eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت: _اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه _پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟ _خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره... _اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟ _من بگم؟ نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود. _چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟ _نه خانوم جون! شما دارین داد می زنید خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال... _درست حرف بزن دختر! _ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می ترسه _ترس؟! از چی؟ _اوهوم. از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه _زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟ _خب منو شما می شناسیمش آقا ارشیا که نمی دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست! مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟ ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم هایش را ریز کرد و جواب داد: _خب چرا... اتفاقا می گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده، مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون های معروف سفارش می داده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می کرده می گفته سلیقه ی تو داغونه! املی و رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی گر گرفته بود، حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می شد! آن هم مقابل خانواده اش. _خب بفرما! تابلوعه که این بنده خدا دردش چیه بابا... می ترسه توام لنگه ی اون بشی خواهره من _عجب حرفی می زنیا، من با اون یکیم؟! _لیلی زن بود یا مرد؟ خانوم جان شعله ی گاز را کم کرد و گفت: _بی راه نمیگه ترانه، اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می فهمه تو از چه رگ و ریشه ای هستی! که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا! بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی رفته. اینا زن زندگی نیستن مادر، وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد، سرکار و دانشگاهو همه جا هم هستن منتها دست از پا خطا نمی کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه... _همینه دیگه خانوم جون، شما خودت خوبی و دخترات گلن فکر می کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون _خب حالا! ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن _چشم! چقدر بعد از شام ترانه کنار گوشش پچ پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند... چقدر دور از چشم خانم جان سر هر کدام از وسیله ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر! با صدای ترانه به زمان حال برگشت. _جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی، بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت برای تو خوب ولخرجی می کرد دیگه! چشم‌غره ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا، عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : در جستجوی حقیقت پدرش در رو باز کرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللي به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا کرديد؟ ... حس بدي وجودم رو پر کرد ... برعکس ديدار اول که اميد بيشتري براي پيدا کردن قاتل داشتم ... چطور مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نکرديم ... اون غرق اندوه در پي پيدا کردن پسرش بود ... و من در جستجوي پيدا کردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت کشيدم ... - خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نکرديم ... اما مي خواستم اگه ممکنه شما و همسرتون به چيزي گوش کنيد ... شايد در پيدا کردن قاتل به ما کمک کنه ... انتظار و درد ... از توي در کنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... کارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش کردم ... چشم هاي پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاي تادئو محکم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب مي داد ... - من که چيزي نمي دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روي گوشي پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ... - اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي کرد ... يکي دو بار که صداش بلندتر بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک، خيلي آروم از کنار چشمش جاري شد ... - اي کاش پرسيده بودم ... آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي که خودش تحمل مي کرد ... سعي در آرام کردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت دردناک بود ... چون تنها کسي بودم که توي اون جمع مي دونست ... شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... که چه کسي و با چه انگيزه اي ... کريس تادئو رو به قتل رسونده ... بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... که يهو خانم تادئو از پشت سر صدام کرد ... - کارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا کردن حقيقت کمک کنه؟ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ امروز روز مادره تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم جشن عالی برگزار شد بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟ -آره پسرم بیا باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی آخه همس گلیه میتونی -مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی مامان غشه نخولیا من خودم مردم -من فدای مردم بشم امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما -بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم حسنا:من که راضیم زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم میبناسادات:منم مثل زینب رقیه جان ما که اهوازیم مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم -پس فردا بریم محضر؟ بچه ها:اوهوم امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی از فردا باید برم دنبال مجوزها وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و..... هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره بازم نبودن سید واضح بود یاد مجوز کانون قرآنی افتادم چه عاشقانه میرفت دنبال کارا امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو اول وسایل جمع و جور کنیم اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم وای خدا چقدر وسیله !! درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم با پولش فرش خریدیم خونه فرش شد چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان تابلوها نصب شد موسسه خیریه شهدای مدافع حرم موسسه خیریه چشم به راه امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار -فرحناز تو ماشین منتظرتم فرحناز:باشه گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود -الو سلام آقا جواد خوب هستی؟ آقاجواد: ممنون آجی خانم آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟ -نه چطور ؟ جواد:آجی یه خبر بد دارم محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده -وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر آمادش کنید -باشه کاری نداری؟ جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش یاعلی جوادپسرخاله من بود سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد وای خدایا فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟ -هیچی بابا دلم گرفت یهو فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن انگار داره میاد -فرحناز عصر بریم مزار شهدا محدثه هم از قم میاد فرحناز:آره عزیزم بچه ها اومدن کانون همه رفتیم مزار محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟ فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟ -فرحناز محمدهادی فرحناز:شهید شده؟ محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه.. ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_یکم 🌺 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگ
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 🌺 سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم. پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟ - آره. میدونم. - پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟ - خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم. - من از نظر مادی چیز زیادی ندارم! - عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم. - بفرمایید! - بدای عقد بریم شلمچه! لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین! - ان شاءالله. ... 🌸ادامه_دارد🌸 . ☞☜ 🏅 شک نکنید دراینجا💲 💲میشوید 💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا 💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
از امتحان ... بعدم شروع کرد به فریاد زدن: از امتحان، امتحان، امتحان ... سهیل دستهای فاطمه رو ول کر
سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گیرش اومده بود که به قول خودش کسی نمی تونست روش حرف بیاره، یک دختر زیبا و خوش پوش و پولدار و به قول خودشون های کالس ... اما سر خواستگاری رفتن برای خودش قشقلی به پا انداخته بود که نگو .... چون فاطمه هیچ سنخیتی با معیارهای مادرش نداشت... لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت: چقدر خوشحالم که سر ازدواج با فاطمه اینقدر پافشاری کردم ... هیچ دختری نمی تونست مثل فاطمه بهم آرامش بده ... اگه با معیارهای مامانم ازدواج میکردم االن من جای سهند بودم ... بعد هم رو کرد به سها وگفت: یعنی چی طاقت نیاورد؟ -چه میدونم، مثل اینکه قضیه ناموسیه کامران با حالت شاکی ای گفت: از اون زنی که اون داشت، هیچ بعید نبود قضیه ناموسی بشه، گرچه از همون اولم ناموسی بود، نمیدونم این سهند خان چرا تازه غیرتش گل کرده ... سهیل در حالی که برای فاطمه تیکه ای گوشت میذاشت گفت: نه که خود سهند خیلی آدم صاف و درستی بود... پدرش با اعتراض گفت: پسر من هیچ مشکلی نداشت، هر چی بود اون دختره از راه به درش کرد ... سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت : اون که بله ... بعد هم رو به فاطمه گفت: این دختر ما بزرگ شده دیگه، تو که نباید بهش غذا بدی، مگه نه بابا؟ ریحانه که از غذا خوردن از دست مادرش حسابی کیف میکرد با اعتراض گفت: بزرگام از دست مامانشون غذا میخورن فاطمه لبخندی زد و قاشق بعدی رو به سمت ریحانه گرفت، سها که میخندید گفت: گفتم آلمان یاد خانی افتادم، راستی فاطمه میدونی آقای خانی رفت خارج؟ با شنیدن اسم خانی انگار گردش خون فاطمه و سهیل با هم ایستاد، فاطمه زیرکی نگاهی به سهیل کرد و متوجه سرخ شدنش شد، در حالی که سعی میکرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت: چه خوب ... -کارگاهش رو فروخت و رفت، ما که نفهمیدیم چرا، اما خوب خدارو شکر رفت، تو که خوش شانس بودی و رفتی، یه مدت بعدش سگ شده بود و پاچه میگرفت، نمیدونم چرا، مخصوصا از من ... شیطونه میگفت بزنم لهش کنم، اما چون حقوقش خوب بود بی خیال شدم و تحملش کردم ... خالصه دو سه ماه پیش خبر دادند یارو رفته خارج، یک آدم جدیدم اومد جاش ... دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص1