eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
907 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ـ مي دوني، صرف نظر از همراهي با امام حسين و در ركاب ايشون بودن، سعادت شهيد شدن، موقعيتيه كه كمتر نصيب زن ها مي شه؛ خيلي كم. چه برسه به اين كه در ركاب امام حسين هم باشه. ـ فكر مي كني كدومش مهم تره! شهيد شدن يا در ركاب امام حسين بودن؟!  ـ ببين اصلا شهيد شدن، فقط در ركاب امام حسينه كه معني مي ده. والا مرگي كه در كنار امام حسين نباشه، شهادت نيست. پس مهم، بودن در ركاب امام حسينه! اما زن هاي زيادي در ركاب امام حسين بودن. زن ها و فرزندهاي ايشون و اصحاب، كنيزها و از همه مهم تر حضرت زينب! اما چرا شهادت فقط نصيب اون زن شد؟!  ـ فكر مي كنم به خاطر اين كه مصلحت اين طور ايجاب مي كرد... به خاطر اين كه زنده موندن حضرت زينب خيلي بيشتر از شهادتشون مي تونست بر مردم مؤثر باشه! ـ بله! در مورد اون ها درسته. ولي در مورد من و علي چه طور؟! ـ تو و علي؟!... منظورت چيه؟ فاطمه با هيجان زيادي توضيح داد:  ـ منظورم اينه كه من و علي با همديگه شروع كرديم. با همديگه ادامه داديم. با هم بالا رفتيم. با هم زمين خورديم. به همديگه كمك كرديم، حتي توي جبهه رفتن علي! تا آن جا كه تونستم كمكش كردم. اما اون شهيد شد و من ماندم. اون رسيده و من هنوز بايد بِدَوَم. زمين بخورم، شك كنم. و باز هم بِدَوم! تنها دلخوشيم هم علي باشه كه هر از گاهي كه جايي گير مي كنم به سراغم مي ياد و دلداريم مي ده، اميدم مي ده و دوباره مي ره. ـ خُب!... من كه نمي دونم!... ولي فكر مي كنم.... راستش چرا از استادت نمي پرسي؟ ـ استادم؟! ـ آره همون كه در اين چند روز اين همه ازش حرف زدي!  لبخند خفيفي روي لب هايش پيدا شد، اما از بغضش چيزي كم نشد. ـ خودم هم دلم مي خواد! اما هنوز نشده! ـ چرا؟! ـ چون بهشون دسترسي ندارم! ـ مگه استادت نيست؟!فاطمه كمي صبر كرد. خيره شد به جايي مبهم.  بعد به آرامي اشك هايش را كه مي رفت از چشم هايش خارج شود پاك كرد و گفت: ـ آخه قضيه اينه كه ايشون «استاد» به آن شكلي كه تو فكر مي كني نيستن، يعني استاد دانشگاه نيستن ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت