📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونود_وسوم
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀