر کشیدم باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم صدایی مردانه، نامم را خواند سارا.. سارا عثمان بود شک نداشتم سر چرخاندم کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد یان ایستاده لبخند زد بالاخره اومد پسره ی لجباز عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود فکر کردم پرواز کردین خیلی ترسیدم کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد بلیطا رو بده من منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود بی حرف نگاهش کردم چشمانش چه رنگی بود هیچ وقت نفهمیدم زبان به روی لبهایش کشید تصمیمتو گرفتی میخوای بری با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم لبهایش را جمع کرد پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته و من فقط نگاهش کردم او در مورد من چه فکر میکرد به چه چیزی دلبسته بود دلم به حالش میسوخت دستی به چانه اش کشید پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد سارا ایستادم. در مقابلم قرار گرفت صورت به صورت هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم استوار نگاهش کردم میدونم لبخند زد با لحنی پر مِن مِن سا..سارا من من واقعا دوستت دارم اگه مطمئن شم که توام حرفش را بریدم سرد و بی روح تو فقط یه دوست خوبی نه بیشتر  خشکش زد چشمانش شیشه ایی شد لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند سری تکان داد، پر از بغض نگران نباش جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده من.. منم همیشه دوست دوستت میمونم هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن جوانه زدن؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت کاش هیچ وقت دل نمیبست آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم او هم آمد و ماند، تا آخرین  لحظه و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم اما دریغ هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم بدون عثمان بدون یان… ⏪ ... زهرا اسعد بلند دوست .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 . ⚔ جهاد من کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... . حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... . از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... . خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... . در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... . اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_هشتم دیوارهای دژ - پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتو
قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ... جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...  - اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ... اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ... با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...  - برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ... هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ... با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...  - در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ... محکم توی چشم هاش زل زدم ...  - شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ... - مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ... - بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ... کارتش رو گذاشت روی میز ...  - من روی استقامت شما شرط می بندم ... هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ... - خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید... ... نویسنده متن👆 💰 شک نکن 💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد