eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
905 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی ☑️
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 👤 💥 راز_سر_به_مهر💥 با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت 2 بودو قطعا مرتضي پشت در ... با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور که دويدم توي راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي کفش ... خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام کشيدم و رفتيم توي اتاق ... ـ نهار خوردي؟ ... مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... کيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز کرد ... يه کادو بود ... ـ هديه من به شما ... با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ... همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من بااختيار داشتم بهشون نگاه مي کردم ... توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو کنترل کرد ... ـ کي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ... ـ صبح ... دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ... ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ... نگاهم برگشت روي مرتضي که حالا داشت متعجب بهم نگاه مي کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت پرده چشم هاش فرياد مي کشيد ... نگاهم برگشت روی دنيل و به کل موضوع رو عوض کردم ... ـ بريم رستوران ... شما رو که نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ... دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ... ـ بفرماييد ... از بزرگواري اين مرد خجالت کشيدم ... طوري با من برخورد مي کرد که شايسته اين احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ... چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تکان دادم ... ـ بعد از شما ... چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز کرد و موضوع ديشب رو وسط کشيد ... ـ تونستي دوستي رو که مي گفتي پيدا کني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نکني شب سختي بهت بگذره ... نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ... ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا کرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام کنيم ... مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به کمک عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ... ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد کرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق کنم ... لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شکل گرفت ... اونقدر عميق که حس کردم تمام ناراحتي هايي که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصي براي لحظات کوتاهي به من نگاه کرد و ديگه هيچي نگفت ... مرتضي هم که فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ... ✍ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴