📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم
💞ﻣﺎ دو ﺳﺎل در ﺧﺎﻧﻪﻫﺎي ﺳﺎزﻣﺎﻧﯽ ﺣﮑﯿﻤﯿﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. از ﻃﺮف ﻧﯿﺮوي زﻣﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ را ﺑﻬﻤﺎن دادﻧﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻓﺮوﺧﺘﯿﻢ، ﯾﮏ وام از ﺑﻨﯿﺎد ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ و آن ﺟﺎ را ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. دور و ﺑﺮﻣﺎن ﭘﺮ از ﺗﭙﻪ و ﺑﯿﺎﺑﺎن ﺑﻮد. ﻫﻮاي ﺗﻤ ﯿﺰي داﺷﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻤﺘﺮ از اﮐﺴﯿﮋن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﺗﻮي ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﭘﯿﺎده روي. ﯾﮏ ﮔﺎز ﺳﻔﺮي و ﯾﮏ اﺟﺎق ﮐﻮﭼﮏ و ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ اي ﮐﻪ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي دو ﺗﺎ ﻧﯿﻤﺮو درﺳﺖ ﮐﺮدن ﺟﺎ داﺷﺖ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺘﺮي و ﻗﻮري ﮐﻮﭼﮏ و ﯾﮏ ﻗﻤﻘﻤﻪ. دوﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﭘﺎرك ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ. ﻣﺜﻞ دوران ﻧﺎﻣﺰدي. ﺑﻌﻀﯽ ﺷﺐ ﻫﺎ ﭼﻬﺎر ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎرك ﻗﯿﻄﺮﯾﻪ. ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي دوﭼﺮﺧﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﭘﺸﺖ دوﭼﺮﺧﻪي ﻫﺪي را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و آﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺑﺮد و ﻫﺪي ﭘﺎ ﻣﯽ زد ﺗﺎ دوﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮاري ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺖ.
زﻣﺴﺘﺎن ﻫﺎي ﺳﺮدي داﺷﺖ. آن ﻗﺪر که ﮔﺎزوﯾﯿﻞ ﯾﺦ ﻣﯽ زد. ﺳﺨﺘﻤﺎن ﺑﻮد.
💞ﭘﺪرم ﺧﺎﻧﻪ اي داﺷﺖ ﮐﻪ روﺑﻪ راﻫﺶ ﮐﺮدﯾﻢ و آﻣﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ اش ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﯾﺒﺎ و ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻃﺒﻘﻪي دوم و ﻣﺎ ﻃﺒﻘﻪي ﺳﻮم آن ﺧﺎﻧﻪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺎﺷﺪ. زﯾﺎد ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺑﺎﻻ.
💞دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ را دور دﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دورﺑﯿﻦ را ﺟﻠﻮي ﭼﺸﻤﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و آﺳﻤﺎن را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮد..
ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ از اﯾﻦ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻣﺘﻨﻔﺮم. ﻣﺎ را از ﻫﻢ ﺟﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﯿﺎ ﺑﺮوﯾﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ."
ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺒﯿﻨﺪ آﺳﻤﺎن و ﭘﺮواز ﭼﻨﺪ ﭘﺮﻧﺪه ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﮑﺸﺪ ﺑﺎﻻ و ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻧﮕﻬﺶ دارد.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ آﺳﻤﺎن ﺑﺎز ﺷﻮد و ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ را ﺑﺒﯿﻨﻢ"
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ « ﻫﻤﭽﯿ ﻦ دورﺑﯿﻨﯽ وﺟﻮد ﻧﺪارد.»
منوچهر گفت: "ﭼﺮا ﻫﺴﺖ.ﺑﺎﯾﺪ دﻟﻢ را ﺑﺴﺎزم، اﻣﺎ دﻟﻢ ﺿﻌﯿﻒ اﺳﺖ»
ﻓﺮﺷﺘﻪ دﺳﺘﺶ را ﮐﺸﯿﺪ و ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪﻫﺎي ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ ﺳﺮم ﻧﻤﯽ ﺷﻮد. ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ اﯾﻦ ﺟﺎ ﺗﻮ را از ﻣﻦ دور ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﯿﻦ. ﺑﯿﺎ ﺑﺮوﯾﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ."
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دورﺑﯿﻦ را از ﺟﻠﻮ ي ﭼﺸﻤﺶ ﺑﺮداﺷﺖ و دﺳﺘﺶ را روي ﮔﺮه دﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ: " هر وقت دلت برایم تنگ شد. ﻣﻦ آن ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺘﻢ."
💞 دﻟﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، ﻣﯽ روم رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم. از وﻗﺘﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﺎل آراﻣﺶ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻣُﺪام راه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﮐﻤﯽ ﮐﻪ راه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ، ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ رو ي ﺳﮑﻮ و آرام ﻣﯿﺸﺪم، ﻫﻤﺎن ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﯾﺶ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ.روﺑﺮوی قفس کبوترها. می نشست پاهایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می امدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سی_وهشتم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم
🔻آب
✨جَو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. ابراهیم به بچه ها گفت: حالا که می خواهید بمانید، تا تکلیف مجروحان مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال است جیره بندی شود. در کمتر از چند دقیقه، همه ی قمقمه های آب، در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت. زمان تقسیم بندی آب شد. قمقمه ها کم و تعداد تشنه ها بسیار. کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. اسرای بعثی هم که تشنه بودند با تعجب به ما نگاه می کردند. ابراهیم اما همه را شمرد؛ حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد. احتیاج به حل معادلات ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم دچار سرگردانی می کرد.
✨ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر اسیر بعثی یک قمقمه آب داد! یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد. ولی ابراهیم گفت: اینها الان مهمان ما هستند، ما ایرانی ها رسم داریم بهترین چیزهایمان را برای مهمان می گذاریم. مولا و مقتدای جوانمرد عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود دم از علی زد و مرام او را نداشت. دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت؛ زیرا آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب راستین ائمه اطهار آموخته بودند.
✨سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش سالم، یک قمقمه آب داد. معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز، خستگی و عطش بسیار، بعضی از سالم ها از سهمیه ی آب خود چشم پوشی کردند و آن را به مجروحان می دادند. تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر هشت مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید.
✨بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی، با پوستی خشک شده و لب هایی ترک خورده از بی آبی، مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند. آنها ایستاده بودند و با همه ی وجود مقاومت می کردند، اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را نیز با آتش جنگ افزارهاشان بسته بود.
🔴 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سی_وهشتم
- براي اين كه من او را به خانه مادرش روانه كرده ام. كار نمي كرد و حتي به جمع آوري شيره درخت هم كه از سبك ترين كارهاست تمايل نشان نمي داد. نه قادر بود درختي را اره كنه، نه ميتونست چوب ببره و نه بلد بود برنج بپزه، من هم بيرونش كردم. موقع آن رسيده كه مردها هم خودشان گليمشان را از آب بيرون بكشند. زمانه عوض شده است. دروغ ميگم؟)
راحله چند لحظه صبر كرد.
احتمالاً ميخواست واكنش بچهها را ببيند. ميخواست مطمئن شود كه توجه بچهها را به اندازه كافي جلب كرده است. عاطفه راست نشسته بود و با لبخندي روي لب، هاج و واج مانده بود. فهيمه ديگر به جلد كتاب نگاه نمي كرد، حواسش به خود راحله بود. سميه پيشاني اش را در هم كشيده بود. فاطمه هم خونسرد و بي تفاوت بود. احتمالاً راحله همه اينها را ديد. اما فكر ميكنم نديد كه قلب آويزان به زنجير طلايي ثريا ديگر تكان نمي خورد و نديد كه ثريا با نگاهي برنده و خشن به آن قلب خيره شده است. نگاهي كه دل مرا لرزاند. شايد اگر راحله آن نگاه را ديده بود، ديگر نمي خواند. ولي آن نگاه چند لحظه بيشتر دوام نياورد. راحله هم نديد و گفت:
راحله- اوريانا فالاچي بعد از اين كه توضيح ميده هيچ مردي توي اون جنگل زندگي نمي كرده و هر مردي حق داشته فقط وقتي زنش بهش اجازه بده، براي چند روز بياد و برگرده، اين طوري ادامه ميده:
(مُسن ترين زنها كه به گفته جميله نود و دو سال از عمرش ميگذشت و نبيره هم داشت، در وسط نشسته و بقيه در اطرافش حلقه زده بودند. اولين سوال را چنين مطرح كردم:
- ميخوام بدونم در اين منطقه زنها چگونه حكومت ميكنن؟
« حوا » يكي از زنان به من خيره شد و گفت:
- چه طور؟ مگه توي اروپا زنان حكومت نمي كنن؟
- خير، در اروپا مردان حكومت ميكنن.
- نمي فهمم!
چنين توضيح دادم:
- منظورم اينه كه در اروپا خانواده توسط مرد رهبري ميشه و مرد نام خانوادگي خود رو به زن و فرزندش ميده.
- يعني به جاي اين كه زن نام خانوادگي خود را به مرد بده، مرد چنين كاري ميكنه و زن هنگام تولد فرزند از نام خانوادگي مادر استفاده نمي كنه؟
- البته.
- آه ولي قطعاً مَرده كه از زن اطاعت ميكنه، اين طور نيست؟
- خير، معمولاً چنين نيست. اين زنه كه از مرد اطاعت ميكنه.
كاظم خان مشغول ترجمه بود و به اين جا كه رسيد شليك خنده مادر سالارها فضا را پر كرد. انگار خنده دارترين لطيفه سال را برايشان تعريف كرده باشم. يكي شكمش را گرفته بود، ديگري محكم بر زانوان خود ميكوفت و مُسن ترين زن نيز به شدت ميخنديد و دندانهاي كرم خورده اش را كاملاً نمايان ميساخت. دست آخر بازوانش را رو به بالا برد و به نظر ميرسيد كه ميخواد بگويد:
«ساكت. مثل اين كه در اين جا سوء تفاهمي وجود دارد!»
مُسن ترين مادر سالارها سرش را به
طرف من خم كرد و پرسيد:
- نزد شما چه كسي به خواستگاري مرد ميرود؟)
عاطفه خواندن راحله را قطع كرد:
- چي؟! چي شد؟! بار ديگه اين سوال رو بخون!
راحله گفت:
- هيچي ظاهراً اون جاها رسمه كه زن ميره به خواستگاري مرد!
عاطفه با تعجب كوبيد روي شانههاي سميه و خنديد:😟
- ميبيني آبجي؟ ميبيني عجب ماهيه؟
سميه و فاطمه به لبخند اكتفا كردند.🙂🙂
عاطفه گفت:
- من كه رفتم تو نخ يه سفر مالزي. بايد داداشم رو ببرم اون جا تحويل يكي از اين زنها بدم.
ديگر از آن نگاه برنده ثريا خبري نبود. جايش را به پوزخندي عصبي داده بود كه مرا بيشتر نگران ميكرد. عاطفه كه ساكت شد، راحله ادامه داد:
(از كاظم خواستم برايش شرح دهد در اروپا معمولاً مرد است كه زن را خواستگاري ميكند و اگر عكس اين موضوع روي بده، مردم عقيده دارن كه زمانه عوض شده و فساد دنيا را فراگرفته است. « حوا » پرسيد:
- پس زن نمي تونه مردش رو انتخاب كنه؟
- معمولاً خير.
- و اگه زني مردي رو در جنگل تصاحب كنه؟
- معمولاً در اروپا مردان زنان رو در جنگل تصاحب ميكنن.
زنان يكي پس از ديگري به يكديگر خيره شدند و آن وقت همه با هم نگاه پرسشگرشان را متوجه من ساختند. احساس كردم مرا ديوانه پنداشته اند. يكي از زنان پرسيد:
- پس اين زنه كه پس از ازدواج بايد در خانه مرد زندگي كنه؟
- البته!
باز هم زنان يكي پس از ديگري به يكديگر نگاه كردند و بعد متوجه من شدند. يكي از آنها پرسيد
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞