eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط... اما نباید و نتونستم چیزی بگم، فقط آه کشیدمو زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می شد! یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله ها گفت: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده _کو قربونت برم؟ وایسادی برو بر داری منو نگاه می کنی که _وقت گیر آورده ها شوهرت! _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان... خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ و سوییچ رو پرت کرد پایین. این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی! البته می دونی که عمو همون موقع ها هم بدش می اومد بگیم به دخترش فاطی... می گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی _بیخیال ریحانه! این فاطی راستکی بی موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده ی طاها چی بود حالا؟! _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود! این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می زد که فقط بپرسمو بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟! اما فرصت نشد هیچ جوری تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها... فاصله ی زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می تونستم بفهمم که اونم بی طاقت گفتنه! اما چی... اینو نمی دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می کنم! از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت... پوفی کشیدمو رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه هراس داشتم از شنیدن! من حالا نقص داشتم و البته این رو خانوم جون خوب می دونست... می ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم! _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می گفتم می دونی زنعموت چی می گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : حملات تروریستی با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ... - کارآگاه ... تنها عرب ها که مسلمان نيستن ... انسان هاي زيادي در گوشه و کنار اين دنيا ... با نژادها ... شکل ها ... و زبان هاي مختلف ... مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ... - چاي يا قهوه؟ ... - هيچ کدوم ... جرات نمي کردم توي اون خونه چيزي بخورم ... اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه ... و اون بهم مشکوک بشه که همه چيز رو در موردش فهميدم ... يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتما تروريست و خرابکار بودن به مفهوم گذاشتن يک بمب يا حملات انتحاري نيست ... مي تونست اشکال مختلفي داشته باشه ... وقتي بعد از شنیدن یک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزي به خوردم مي داد ... ممکن بود چه بلايي به سرم بياد؟ ... کي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟ ... شايد اصلا مدير دبيرستان هم براي اون کار مي کرد ... همين طور که پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... خيلي آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ... آماده بودم که هر لحظه باهاش درگير بشم ... در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديک شد ... و خودش رو از صندلي کنار پيشخوان بالا کشيد ... - من تشنه ام ... با محبت بهش نگاه کرد و براش آب ريخت ... - چند لحظه صبر کن يکم گرم تر بشه ... خيلي سرده ... ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ... زير چشمي مراقب همه جا بودم ... علي الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمي خواست جلوي يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بکشم ... - مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فکر براتون ايجاد بشه که قتل کريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ... با شنيدن اين جمله شوک جديدي بهم وارد شد ... به حدي درگير شرايط بودم که اصلا حواسم نبود ... بودن اون فايل ها توي گوشي کريس ... مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يک نوجوان 16 ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به اين فکر مي کردم شايد کريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشه ... اما اين سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدي رو مقابلم باز کرد ... حملات تروريستي ... شايد کريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو کشتن ... يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده ... مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار گرفته بودم؟ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ ‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی ؟ روای سوم شخص جمع همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟ مطهره :آره عزیزم یه چادر لبنانی پوشیده بود وارد مزار شهدا شد فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست برو پیشش فاطمه چندین بار خورد زمین وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد فاطمه:بابایی بابایی دلم برات یه ژره شده بود فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه لحظه سختی برای هردوشون بود بقیه هم فقط اشک میریختن روای رقیه مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید -خرید چی؟ اصلا شماها چرا انقدر شادید؟ مطهره:دلمون میخاد بدو بریم اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید وارد یه مغازه شدیم فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستنش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱‌بیارید -فرحناز برای کی داری میخری؟ فرحناز :تو دیگه -من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟ فرحناز:ساکت نترس ضرر نمیکنی فروشنده:بفرمایید فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن دخترکوچلوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود -فاطمه جان دخترم گریه کردی؟ فاطمه:اوهوم لفتیم مژار باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم تا صبح فاطمه تو خواب بابا ،بابا میکرد ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم خودشم زود اومد تا حاضر بشیم وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن دلم به شور افتاد -فرحناز اینجا چه خبره ؟ فرحناز:هیچی بریم وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم دست گذاشتم رو قلبم -زینب تروخدا به من بگو سید چش شده ؟ حس کردم سیدم نزدیک منه تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده زجه میزدم و از زینب میپرسیدم _زینب جان سید بگو چیشده ؟خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم وقتی سرم بلند کردم سید بود از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید وبچه ها سید:خیلی اذیت شدی خانم من با گریه گفتم کی اومدی مردمن سید:دوروز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا باورم نمیشد سختی ها تموم شد خیلی سختی بود اما تموم شد 💠إن مع العسر یسرا 💠 پایان... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_چهارم 🌺 رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر می
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 🌺 روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده... بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره... بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد... ... 🌸ادامه_دارد 🌸 . ☞☜ 🏅 شک نکنید دراینجا💲 💲میشوید 💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا 💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت: نه زیاد سهیل که سکوت کرده بو
هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی باصاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،بهت قول میدم من به جات برم کربال و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ... وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کالفگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: اال بذکر اهلل تطمئن القلوب ...دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حاال فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخالقیت مثل علی پرپرشده من باشه،چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حاال که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید. زهرا خانم دستاش رو باال برد و بلند گفت: خدایا شکرت. فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما االن دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه مازهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیادیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟ سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو االن دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو االن باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و گفت: مامانبه بودنت عادت کرده بودیم ... -منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش -نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak