📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_ششــم
✍شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... خانوم جون بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
_این کمر درد امروز امونم رو برید، داشتیم سبزی پاک می کردیم زنعموت می گفت طاها یکی از دوستاش رئیس کاروانه، کاروان میبره کربلا و میاره. می گفت چند وقتیه بند طاها شده که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه می گفت جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.
نمی تونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانوم جون از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من می گفت! تو بهت بودم که ادامه داد:
_زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچه ها اجازه میده بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش، قربون خدا برم، حالا می فهمم حکمت فروختن زمین بی ثمر بی بی چی بود و چرا این همه سال هیچ کدوم از بچه هاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشه ی زندگیشون باشه.
دست هاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
_یا امام حسین! بطلب آقا...
می خواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی هیچ دست کمی از معجزه نداشت! تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم سه تا خانواده ی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیمو هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا.
آخ ترانه... اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچ وقت تکرار نشد! توی بین الحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین، نمی دونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟
خجالت می کشیدم حتی به چیز دیگه ای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانوم جون و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.
_فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم! تا اینکه الان به خودم گفتم خب بنده ی خدا! دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟
بجز من و تو و خانوم جون و زنعمو بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر! زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما این دفعه داشت لقمه رو دور سرش می چرخوند و همینم ترسونده بودم.
لابد فکر می کردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچ پچ بلندشون نیستم! یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...
_گوشم با شماست بگو سادات خانوم
_والا به این قبله ای که جلوی رومه و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم خیلی وقته که دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی
دلم بین زمین و آسمون بود که جمله ی بعدش رو گفت:
_هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، می خوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون!
و بجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_سي_ششم: بازی ترور
مهم نبود به چه قيمتي ... نمي تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم کشورم رو نابود کنن ...
اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمي ديد ... دستي که ديگه تقريبا روي اسلحه ام بود ... و تيري که هرگز خطا نمي رفت ...
با چهره اي گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ کريس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتي اون بشه؟ ... اونها که به راحتي خودشون رو مي کشن ...
- هنوز چيزي مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگي مقتول و اطرافيانش رو بررسي کنيم ... اولين نظريه اي که ديروز برام ايجاد شد ... اين بود که شايد به خاطر اینکه مقتول از گروه گنگي که قبلا عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيري بين شون شده و علت مرگ کریس باشه ...
نظريه اي که بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود که شايد داشته تحت پوشش کار مي کرده و تظاهر به تغيير ... سرپوشی روي کارهايي بوده که مي کرده ...
چهره اش جدي شد ... اون جملات رو از قصد به کار بردم تا واکنشش رو بيينم ...
همزمان مراقب بودم يهو يکي از پشت سرم پيداش نشه ...
يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه کاملا نزديک پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، کاملا بين انگشت هام قرار گرفت ...
- سرپوش؟ ... روي چي؟ ... چه چيزي باعث شده چنين فکري بکنيد؟ ...
- شواهد و مدارکي پيدا کرديم که هنوز نياز به بررسي داره ...
يه جمله تحريک آميز ديگه ... و سوالي که هر خلافکاري توي اون لحظه از خودش مي پرسه ... يعني چقدر از ماجرا رو فهميدن؟ ... ممکنه منم لو رفته باشم؟ ... اون وقته که ممکنه هر کار احمقانه اي ازش سر بزنه ...
خيلي آروم ... با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روي ضامن برداشتم ...
چهره اش به شدت گرفته شده بود ...
- فکر نمي کنم کريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالي بود که ترک کرده بود ... البته قبل هم نمي شد بهش گفت معتاده ... ولي نوجوان ها رو که مي شناسيد ... تقريبا نميشه نوجواني رو پيدا کرد که دست به کارهاي ناهنجار نزنه ... اما کريس حتي کارت هاي شناسايي جعليش رو سوزونده بود ...
نشست روي صندلي ... دست هاش روي پيشخوان ... بدون حرکت ...
- چرا چنين کاري رو کرد؟ ...
- مي دونيد که نوجوان ها اکثرا براي تهيه مشروب، اون کارت هاي جعلي رو مي خرن ... در اسلام مصرف نوشيدني هاي الکي يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادي رو نداريم ...
کريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... براي همين اونها رو سوزوند ...
مطمئنيد مدارکي که عليه کريس پيدا کرديد حقيقت دارن؟... شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتي هنوز مسلمان نشده بود ...
صادقانه بگم ... کريسي رو که من مي شناختم محال بود به اون زندگي قبل برگرده ...
براي چند ثانيه حس کردم ناراحته ... واقعا خوب نقش بازي مي کرد ... تروريست لعنتي ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_پنجم 🌺 روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_ششم 🌺
نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟
- میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. "خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟"
حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟
به گنبد خیره شد: خواب دیدم!
- خیر باشه!
- خیره...
چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟
- نمیدونم... حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم...
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
🌸 ادامه_دارد 🌸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد