📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_ویڪم
ـ مي تونم بپرسم به چي فكر مي كني؟نفس بلندي كشيد.
ـ كربلا!... مي دوني اون جا الان چه خبره؟!
ـ فكر مي كنم از مشهد خلوت تر باشه!
ـ نه! اين كربلا رو نمي گم! كربلاي سال 61 هجري رو مي گم!
ـ راستش!... فكر مي كنم...
ـ تا حالا آرزو كردي كربلا باشي؟
ـ من؟!... كربلا؟!
ـ آره تو! از زن وهب مسيحي دورتري يا از حرّ، فرمانده سپاه دشمن امام!؟
ـ تا حالا بهش فكر نكرده بودم!
ـ اما من فكر كردم... خيلي هم فكر كردم!.. ولي هنوز جرئت نكردم كه چنين آرزويي بكنم!
ـ ولي چرا؟! ... مگه همه آرزو نمي كنن كه كاش با امام حسين بودن و شهيد مي شدن؟!
ـ چرا! ولي كي مي تونه تضمين كنه كه ما حتمآ مي رفتيم جزو ياران امام حسين؟!
فكر مي كني اون هايي كه جلوي امام حسين ايستادن اون رو را نمي شناختن؟!...
كاش كسي پيدا مي شد كه جواب اين سؤالم رو مي داد.
با صداي «قد قامت الصلوه» مؤذن، همه براي نماز عصر بلند شدند. من و فاطمه هم همين طور.
تمام طول نماز با خودم فكر مي كردم اين فاطمه هم عجب آدم عجيبي است!
چه فكرهايي و سؤال هايي دارد اين دختر!
بعد از نماز عصر باز هم فاطمه به فكر فرو رفت. كمي صبر كردم، اما بالاخره طاقت نياوردم:
ـ بالاخره تو از امام رضا چي مي خواي؟
ـ هوم؟... چيزي گفتي؟با تعجب خيره شد به من! سؤالم را نشنيده بود.
ـ هيچي!... مي گم هنوز در فكر كربلايي؟
ـ نه!... به فكر زنِ وهب هستم. همان كه شهيد شد!
ـ چه طور؟... چيز خاصي هست؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد