eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
845 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم. یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.» کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.» گفتم: «امشب اینجا بمانیم.» لب گزید و گفت: «نه برویم.» چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ـ خانم راستي اسم دوست منو مي دونين؟ اسمش فاطمه ست! زن به سمت من بازگشت و همان طور كه به طرف من مي آمد، زير لب گفت: ـ خيلي قشنگه!ـ اسم شما چيه؟ ـ اسم منم فاطمه است! رسيد بالاي سرم و ايستاد، سرم را بلند كردم: ـ خانم! جايش راحته؟  چشم هايش را پاك كرد و صورتش را به سمت حَرَم برگرداند. ـ ديگه بهتر از اين نمي شه! و بعد دستش را گذاشت روي سَرَم. يكهو آرام شدم. دستش سُر خورد روي صورتم و كشيد به چشم هايم. ـ حالا ديگه وقتشه كمي استراحت كُني. سرم را تكيه دادم به ديوار و چشم هايم را بستم....  يك موقع خودم را جلوي در حسينيه ديدم. پيرمرد سرايدار، با ديدن من ابروهايش را در هم كشيد. دستش را بالا آورد. انگار مي خواست حرفي بزند. ولي من نماندم. به سرعت گذشتم. حتي از حياط هم گذشتم. درِ اتاق را كه باز كردم، ايستادم. بچه ها به دور همديگر نشسته بودند. فقط سميه بود كه گوشه ديگري نشسته بود و مفاتيح  خود را جلوي صورتش گرفته بود. همان دم در ايستادم. بچه ها به سمت من برگشتند. همه بودند به جز فاطمه! «پس فاطمه كو؟» بچه ها مات و مبهوت من را تماشا مي كردند. نفس در سينه همه حبس شده بود. راحله اولين كسي بود كه توانست حرف بزند. ـ لباس هات چرا خونيه؟ تازه بعد از اين همه وقت لباس هايم را نگاه كردم. لكه هاي خون رويش خشك شده بود. خودم هم هاج و واج مانده بودم. ثريا به سرعت از جايش بلند شد. ـ فاطمه كجاست؟... چرا تنهايي؟ خواستم بگويم كه «خودم هم به دنبال فاطمه مي گردم. او مرا هم تنها گذاشته است... من گمشده ام»  مي خواستم خيلي چيزها بگويم. اما صدا از گلويم خارج نمي شد. انگار دهانم قفل شده بود. دندان هايم به هم چسبيده بودند. مفاتيح از دست سميه افتاد. بقيه هم بلند شدند ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت